-
RE: خشونت شدید شوهرم
من بچه آخرم...تو خونمون همه جور ازدواج داشتیم...سنتی، مدرن، با غریبه، با فامیل...من چون پدرم فوت شده بود شدیدا دنبال امنیت بودم...دنبال کسی که سایه اش مثل پدر بالا سرم باشه از من خیلی بزرگتر باشه یه مرد پخته میخواستم که خودش و خونوادش دوستم داشته باشن نه یه همکلاسی هم سن و سال!!! که فراووون دوروبرم بودن...واسه همین کی بهتر از شوهرم بود؟ هم از من 6-7 سال بزرگتر بود هم خودش و خونوادش عاشقم بودن...هم تجربه یه زندگی تلخ رو داشت و زندگی جدیدش رو با تجربه ای که داشت به بهترین نحو مدیریت میکرد...مامان و برادرم که 20 سال از من بزرگتره و عموم که بزرگ فامیله به خاطر شخصیت خودش و خونواده محترمش راضی بودن...به نظر عموم ازدواج اولش تو 24 سالگی با یه دختر 17 ساله سر به هوا فقط از سر بچگی و خامی بود که فهمید اشتباهه و حلش کرد! منم دختر مستقلی بودم از بار زندگی خودم و مامان مسنم که رو دوش من بود خسته بودم دنبال یک کوه میگشتم! ولی وقتی رفتیم زیر یک سقف فهمیدم چقدر بچه و کم صبر و وابسته است و کوچکترین مشکلات رو با جیغ و داد و هیاهو حل میکنه...
خیلی دلم گرفته...میدونم افسرده نمیشم ادامه تحصیل میدم...باز مستقل میشم...و باز تنها.
این تنهاییه که آزاردهنده است.
مرسی نادیای عزیز...
من الان بیشتر محتاج راهنمایی ام. شما که یاد همسر سابقتون افتادین...شما به من بگین یعنی واقعا امیدی هست که این جور افراد سر به راه بشن؟ لطفا بگین از من چه کاری ساخته است؟ واسه نجات زندگیم چه کاری میتونم بکنم؟ از بعد از طلاق بگین... شرایط فعلیم با این همسر و زندگی جهنمه....بعد از طلاق حداقل آرامش دارم و استرس ندارم....اما این آرامش و سلامت روح و روان به تحمل تنهایی می ارزه؟ با تنهایی کنار میام؟
-
RE: خشونت شدید شوهرم
گل آرای عزیزم از خوندن نوشته هات خیلی ناراحت شدم ..
یه جمله ت خیلی نظرمو جلب کرد .. همسرت گفته بود چرا وقتی من چیزی میگم تو نمیگی چشم ؟!!!
میدونی یه چشم گفتن تو نظر مردها خیلی تاثیر داره .. احساس قدرت و بزرگی بهشون دست میده و فکر میکنن با همون چشم کل دنیا رو صاحب شدن !
تا حالا امتحان کردی وقتی ازت چیزی میخواد بگی چشم عزیزم ؟
به نظر من همسرت اون حس قدرت و بزرگی رو میخواد .. اینکه توانایی هاش رو تحسین کنی و به حرفش گوش بدی .. البته اینا دلیل نمیشه که کتکت بزنه و با خشونت باهات رفتار کنه ..
چرا پیشگیری قبل از درمان نمیکنی ؟
یعنی نذاری کار به اینجاها برسه .. با مهربونی و سیاست زنانه رفتارشو کنترل کنی .. از کارش از توانائی هاش از مهارتش از شخصیتش تعریف کن تا حس غرور و برتریش ارضا بشه و نخواد با کتک زدن شما اون حس رو بدست بیاره .. وقتی یه کار کوچیک برات میکنه ببوسش و بگو خوشحالم که شوهر با لیاقت و توانایی مث تو دارم .. تو مردی هستی که من میتونم همیشه بهش تکیه کنم و خیالم راحت باشه بابت همه چیز ..
مثلا میدونم روز تعطیل دوست داری همسرت کنارت باشه .. اما لجبازی و اینکه تو برو من میمونم خونه راهش نیست .. وقتایی که میره پیش دوستاش از هر سه دفعه یه دفعه ش رو بهش اس ام اس بده و حرفای قشنگ بزن .. بگو دلم برات تنگ شده مواظب خودت باش .. (( نگو بیا پیشم ))
یا مثلا وقتی گفت یه جا رو پیدا کن بریم میگفتی چشم عزیزدلم .. بشین من یه سرچ بکنم بهت میگم کجا بریم .. اینجوری زمان میخری تا همسرت اروم بشه و وقتی اروم شد میتونی باهاش صحبت کنی ..
میدونم الان شرایط سختی رو داری .. اما به نظرم چون همسرت دوستتت داره و بیماری روانی هم نداره و این کارهاش مورد اخلاقیه میتونه با صبر و مهربونی درستش کنی ( به شرطی که زندگیتو همسرتو واقعا دوست داشته باشی )
این دفعه که زنگ زد وقتی داره داد میزنه و میگه تو ابروی منو بردی و فلان خیلی خونسرد و با مهربونی بگو که قصدم بردن ابروی تو نبوده فقط نخواستم اتفاقی بیفته که بعدا پشیمون بشی .. چون ادم تو عصبانیت نمیفهمه چیکار میکنه و ممکنه نا خواسته کاری کنه که بعدا پشیمون شه .. من نخواستم ابروتو ببرم فقط خواستم از اتفاق بدی که میتونست بیفته جلوگیری کنم .. اگه تو عصبانیت منو میزدی و من چیزیم میشد که بیشتر ابروت میرفت ..
طلاق همیشه راه حل خوبی نیست ..
البته اینا نظر شخصی من بود و ممکنه اشتباه باشه .. امیدوارم موفق باشی :72:
-
RE: خشونت شدید شوهرم
دوست خوبم من این کارو کردم...ولی به محض اینکه عصبی میشه... من چنان استرسی میگیرم و به قدری میلرزم که تو اون حال با وحشت و صدایی که از دهن مرده درمیاد میگم چشم...
من تو اون لحظه اصلا رو خودم کنترل ندارم که بخوام با آرامش بگم چشم عزیزم...اینقدر ترسیدم که ....همین باعث میشه بدترش کنه...اون اوایل که اعتماد به نفسم پایین نبود تا عصبی میشد میرفتم سمتش و بغلش میکردم و میگفتم ببخشید خودتو ناراحت نکن اما پرتم میکرد و ...هیچ وقت نمیپذیره که کارش غلطه هیچوقت....واسه این که بهتر بشه اصلا تلاش نمیکنه میگه من اینم و تو باید شخصیتت رو با شخصیت من وفق بدی!
میدونین... زور میگه!!! میگه حاضرشو ببرمت خونه دوستت! اگه خودش بره بیرون و من خونه باشم فوقش ناراحت میشم. ولی بیاد قهر نیستم ناراحت نیستم...ولی انگار میدونه نباید ناراحتم کنه میخواد وجدانش رو راحت کنه منو به زووور میبره خونه این و اون میذاره....
اصلا مشکل ما که بیرون رفتن اون نیست...سر هرچیزی زوور میگه...مثلا خیلی پرسرعت رانندگی میکرد و 100 بار برامون حادثه پیش اومد با گریه با التماس با دعوا با محبت...هرجوری خواستم ازش یکم با احتیاط بره گوش که نداد هیچی صدها بار کتک کاری کرد. تا اینکه یه بار چپ کردیم ماشین له شد خودشم پوست سرش کنده شد...دستش آسیب دید اما من هیچیییم نشد! دوباره ماشین خرید و دوباره تو اتوبان ویراژ میده...بدجور فکر میکنه خودش و کاراش درست و بی نقص اند...حتی الان که داریم جدا میشیم حاضره جداشیم حاضره منو که اینقدر دوستم داره از دست بده اما زیر بار اشتباهاتش نمیره. هیچ آدمی تا خودش نفهمه اشتباهش کجاست و نخواد عوض بشه تغییری نمیکنه !
-
RE: خشونت شدید شوهرم
من از دوستان خوبی که این مطالب رو میخونن و تجربه زندگی مشترک دارن چه خانم باشن چه آقا... خواهش میکنم....خواهش میکنم....فقط جواب این سوال رو بدن :
این چیزهایی که من از زندگیم تو این 2 سال تعریف کردم این مشکلات رو بذارم به حساب اختلافات زناشویی و اینکه چند سال اول ازدواج سخته!!! یا اینکه این مسائل فراتر از اختلافات زناشوییه...منظورم اینه که اگه اختلافه و قابل حل انرژی بذارم...اما اگه اختلاف نیست و شوهرم مشکل ریشه ای داره که راه حلش دست من نیست!!! و مردها همه اینطور نیستن!!! من اینقدر تو چرخه خشونت چرخیدم و چرخیدم که تصور میکنم مردها همه همینن و هر مردی یه مشکلی داره! شوهر منم مشکلش اینه!!!!
نمیخوام با این دیدگاه ادامه بدم و بچه دار شم و یه موجود بیگناه رو بدبخت کنم...میخوام تا جوونم و انرژی دارم جدا شم نه اینکه چندسال بعد با یه روحیه داغون و خراب ...با بچه یا بی بچه....
از طرفی فکر میکنم نکنه جدا بشم و گرفتار یه زندگی به مراتب بدتر بشم...یا گیر آدمی بیفتم که نزنه اما یه مشکل بدتر داشته باشه...خیلی سر دوراهی ام...خیلی ذهنم درگیره...خونوادم از طرفی دلشون به حال و روزم میسوزه نمیخوان من رو تو این شرایط ببینن از طرفی ته دلشون نمیتونن به طلاق فکر کنن و غمگین میشن و میگن اگه میتونی تحملش کنی برگرد...
بدجور سر دوراهی ام....خواهش میکنم راهنماییم کنید.
-
RE: خشونت شدید شوهرم
درود
ماجرا یک مقدار تغییر کرد. من تصور کردم که ایشون از چیز خاصی عصبی می شن یا از رفتار خاصی حساسیت دارند.
این چیزهایی که شما می فرمایید چیزی فراتر از یک عصبانیت ناشی از یک مشکل روانی ساده است. من در رفتار شما مشکلی رو نمی بینم که بتونه ایشون رو تا این اندازه عصبی کنه!
اگر منزل مادرتون هستید خیلی صریح و جدی ازش بخواید که مشکل عصبانیتش رو حل کنه و تا پیش از این به منزل برنگردید. ایشون شاید دچار بیمااری جنونی آنی باشند و یا یک احتمال دیگر سومصرف مواد هست. من تنها از احتمالات صحبت می کنم.
به هر حال، همه ما انسانها دچار عصبانیتهای گاه به گاه می شویم و رنج های وحشتناکی در زندگی کشیده ایم ولی این شیوه نشان دهنده بی مسئولیتی ( تنها رها کردن شما در روزهای تعطیل)، عصبانیت غیر قابل کنترل (رفتار آنی ایشان) و کینه ای بودن ایشان (رفتار ایشان بعد از چند روز) هست.
قدمهاتون رو با احتیاط بردارید به سمت ایشون. ایشون به شدت غیر قابل پیش بنی هستند و خطرناک. این فراتر از یک کتک زدن ناشی از عصبانی شدن از فلان رفتار شماست که آن را نشانه یک رنجش ارزیابی کنیم. بایستی حتما درمان بشوند. حتما.
من مردهای زیادی رو دیدم که عصبی هستند پرخاش می کنند بد دهن هستند و.... ولی این رفتاری که شما گفتید رفتار عمده مردان که به کنار، رفتار اقلیت بزرگی از مردان نیز نیست. این رو به عنوان آمار گفتم. رفتار همسر نادیا نیز رفتار اکثریت یا درصد بالایی از مردان نیست. مشکلات تاپیکهای دیگر رو بخونید می بینید بعضی زندگی ها آنقدر کم مشکل هستند که به هر حال ایراد گرفتن از جاری و خان باجی و زن داداش موجب آزار برخی از بانوان شده است. در هر صورت این مثال را زدم که مطمئن شوید این رفتار طبیعی نیست!
-
RE: خشونت شدید شوهرم
مرسی...
من هم اوایل ازدواج مثل هر دختری به همین مسائلی که اشاره کردید گیر میدادم...مثلا اینکه چرا خواهرت این حرفو زد؟ ولی عصبانیتش به حدی زیاد و غیر قابل تخلیه بود که واسم درس عبرتی شد که دیگه در این مورد حرفی نزنم. من فراموش کردم! اما خودش هنوز تو دلش مونده!
من برنمیگردم...اما نمیدونم صبرکردن کافی هست یا نه؟ به این علت که زنگ میزنه خونه مامانم یا اگه گوشیم روشن باشه اس ام اس میده و مدااام اصرار داره از من اعتراف بگیره که مقصر تمام این اتفاق ها منم...حتی 1 بار هم نمیگه برگرد...یا یه فرصت دیگه به من بده...اگه این حرف رو بزنه من میگم باشه برمیگردم مشروط بر اینکه خودتو درمان کنی...فقط از انتقام حرف میزنه و تهدید میکنه...منم ترجیح میدم گوشیم روشن نباشه و به تلفن هاش جوابی ندم.
چون از خوبی هاش تو نوشته هام گفتم الان وجدانم راحته که هم خوبی هاش رو گفتم هم بدی هاش و مطمئنا به خاطر اون خوبیا نمیشه رو چنین بدی هایی چشم بست. دقیقا غیرقابل پیش بینیه...
من از دوستان خوبی که نظر دادن ممنونم و باز هم خواهشم اینه که بیشتر نظراتشون رو بخونم و بسنجم...
حقیقتش اینه که احساسی که من به همسرم دارم از دوست داشتن فاصله گرفته و شده دلسوزی...اگه همین همم برطرف بشه کوچکترین شکی برای جدایی ندارم...
وقتی میشنوم که رفتار همسرم طبیعی نیست انگار از بار گناهام کم میشه و وجدانم واسه ترک همسرم آسوده تر میشه...
واسه بعداز طلاق هم خدا بزرگه تنهام نمیذاره...
-
RE: خشونت شدید شوهرم
سلام عزیزم
من تجربه ای ندارم در این مورد . اما به نظر من هیچ دلیل ینمی تونم پیدا کنم که بتونه کتک زدند یک مرد رو توجیه کنه . بابا دیگه بدتر از خیانت زن که نیست . اما اون جا هم من دلیل نمی بینم مردی دست رو زنش بلند کنه .
-
RE: خشونت شدید شوهرم
خیلی دلم گرفته... میدونم اشتباه کردم که با همسر سابقش حرف نزدم ... اشتباه کردم که به خاطر اعتماد و شناخت عمیقی و دور و درازی که از خونواده خوب و سالمش داشتیم چشمم رو رو گذشته اش بستم و به حرفاش اعتماد کردم ... از کجا معلوم که دختر بیچاره خیانت کرده بود؟ ولی دلم از این گرفته که یکی از دوستای خودش که ازدواج کرد و جدا شد بعد از کلی افسردگی ...دوباره با یه دختر خانم جوون ازدواج کرد یعنی شرایطی مثل ما...و تقریبا همزمان با ما... الان اینقدر زندگی آرومی داره...به خاطر گذشته تلخش اینقدر قدر این زندگی آروم رو میدونه...بچه دار هم شدن...به خدا نه به این خاطر که بخوام بگم من خیلی معصوم بودم...ولی من با اینکه تجربه ازدواج نداشتم اما چون زندگی خواهرای بزرگترم رو دیده بودم اهیچی واسش کم نذاشتم...از خونه داری...آشپزی...هنر...تمیزی...و از همه مهمتر گیر ندادن و بازخواست نکردن که کجا میری؟ با کی میری؟ کی میای؟ چرا اینو گفتی؟ چرا این کارو کردی؟ و از اونم مهمتر محبت...حتی وقتی عمیقا دلم شکسته بود. همزمان با ازدواج فوق لیسانس قبول شدم اونم تو یه رشته فنی توی دانشگاه دولتی ولی هیچوقت نذاشتم درس و امتحان و سمینار باعث بشه فراموش کنم یک زنم...در صورتیکه خانم همکارش که دانشجوی آزاد بود و هر ترم مشروط میشد شوهرش قرض میگرفت که شهریه خانمش رو بده اونم تو یه شهر دیگه!!! دوری رو هم تحمل میکرد...نمیدونم به حماقت و سواری دادن خودم گریه کنم و حالم از خودم به هم بخوره یا به خودم افتخار کنم که تا پای جوون تحمل کردم ولی جا نزدم...
چه فرقی داره به چه دلیل باشه؟ مهم اینه که 2 سال از بهترین سالهای زندگیم حروم شد و دیگه برنمیگرده...
من اختلاف سنیم با کوچکترین خواهرم 9 ساله! همه زندگیم بابام بود که تو 18 سالگیم رفت...من موندم و مامانم و انواع مریضی هاش و تنهایی و مسئولیت یه زندگی تلخ...با یه دوره کارشناسی و درسهای وحشتناک سختش...خیلی خواستگار داشتم ولی همشون به نظرم بچه و کم تجربه میومدن...به هیچکس نمیتونستم اعتماد کنم...از طرفی هیچ موردی پیدا نشد که همه اعضای خونوادم که همه هم از من خیلییی بزرگتر بودن موافق باشن و این منو کلافه کرده بود...یه روز گریه کردم گفتم خدایا تو یکی رو واسم ضمانت کن هرشرایطی داشته باشه میپذیرم! همون روز خیلی اتفاقی فهمیدم همسرم چند ساله خواستگار منه ولی به خاطر سابقه طلاقش خواهرام بدون اطلاع به من و مامانم و داداشم ردش کردن...از اون روزی که من فهمیدم تا روزی که سر و کله خودش پیدا شد 1 سال و 4 ماه گذشت و من کل این مدت رو منتظر بودم ببینم اقدامی میکنه؟ یعنی کاملا سپرده بودم به خدا...اتفاقاتی که تو اون دوره واسم می افتاد الان برام خنده داره ولی اون موقع انگار لحظه به لحظه همه چی با نظم و ترتیب به سمت و سویی پیش میرفت که این وصلت سر بگیره! مثل یه سریال...کمترینش قبول شدن ناگهانی وغیر منتظره من تو شهری بود که همسرم اونجا کار میکرد...بگذریم...من اینا رو نوشتم پای تقدیر و طالع...که داره یه آدم تنها و خسته رو میسپره به دستای یه آشنای قدیمی که همه جووووره حمایتم میکنه هم رو حساب غیرتی که رو فامیل داره...خصوصا که تو ازدواج اولش چه ضربه ای از غریبه خورده بود...هم به خاطر تنهایی و چقدر با تجربه و پخته است...یه مرد کامل با این همه موفقیت تحصیلی و شغلی و این همه ایمان و اخلاص و تواضع...نگو تقدیر و طالع خوش نبود! همه اون حوادث فریب روزگار بود...
بنده که از خدا گله نمیکنه...من فقط دلم ازین میسوزه که قبل از ازدواج 2 سال بدون هیچ اقدام عجولانه ای لحظه به لحظه با خدا حرف میزدم که خدایا نکنه اشتباه کنم؟ ولی هربار تردید میومد سراغم یه اتفاق خوب میافتاد...کاشکی خدای مهربون میدید بنده اش بی عقله یه جوری ...یه اخطاری...به دلم مینداخت برم تااااا اون شهر دووور و غریب و با همسرش حرف بزنم...یا حداقل تو سابقه همسر خودم یه دعوایی تو فامیل... یه درگیری... یه چراغ قرمزی...همه به سرش قسم میخوردن که اون چه دختری بود که قدر این ماه پسرو ندونست!!! هروقت قرآن باز میکردم خدا میگفت " کفی بالله و نعم الوکیل" خدا برای شما کافیست و او بهترین نگهبانان است...من تمام سالهای سخت مجردیم رو به همین دلخوش بودم و مطمئن بودم خدا منو به کسی میسپره که اندازه همیم...
این حرفا که فایده نداره ... یه طومار نوشتم که یکم سبک بشم... شاید یه روز جواب خیلی از سؤالهامو بگیرم....
-
RE: خشونت شدید شوهرم
نمی دونم چی می شه گفت. نمی تونم بهتون بگم صبر کنید.ولی متاسفانه خیانت برای مردهای عاطفی نقش تیر خلاص رو بازی می کنه. تیرخلاص به اعتمادبه نفس، به اعتماد به دیگران، به روحیه و... من به شخصه می گم خیانتی که در مورد خودم در یک رابطه عاطفی به قصد ازدواج و نه خود داخل زندگی مشترک پیش اومد حداقل 5 سال از لحاظر روحی پیرم کرد! خیییییلی جون کندم تا تونستم بر این قضیه غلبه کنم. خیلی.
sare خیانت شرایط روحی رو ایجاد می کنه که دیگه تو اون شرایط صحبت از اینکه چی درسته چی نادرست خنده داره!
-
RE: خشونت شدید شوهرم
من یک مطلقه هستم
عزیزم
این لینک بالا مال من هست که چندماه پیش گذاشتمش
چون ازم خواستی تجربه ای که داشتم رو بنویسم برات نوشتم
الان 1 سال و خورده ای هست که سرکار میرم
هر هفته هم با دوستام و فامیل و خانواده خیلی خوش میگذرونم
هر 2ماه هم یک بسته برای پسرم میفرستم
روحیم خیلییییی شادو خوبه
ورزش میکنم
حتی نمیخوام 1ثانیه هم از اون 4 سال تلخی که داشتم تکرار شه
یاحق