نقل قول:
نوشته اصلی توسط she
سلام عزیزم
کلی برات نوشتم همش پاک شد.
به خاطرت دیروز نزدیک بود با شوهرم دعوام بشه . با مشاور هم راجع به موضوعت حرف زدم.
میخام حرفام رو پس بگیرم.
مردها شهر زندگی رو براساس موقعیت کاری و مالی درنظر می گیرن. پس براساس چیزهایی که میگی و مشخصه شوهر تو نه تنها شهر محل زندگی شما رو عوض نمی کنه بلکه از تو هم به خاطر اینکه درکش نمی کنی ناراحت و عصبانی میشه!
:163:
شوهر من میگه اگه همسرم بخواد به خاطر تفریح و گردش زندگیم رو به سختی بندازم من اصلن با اون زن زندگی نمی کنم !:316:
این دیدگاه مردهاست. اولویت با مسائل مالیه و تامین مخارج و کار هستش براشون.
فقط می تونی خودت رو تغییر بدی. سعی کنی خودت رو دوست داشته باشی. مردم این شهر رو دوست داشته باشی.
یه کاری برای خودت پیدا کن. به خانوم ها درس بده.
کار هنری بکن... به دیگران خوبی کن. همه بد نیستن.
وقتی می خوای بری اصفهان شوهرت رو با خودت ببر.
خودت رو تغییر بده. سعی کن زن موفقی باشی. برای دیگران مفید باشی. تو تحصیل کرده ای. یه استفاده ای از این درس خوندن بکن.:72:
واقعا ممنونم عزیزم از لطفت...منو ببخش حتما اینقدر که برای نوشتن حرفات برای من وقت گذاشتی نزدیک بوده خدایی نکرده با شوهرت دعوات بشه...من ازت ممنونم و عذرخواهی میکنم که باعث زحمت و اذیتت شدم
خیلی خیلی دلم گرفت وقتا حرفاتو خودم...تو کل سایت فقط 3 نفر اومدن راهنماییم کردن که یکیشی شما بودی و سلنا و سحر جون و الانم که شما آب پاکی رو ریختی ... اصلا دارم به خودم شک میکنم ، پس من چی؟؟؟؟؟ پس خواسته های و اولویت های من چی؟ من آدم پر توقعیم ؟؟؟
ازت ممنونم که مشکلمو به مشاور گفتی ، من یه سوالی برام پیش اومده ، پس شرطی که من برای ازدواج گذاشتم واسه چی بوده؟ واسه تفریح و خوش گذرانی؟ قول هایی که شوهرم به من داد که بعد از 2-3 سال برمیگردیم چی؟ اصلا اگه قرار به زندگی تو این شهر بود چرا با من ازدواج کرد؟ من بدم میاد از اینا بدم میاااااااد
من تک دخترم و توی یه شهر بزرگ بدنیا اومدم همیشه آزاد بودم که در حد معمول با دوستام برم بیرون خرید کنم ، با خونوادم ارتباط داشته باشم ... اینجا اصلا نمیشه پامو از خونه بزارم بیرون ، مردمش خیلی سطح فرهنگشون پایینه اینو حتی خانواده ی شوهرمم قبول دارن! شوهرمم به همین دلیل توی این شهر دوست نداره زیاد از خونه برم بیرون و میترسه کسی دنبالم راه بیفته!
شرایط منو ببینید : شوهرم اصلا بهم توجه نمیکنه ، دوست دختر بازی میکنه ، از لحاظ مالی هیچ پیشرفتی نمیکنه و همیشه هشتش گرو نهشه ، با خانوادمم قطع رابطه کرده ، دستم روم بلند کرد همه ی قول ها و حرفاش واسه برگشتم الکی بوده و منو گول زد
حالا من چیکار کنم با این زندگی و این شوهر؟ به چه امیدی باشم؟
شوهرم که اصلا مرد زندگی نیست که من دلمو خوش کنم بگم به خاطر خوبی های شوهرم این شرایطو تحمل میکنم....
یا اصلا چطوری وقتی میرم اصفهان با خودم ببرمش وقتی باهام نمیاد؟
تا کی این راهو تنهایی برم و بیام؟
منم آدمم کلی برنامه واسه خودم داشتم که با اینجا زندگی کردن همشون دود شده رفته هوا
اینجا حتی دانشگاه درست حسابی نداره که بخوام ادامه تحصیل بدم
آخه من چطوری این شرایطو تحمل کنم؟ به چی دلمو خوش کنم؟ به شوهر خیانت کارم؟
عین دیوونه ها شدم تازگیا اصلا نمیتونم موقع حرف زدن آروم باشم همش حرفامو تکرار میکنم از بس اعصابم خرابه
تمام آرزوها و برنامه هامو برباد رفته میبینم و احساس بدبختی میکنم
از شوهرم بدم اومده همش تو دلم فحشش میدم
کاش هیچوقت باهاش ازدواج نمیکردم سهم من این زندگی نیست
مامانمم که همیشه به ساختن تشویقم میکنه دیروز میگفت کاش اینقدر زود شوهرت نمیدادیم....هی روزگار چقدر بیچاره ام من
برای سرگرم کردن خودم همش سرم تو اینترنته
شدم یه آدم پر از عقده و اعصاب خوردی