هر آدم مسلط و آرومی هم یه روزای عصبی تو زندگیش داره. همیشه آدما دنبال یه دژ و قلعهی محکم و امن میگردند که برن توش و حسابی خل خل بازی در بیارن. و اون وجهه های پنهان شخصیتشونو بروز بدن. یه جایی که خراب نشه. با هر طوفان و رگبار و زلزله ای قرص و محکم آدمو احاطه کنه. مثلا من کودک درونم خیلی فعاله. فکر کنم خودتونم تو نوشته هام بارها بهش اشاره کردید. همیشه دیدم به ازدواج یه مردی بوده که دست این بچه رو بگیره و یواش یواش با خودش ببره. یه آدمی که من بغلش تاتی تاتی کنم.
ولی یه جایی از زندگیم که مجبور شدم بشینم راجع به زندگی مشترک جدی فکر کنم، فهمیدم ذات انسان همینه. آدم میتونه خودشو هم سورپرایز کنه. من اون بچه رو گاهی فقط گاهی بهش اجازه میدم بیاد بیرون و یه کم هوا بخوره.
زندگی مشترک همینه. مردی که گاهی تو وجودش حل بشی و گاهی توی وجودت حل بشه. اگه حس میکنی دو وجهه داری واسه این نیست که خاص هستی واسه اینه که خودتو بهتر از بقیه شناختی. همه همینطورند. چه بسا تا آخر عمرشونم نمیفهمند و فکر میکنن آدمای نرمال و سالم و بکری هستند