-
سلام دریا جان،به نظرم تو خیلی چیزای با ارزشی داری که بهشون بی توجهی،پدر و مادر باتجربه ای که به نظر من نصیحت هاشون به جاست و درست،چرا وقتی شوهرت ازت میخواد پیشش باشی گوش نمیکنیم؟مهم نیست چی قول و قرار گذاشتی مهم اینه که دوست داره پیشش باشی،به این توجه کن که مردها خیلى دیر از عالم مجردی فاصله میگیرن و میتونن بین خانوادشون و همسرشون تعادل رعایت کنن که ای مسىله تو دوران عقد دیرتر اتفاق میوفته حالا این حساسیت شما بدتر میشه،حق داری که ناراحت بشي شکی نیست،اما نذار فکرای منفی ذهنت بگیره،سعى کن به خانواده همسرت نزدیک بشی،نذار فکر کنن که پسرشون ازشون گرفتی و بر عکس،میدونم سخته اما شدنیه البته بیش از حد نشه،و این فکرم نکن که باید یه هفته ای جواب بگیری،صبر داشته باش عزیزم و محکم باش;-)
-
منم نظرم اینه که به حرفای چدر و مادرت گوش کن .اون ها بزرگتر هستند و بیشتر از تو ، بد و خوب رو از هم تشخیص میدن .
اگر زبون ریختن از نظر خودت اشتباه هست پس چطوری می خوای بهشون محبت کنی ؟
بیشترین راه انتقال محبت همین زبون هست ، اما نه اینکه بخوای دروغ بگی نه اصلا ولی سعی کن باهاشون صحبت کنی .
سعی کن جلوی خانواده همسرت به همسرت محبت کنی ، بزار اونا ببینن که همسرت رو دوست داری ، اگر کوچکترین چیزی ببینن که داری همسرت رو اذیت میکنی ، دیگه رفتارشون تغییر میکنه .که فکر میکنم الان اینجوری شده .
نه تنها چدر شوهر و مادرشوهر تو ، بلکه همه پدر و مادر ها نگران رفتارهای عروسشون با پسرشون هستن .
وقتی خونه مادرشوهرت هستی ، چرا میگی فقط سلام و خداحافظی میکنم ؟ فکر میکنی این جوری بیشتر دوست دارن ؟ یا رفتارشون باهات بهتر میشه ؟ نه اصلا ، فکرش رو هم نکن .
اگر می خوای دل همسرت رو به دست بیاری باید حتما اول دل خانوادش رو به دست بیاری ، تا جایی که میتونی بهشون محبت کن ، توی کارای خونه به مادر شوهرت کمک کن ، این جوری هم میتونی بهشون محبت کنی اگر نمی تونی زبونی .
اگر خودت عروس داشتی ، دلت میخواست عروست باهات چه رفتاری کنه ؟ دلت میخواست فقط سلام و خداحافظی ؟ این جوری خیلی دوستش داشتی ؟ وای نه .
میری خونشون پیش مادر شوهرت بشین ، اگر غذای خوشمزه ای درست کرد ، دستورش رو بپرس ، از فامیل بپرس ، فلانی کی انشال... عروسیشونه ؟ فلانی درسش تموم شد ؟ فلانی.... سر صحبت رو باز کن . همین حرف های به ظاهر ساده کم کم صمیمت ایجاد میکنه .
وقتی کنار مادرشوهرت هستی ، بهش بگو که فلانی (شوهر خودت ) خیلی شما رو دوست داره ، یا مثلا دست پختتون رو دوست داره و ...این حرفا حساسیت مادرشوهرت رو نسبت به تو کم میکنه .یا به خواهرشوهرت بگو ....
یا وقتی پیش شوهرت هستی از خانوادش تعریف کن ، بگو فلان غذای مامانت رو خیلی دوست دارم ، یا فلان کارشو ....تا میتونی تعریف کن تا حساسیت همسرت رو کاهش بدی
عزیزم ، دوست خوبم لج بازی رو بزار کنار ، حرف پدر و مادرت رو گوش کن ، از راه محبت وارد شو .
-
سلام،مرسی تمنا جان و همدم جان،نه دیگه خیلی هم ساکت نیستم مثلا قبلا خیلی بهشون محبت میکردم و میشستم باهاشون حرف میزدم حتی وقتی مادرشوهرم تنها بود پیشش میموندم و توو همه چی کمکش میکردمو هواشو داشتم ومیشستم باهش حرف میزدم حتی من درباره اینکه دخترش یه نفرو دوست داره ولی نمیتونه به مامانش بگه با مادرشوهرم حرف زدم یه جوری سر بسته به خواهرشوهرم کمک کردم بدون اینکه خودش بدونه و اینکه خیلی هوای خواهرشوهرمو داشتم و هروقت میدیدم یکم دلش گرفته میگفتم که بریم بیرون یا میرفتم توو اتاق پیشش و یه بار هم خیلی صمیمی باهاش حرف زدمو گفتم من خواهرنداشتمو دوست داشتم که همیشه خواهرشوهرم مثل یه خواهرباهم باشه و اونم اتفاقا خیلی خوشحال شد و گفت منم میخواستم اینو بهت بگم اما از عکس العمل تو میترسیدم و یه مدتی با هم خیلی خوب بودیم و یه وقتایی که اون یه کاری میکرد که من ناراحت میشدم بازم بدل نمیگرفتم چون واقعا دوسش داشتم بازم میرفتم در اتاقشو میزدمو با هم بازی فکری میکردیم اما اون هیچوقت این کارارو نمیکنه و انگار یه جوری حسودیش میشه یا غرورش اجازه نمیده که بیاد سمت زنداداشش حتی یه وقتایی که شوهرم بهش بی محلی میکرد من دلشو بدست می آوردم و می رفتم سراغش مثلا شبا که تا نصفه شب بیدار میموندیم و توو اتاقمون فیلم میدیدم وقتی میدیدم اونم حوصلش سر رفته میرفتم و بهش خوراکی تعارف میکردمو میگفتم بیاد پیشمون فیلم ببینه و حتی واسه خواستگارش هم بهش کمک میکردم و راهنماییش میکردم و کتاب هایی که خودم داشتم که میدونستم به دردش میخوره رو بهش دادم تا درمورد مردها ییشتر بدونه که خوشحال شدو حتی یه روز مادرشوهرم آنفولانزا گرفته بود و من چقدر ازش مراقبت کردم حتی بیشتر از دختر خودش واسش سوپ درست کردم و هی بهش میوه میدادم و(اینم بگم که که خیلی کم با من حرف میزنن و منم وقتی میرم پیششون یکم حرف میزنم باهاشون تا من چیزی نگم اونا چیزی نمیگن و منم دیگه پرچونه نیستم فوقش یک ربع من هی سر صحبتو باز کنم اما بقیش دیگه نمیتونم یعنی حرفی نمیمونه اما بعدش اونا دیگه ساکت میشینن) .... اما بعد از چند وقت هرچقدر من بهشون نزدیک میشدم میفهمیدم که میخوان ازم دور شن اما باز ادامه میدادم کارامو،ولی این مسافرتی که عید رفتیم خیلی رووم تاثیر بد گذاشته انگار یه جورایی دیگه ازشون بدم میاد که خودم هم از این حس متنفرمو خیلی اذیت میشم خیلی دوست دارم که مثل قبل باشم اما یه چیزی توو درونم بهم اجازه نمیده .......
- - - Updated - - -
سلام،مرسی تمنا جان و همدم جان،نه دیگه خیلی هم ساکت نیستم مثلا قبلا خیلی بهشون محبت میکردم و میشستم باهاشون حرف میزدم حتی وقتی مادرشششششوهرم تنه بود پیشش میموندم و توو همه چی کمکش میکردمو هواشو داشتم ومیشستم باهش حرف میزدم حتی من درباره اینکه دخترش یه نفرو وست داره ولی نمیتونه به مامانش بگه به مادرشوهرم حرف زدم و اینکه خیلی هوای خواهرشوهرمو داشتم و هروقت میدیدم یکم دلش گرفته میگفتم که بریم بیرون یا میرفتم توو اتاق پیشش و یه بار هم خیلی صمیمی باهاش حرف زدمو گفتم من خواهرنداشتمو دوست داشتم که همیشه خواهرشوهرم مثل یه خواهرباهم باشه و اونم اتفاقا خیلی خوشحال شد و گفت منم میخواستم اینو بهت بگم اما از عکس العمل تو میترسیدم و یه مدتی با هم خیلی خوب بودیم و یه وقتایی که اون یه کاری میکرد که من ناراحت میشد بازم بدل نمیگرفتم چون واقعا دوسش داشتم بازم میرفتم در اتاقشو میزدمو با هم بازی فکری میکردیم اما اون هیچوقت این کارارو نمیکنه و انگار یه جوری حسودیش میشه یا غرورش اجازه نمیده که بیاد سمت زنداداشش حتی یه وقتایی که شوهرم بهش بی محلی میکرد من دلشو بدست می آوردم و می رفتم سراغش مثلا شبا که تا نصفه شب بیدار میموندیم و توو اتاقمون فیلم میدیدم وقتی میدیدم اونم حوصلش سر رفته میرفتم و بهش خوراکی تعارف میکردمو میگفتم بیاد پیشمون فیلم ببینه و حتی واسه خواستگارش هم بهش کمک میکردم و راهنماییش میکردم و کتاب هایی که خودم داشتم که میدونستم به دردش میخوره رو بهش دادم تا درمورد مردها ییشتر بدونه که خوشحال شدو حتی یه روز مادرشوهرم آنفولانزا گرفته بود و من چقدر ازش مراقبت کردم حتی بیشتر از دختر خودش واسش سوپ درست کردم و هی بهش میوه میدادم و .... اما بعد از چند وقت هرچقدر من بهشون نزدیک میشدم میفهمیدم که میخوان ازم دور شن اما باز ادامه میدادم کارامو،ولی این مسافرتی که عید رفتیم خیلی رووم تاثیر بد گذاشته انگار یه جورایی دیگه ازشون بدم میاد که خودم هم از این حس متنفرمو خیلی اذیت میشم خیلی دوست دارم که مثل قبل باشم اما یه چیزی توو درونم بهم اجازه نمیده .......
-
احساس میکنم دیگه کنترل زندگیمو ندارم خیلی زود عصبانی میشم خیلی زود همه چی بهم برمیخوره در صورتی که اصلا قبل از ازدواج اینطوری نبودم و خیلی دختر آروم و با حوصله ای بودم ... الان خیلی نازاحتم واقعا بعضی وقتا فکر میکنم که مشکل روحی یا روانی پیدا کردم دلم میخواد برم پیش یه روانپزشک تا کمکم از این حال و هوا راحت شم اما میترسم که شوهرم نسبت بهم سرد شه و فکرای بدی بکنه...امروزبا خونوادم رفتیم بیرون اما اولش شوهرم ماراحم کرد چون گفت من دوست دارم تنها برم و خیلی نق زد تا بالاخره اومد اما اونجا که رسیدیم دیکه خوب شد اما همیشه وقتی بخوایم با خونواده من بریم جایی کارش همینه کلی غر میزنه و آدمو ناراحت میکنه تا بیاد... بچه نظرتئن چیه من و شوهرم یه تاپیک با هم بسازیم تا هم منو راهنمایی کنید هم اونو چون واقعا واسم سخت شده.. امشب هم بهش گفتم که باهات میام خونتون اما گفت من نمیتونم که صبح بیارمت خونتون در صورتی که خونه ما و محل کارش توو یه کوچست و کمتر از 100 متر فاصله دارن با هم ،منم چون اونجا تنها حوصلم سر میره و با توجه به چیزایی که این چند وقته پیش اومده نمیتونم تنها اونجا بمونم و خیلی اذیت میشم اگه بمونم ولی شوهرم میخواد که منو اجبار کنه تا برم و تنها اونجا بمونم در صورتی که خودش بدون من 1ساعت هم خونه ما نمیمونه حالا از من میخواد از صبح تا 8شب اونجا تنها بمونم که منم قبول نکردم حالا بهم گفت که این هفته کلا 4شنبه و 5شنبه و جمعه میریم خونه ما و منم فعلا قبول کردم به نظرشما چیکار کنم؟ و امروز مامانم موقع رفتن شوهرم پیش اون هی اصرار میکنه که منم با خودش ببره و اونم یه جورایی ناراحت شد وای من دوست ندارم هی مامانم پیش اون بگه برو و فلان کن چون اون حساس تر میشه و ناراحت میشه و پیش خودش هزارتا فکر میکنه که چرا نمیرم و قبلش خوب بودیمو خوشحال داشت میرفت اما وقتی مامانم هی گفت زنتم ببر ناراحت شد هرچی به مامانم میگم بازم کار خودشو میکنه...........کمک
واااااااااااااااای اگه شماهارو نداشتم چقدر الان ناراحت بودم خیلیی دوستتون دارم
-
نمیدونم الان چرا ناراحتمو دلم گرفته ... یه چیزی خیلی اذیتم میکنه اونم اینکه چطور منو شوهرم راضی شدیم که اینقدر راحت این دوری ها رو قبول کنیم .. ولی بازم خوشحالم که چند ماه دیگه که بریم خونه خودمون این چیزا دیگه کمتر پیش میاد ...... واسمون دعا کنید که شهریور واسمون عروسی بگیرن که راحت شیم آخه خونواده شوهرم برعکس من و شوهرم که عجله داریم بریم خونمون خیلی بیخیالن و احتمالش کمه که توو شهریور ماه بریم خونه خودمون و همین بیخیالیشون هی اذیتم میکنه .. دوست ندارم دیگه از این طولانی تر بشه .... نمیدونم چطوری این همه روزو باید دووم بیارم تا بالاخه تموم شن این روزا تا واقعا طعم اون آرامش اصلی رو ببینم یخنی ببینیم (هم من و هم شوهرم) آخه هرچقدر هم سعی میکنم دیگه اینقدرفکر و خیال نکنم بازم نمیشه ... پریشووووووووووووووووونم.... . خودم هم حال الانم رو نمیدونم چند وقته که اینطوری شدم.....نمیدونم چی میخوام واقعا..... همه جی اذیتم میکنه........ این حرفا و این درد و دلارو هیچ وقت نمیتونستم به کسی بزنم خیلی خوبه که اینجارو دارم که میتونم اینقدر راحت همه حرفامو بگم ......واقعا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم و اینقدر با حوصله و با مهربونی میاد و تاپیکمو میخونید و تلاش میکنید که کمکم کنید ........ مطمئنم که هیچ وقت اینجارو رها نمیکنم حتی تا پیر شدنم ،چون مطمئنم که هیچ وقت و هیچ جایی نمیتونم دوستای به این خوبی پیدا کنم ... ازتون هم خواهش میکنم که هیچ وقت تنهام نزارید هرروز روزی چند بار منتظرتونم......... میدونم که مشکلم همش به حساسیت بیش ا زخودم مربوطه اما نمیدونم چیکار کنم تا سر این چیزایه کوچیک اینقدر خودمو داغون نکنم.. ببخشید که سرتونو درد میارم
-
نگران نباش عزیزم. تو با شوهرت صحبت کن که زودتر مراسم عروسی رو برگزار کنه . حتی از بعضی توقعاتت کوتاه بیا تا بتونید زودتر سر و سامون بگیرید.
- - - Updated - - -
راستی خانمی نیازی نیست که تاپیک باز کنید تا مشکلاتتون رو با هم بنویسید. مدیر همدردی هم گفتن که دو نفر همزمان نباید تو این سایت مشاوره بگیرن . آخه ممکنه بحث هایی پیش بیاد که خوشایند یکی از طرفین نباشه . شما پیش مشاور هم که برین تمام مدت با هردوتون صحبت نمی کنه . در حالی این کار در اینجا به این معنیه که مدام جلوی همدیگه راهنمایی بشید و این خوب نیست.
مثلا ما اینجا به شما بگیم حساسیتت رو کم کن و شوهرت اینو بخونه و مدام تو ذهنش باشه که زنش حساسیت زیادی داره و ....
پس اصلا این کارو نکن.
- - - Updated - - -
می خواستم بگم از یه مشاور راهنمایی بگیری. اما دیدم که اون قدرا هم مشکلت حاد نیست. فقط کنترل روابط خودت با مادرشوهر و خواهرشوهرته . مسلما از پسش برمیای .
راستی چرا مادرت بهش میگه که تو رو هم با خودش ببره و ...
یه چیزایی باید دست خودت باشه . مثلا تعیین زمان موندن پیش نامزدت. از مادرت بخواه که به مسائلی که خصوصی بین شما دوتاست کاری نداشته باشه . این کارو کاملا با احترام ازش بخواه .
موفق باشی
-
مرسی آسمانی جون ،قبلا هر چند وقت یه بار میرفتیم مشاوره اما نه وقتی که مشکل بزرگی داشته باشیما کلا هروقت میدیدم از هم دلخوریم اما نمیدونیم که کار کی درسته میرفتیم مشاوره تا کمکمون کنه(اونجام تک تک میرفتیم پیش مشاور البته تایه جایی تک میرفتیم و بعد چند جلسه ای که رفتیم پیش مشاور وقتی منم مشکلمو گفتمو شوهرم هم گفت مشاور به من حق میداد و بیشتر به شوهرم تذکر میداد که بعدش تا چندروز واقعا اخلاقش خوب میشد و اون چیزا رو تکرار نمیکرد که من ناراحت شم اما باز بعد از چند روز دوباره... )،یه حرف خیلی خوب که مشاوره بهم زد این بود که فکر کن داری میری مسافرت و هدف اصلی تو سیدن به اون مقصده و وو مسیر راهت چند تا سنگ وجود داره تو سنگ هارو میزاری کنار یا بیخیال رسیدن به مقصد میشی و برمیگردی عقب خب منم جواب دادم مسلما سنگهارو برمیدارم و اونم گفت خب زندگی هم همینطوریه هدف اصلی شما رسیدن به اون آرامش و به اون زندگی که دوست دارید و این مشکلات هم مثل سنگ میمونن توو مسیر شما پس شما باید سنگ هارو با حوصله بزارید کنار خیلی حرفش خوب بود اما سخت هم هست... با شوهرم هم چندبار صحبت کردم که زودتر بریم خونه خودمون اما اونم بعضی وقتا حرف مامان و باباش رووش تاثیر میزاره و میگه نه حالا فعلا زوده آخه پدرشوهرم یه زمینایی داره که فعلا واسش مشکل پپیش اومده و دنبال کاراشه که بفروشتش که میگه این کارش درست شه اون موقع غروسی میگرم واستون (اخه این زمیناش میلیاردی می ارزه)ولی من به شوهرم گفتم که معلوم نیست کی کار زمینا درست شه من نمیخوام اینقدر طول بکشه (خود پدرشوهرم هم گفته که معلوم نیست 6ماه دیگه یا 1سال دیگه یا 5سال دیگه درست شه)....درمورد خواهرشوهر و مادر شوهرم هم سعی میکنم تا رفتارامو کنترل کنم....و در مورد مادرم هم چند بار بهش گفتم و بعد میگه ن به فکرخودتم که میگم برو اما من بهش گفتم این کارت باعث میشه که شوهرم فکر کنه که من زور مامانمه که هردفعه میرم خونشون و بدتر فکرمیکنه که من مستقل نیستم و میگه باشه دیگه من کار ندارما اما باز چند وقت که میگذره .....ولی من این دفعه سعی مینم که بهتر بهش بگم تا دیگه این کارو نکنه...درمورد تاپیک مشترک هم چشم این کارو نمیکنم عزیزم ...... در مورد اینکه گفته از 4شنبه تا جمعه رو باید بیای خونه ما این هفته،به نظرتون چیکار کنم برم سه روز اونجا بمونم؟؟؟؟(خودم هم میدونم که از یه روز بیشتر اونجا بمونم خیلی چیزا اذیتم میکنه وباز ازش دلخور میشم)
-
به نظر من رفت و آمدت رو خیلی کم نکن. این کمتر شدنها به مرور رویارویی شما رو با هم سخت تر خواهد کرد. می تونی این سه روز رو بری . نیازی نیست تمام مدت رو توی خونه بنشینید. پیشنهاد بده یه پیک نیک برید. یا هر کار دیگه ای که دوس دارید. وقتی اونجایی از لحظه هات لذت ببر و بذار اونها هم لذت ببرن. شاد باش.
-
باشه عزیزم ، مرسی چشم سعی میکنم دیگه حساسیت به خرج ندمو و سعی کنم بهم خوش بگذره
- - - Updated - - -
دوستای عزیزم به تاپیک یکی از دوستان تازه واردمون هم سر بزنید ناراحته که کسی هنوز به تاپیکش سر نزده... عنوان تاپیکش اینه:بی توجهی شوهرم چیکار کنم؟؟؟؟
و یه سوال:مشکلی نداره که اینطوری بنویسم به تاپیک بقیه سر بزنید؟؟؟
- - - Updated - - -
:confused:ویه راه حل:توو این سه روز که میخوام برم خونشون وقتی شوهرم اونطوری که قبلا گفتم به مادرشو خواهرش توجه میکنه چطوری حساسیت نشون ندم یعنی چطور بی تفاوت باشمو عکس العمل نشون ندم و رفتارم با شوهرم تغییر نکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه خودم تا به حال نتونستم ناراحت نشم و بدتر اینکه نتونستم خودمو کنترل کنمو رفتارم با شوهرم عوض نشه.......:101:
-
دوستای خوبم چرا دیگه نمیاین بهم سر بزنید خسته شدید از تاپیکم؟ :223:امروز باز بحثمون شد و شوهرم یه حرفایی بهم زد که خیلی دلخورم ازش اصلا توقع ندارم که شوهرم باهم اینطوری حرف بزنه تا به حال کسی باهام اینطوری حرف نزده ولی چطور دلش میاد این حرفارو بهم بزنه شک دارم که واقعا چطور دوستم داره که خودشم میدونه که این حرفایی که به من میزنه به غریبه هام نمیتونه بزنه ولی به من که زنشم تازه 1سال از غقدمون میگذره این حرفارو میزنه.... دعوامون هم به خاطر همون کاری بود که مامانم انجام داد و اون روز که مامانم هی بهش اصرار میکرد کخه زنتو هم ببر منم دیگه طاقتم سر اومد و به مامانم اشاره کردم که اینقدر نگو ،واقعا اون روزفقط واسه این به مامانم اشاره کردم که دوست نداشتم به این کارم که خصوصیه کاری نداشته باشه حالا همون لحظه که من داشتم اشاره میکردم شوهرمم دیده و حالا بهم میگه فکر نکن همه کارایی که میکنی من نمیبینم و میگفت خیلی ناراحت شدم که مامانت میگفت برو و تو اشاره میکردی که نه ،منم دلیلشو بهش گفتم و بعد اون بهم گفت باور نمیکنم چون چیزی که میگی حقیقت نداره و گفت کارتو انکار نکن و من هم جواب دادم که نکار نمیکنم دارم دلیلشو میگم بهت ولی گفت دروغ میگی و واسم فیلم بازی نکن و به جا اینکارا یکم روتو کم کن و این حرفارو نزن منم توو جوابش بهش گفتم خیلی برات راحت شده که هر دقیقه سر هرچیزی بهم میگی دروغ نگو و فیلم بازی نکن و رووتو کم کن چطوری میتونی اینقدر راحت به زنت این حرفارو بزنی و بعد هم گفتم من دلیلشو بهت گفتم و دلیلی هم نداشت که بهت دروغ بگم گفتم اشکالی نداره تو بگو اما اون دنیا واسه هردوتامون روشن میشه که من دروغ میگم یا نه ،تا به حال خیلی این کلمه هارو تکرار کرده(دروغ میگی و فیلم بازی میکنی و رووتو کم کن)و این حرفاش خیلی دلمو میشکنه ،یه بار هم مامانش سر یه چیزی بهم گفته بود که دروغ میگه ،اما من دیگه چیزی نگفتم و سپردمشون به خدا به شوهرم هم گفتم ازبس که تو اینقدرراحت این حرفارو به زبون میاری که بقیه هم به خودشون اجازه دادن که به من بگن دروغگو و من همه اینارو میسپارم دست خدا ،و دیروز توو یه تاپیک خوندم که وقتی نارحت هستین بازم به کارای روزمره تون ادامه بدید و هرکاری که هرروز میکردید رو انجام بدبد و منم چون هروق ناهار آمده میشد بهش میگفتم ناهر آمادست امروز چند دقیقه بعد از اون بحث بهش پیام دادم که ناهار آمادست خواستی بیا بخور، به نظرتون چه طوری باهاش رفتار کنم که این حرفارو بهم نزنه چون احساس میکنم شخصیتمو خورد میکنه....منتظرم عزیزام