RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
به نظر من این مشکل؛ مشکل خیلی از خانوماست. از کارشناسان محترم تالار تقاضا میکنم نه فقط برای من حقیر, که برای بسیاری از خانوم های این تالار که مشکل مشابه دارند راهکار ارائه دهند.
راهکاری که عملی باشد؛ نه اینکه در حد یک شعار باشد.
پیشاپیش از همه کمال تشکر را دارم
:72: :72: :72:
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
دختر زمستون عزيز يه تاپيك جدا ايجاد كن تا دوستان بيان و راهنمائيت كنن
ولي در مورد اينكه مدام اس ام اس ميده و به شما توجه نميكنه فكر كنم ميخواد لج شما رو دراره تا بالاخره بريد طرفش
به نظر من شما هم گوشيت رو بيار و بشين جلوش و بيخيال با دوستات اس ام اس بازي كن اين روش سريع جواب ميده صداي زنگ مسيجت رو هم تا آخر زياد كن بعدشم كه مسيج واست اومد بلند بلند بخند:311:
جدي ميگم سريع جواب ميده
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط هاجس
دختر زمستون عزيز يه تاپيك جدا ايجاد كن تا دوستان بيان و راهنمائيت كنن
ولي در مورد اينكه مدام اس ام اس ميده و به شما توجه نميكنه فكر كنم ميخواد لج شما رو دراره تا بالاخره بريد طرفش
به نظر من شما هم گوشيت رو بيار و بشين جلوش و بيخيال با دوستات اس ام اس بازي كن اين روش سريع جواب ميده صداي زنگ مسيجت رو هم تا آخر زياد كن بعدشم كه مسيج واست اومد بلند بلند بخند:311:
جدي ميگم سريع جواب ميده
سلام هاجس عزیز .دیشب همین کارو کردم ولی اصلا انگار نه انگار رفت گرفت خوابید. تو این یه هفته هم یک بارم بهم زنگ نزده. اصلا من براش مهم نیستم
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره تنها و هاجس عزيز
من كارشناس نيستم ولي همه اينها را همان طور كه در بالا گفتم يا از برنامه هاي خانواده ديده و شنيده ام يا در مقالات خوانده ام كه تا حدودي در زندگي خودم جواب داده است. كمي از تجربيات خودم مي گويم شايد ابهامات برطرف شود.
من بعد از ازدواج خيلي وابسته همسرم بودم ( و هنوز هم تا حدودي هستم) و همه كسم او شده بود. حتي ارتباطم با دوستانم كم و در حد تلفن شده. بدون همسرم دوست نداشتم حتي پيش خانواده ام بروم. و از آنجايي كه دلتنگ خانواده ام مي شدم هر هفته همسرم را مجبور مي كردم با هم به آنها سر بزنيم. بارها همسرم از من خواسته بود مرا به زور آنجا نبر. بذار من هم دلتنگ آنها شوم نه اين كه احساس اجبار كنم. به من مي گفت: شايد من نخواهم تمام آخر هفته هايم را در خانه پدر و مادرت سپري كنم و هر هفته پيششان باشم. من هم براي خودم برنامه دارم. يك هفته دوست دارم با هم تنها در خانه باشيم. يك هفته مهمان داريم. يك هفته با دوستانمان برنامه گردش داريم. يك هفته كار دارم. يك هفته درس دارم. يك هفته دلم مي خواد پيش پدر و مادر خودم باشم. ولي تو فرزند آنهايي و هر وقت من تنوانستم بيايم وظيفع ات است به آنها سر بزني.
و يا بهم مي گفت به فلان دوستت سر بزن. 2 ساعت براي فلان دوستت وقت بذار. و من قبول نمي كردم.
در اداره هم كه يك جا كار مي كنيم اوايل خيلي روي تمام رفتارهاش حساس بودم . روزي 10- 20 بار بهش سر مي زدم و دائم بهانه گيري مي كردم كه چرا اون ارباب روجوع بهت خنديد، چرا فلان همكار اومد پيشت، چرا به ان همكار كمك كردي، چرا فلان جا رفتي به من نگفتي. چرا جلوي اون همكار تحويلم نگرفتي. چرا اومدم پيشت متوجهم نشدي . چرا اتاق بغلي من اومدي ولي به من سر نزدي. و .......
همسرم بسيار كلافه شده بود و مي گفت اون جا اداره است خونه خاله نيست كه ما اونجا با هم فقط همكاريم.
از ديگر اشتباهاتم اين بود كه چون خيلي به همسرم وابسته بودم و بدون اون هيچ جا نمي رفتم. هيچ جا و با هيچ كس شاد نبودم، همين انتظار را از او هم داشتم. براي همين دوست نداشتم همسرم تنهايي پيش پدر و مادرش برود و اگه مجبور مي شد اونقدر اخم و تخم مي كردم كه با دلگيري مي رفت (در حالي كه قبل از ازدواج در دوران نامزدي و آشنايي خودم از همسرم مي خواستم كه به پدر و مادرش و خواهر و برادرش سر بزند و كمك حالشان باشد. و يا سراغ دوستان قديمي اش را بگيرد و وقتي شهرستان مي رود به آنها هم سر بزند يا كسي از دوستان و فاميل مشكلي داشت و از همسرم كمك خواسته بود، خودم از همسرم خواسته بودم كه براي رفع مشكلشان به آنجا رفته و هر كاري از دستش بر مي آيد انجام دهد ولي بعد از ازدواج تمام افكار روشنفكرانه ام تعطيل شد.:311: و من ماندم و احساس مالكيت نسبت به شوهرم) حتي همسرم قبل از ازدواج عاشق كوه رفتن تنها بود به طوري كه برخي مواقع مي رفت و 2- 3 شب هم در كوه مي ماند ولي بعد از ازدواج حتي اجازه 1 روز تنها كوه رفتن را هم بهش نمي دادم و بهش مي گفتم مگه منو دوست نداري كه مي خواهي تنهايي به كوه بروي (البته ناگفته نماند بارها با هم كوه رفته بوديم) ولي هر از گاهي واقعاً دوست داشت خسته از كار و درس و مشكلات روزانه براي به دست آوردن انرژي و خلوت با خودش و خدا به كوه برود ولي من مانع مي شدم. و يا همسر قبل از ازدواج خيلي اهل فوتبال بود ولي من باز مانع مي شدم. و اين چنين روز به روز پژمردگي اش را مي ديدم. يا از بس بهش چسبيده بودم احساس مي كردم كه همه چي عادي شده مثل قبل به من ابراز علاقه نمي كنه. يا شايد مثل قبل دوستم نداره و دلتنگم نمي شه و دائم اينها را ازش مي پرسيدم. احساس مي كردم بود و نبودم براش بي تفاوته چون چيزي به زبان نمي آورد مي خواستم مثل من دائم دوست داشتنم را به زبان بياورد ولي دريغ از اين كه من اين فرصت را بهش نمي دادم.
اما حالا سعي كرده ام اشتباهاتم را به حداقل برسانم و تاثيرش را ديده ام (البته نه اين كه كامل رفتارم درست شده و ديگه اشتباه نمي كنم نه) مثلا حالا ديگه براي رفتن به خانه پدر و مادرم بهش اصرار بي جا نمي كنم. مي گويم خيلي دوست دارم با هم برويم ولي آيا برايت مقدور هست يا نه؟ و اگر نتواند اين ديدار را از خودم و پدر و مادرم دريغ نمي كنم. سعي مي كنم ماهي يك بار هم كه شده سراغ يكي از دوستانم كه همسرم مي شناسد بروم و چند ساعتي را با هم باشيم. وقتي همسرم مجبور است به ( علل مختلف از جمله كمبود وقت كافي يا به دليل هزينه )به تنهايي به پدر و مادرش سر بزند دلتنگي ام را به او مي گويم ولي با شادي و روي خوش راهي اش مي كنم. و وقتي بر مي گردد متوجه دلتنگي و گرمي اش مي شوم. سعي مي كنم او را هر چند وقت يك بار با دوستان و همكاران به استخر بفرستم كه حالا او كمتر زير بار مي رود:311: و يا صبحانه با دوستانش مي رود كله پاچه مي خورد و من ديگر اعتراضي نمي كنم.
در اداره هم كمتر به او سر مي زنم (روزي 3 - 4 بار) اينطوري هم نسبت به رفتارهاش كمتر حساس مي شم و ديگه زير ذره بين و كنترل نمي گذارمش (چون شناخت كافي نسبت بهش پيدا كردم و خيالم راحته و اگه هم هر از گاهي كنترل كنم به صورت نامحسوسه :311: كه خودش نفهمه) و هم فرصت اين را به او هم مي دهم كه 2 - 3 بار هم او به من سر بزند.:227:
توي خونه همه وقتم را بهش سپري نمي كنم. براي خودم كتاب مي خوانم. بافتني مي بافم ( كه هالا او به من مي گه تحويل نمي گيري اون بافتني رو بذار زمين بيا پيش من بشين:311:) تصميم گرفتم منم درس بخونم و ادامه تحصيل بدم و اينجوري پا به پاش پيشرفت كنم نه اينكه وقتي درس مي خونه و بهم توجه نداره جلوشو بگيرم. و يا اگه حوصله ام سر رفت تنهايي يا با دوست و همكاري 1 - 2 ساعت بيرون بروم.
سعي مي كنم وقتي مي ره تو لك و به اصطلاح به غار تنهايي اش فرو مي رود خيلي دور و برش و به پر و پاش نپيچم مگه خودش ازم بخواد:43:
ببخشيد زيادي پرچونه گي كردم. مطالب خيلي زياد شد.:P
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
مرسی negar-ba عزیزم از توضیحات کامل و بی ابهامت :72: :72: :72:
من هم سعی کردم عدم وابستگی خودمو با توجه کمتر و ابراز علاقه کمتر و محتاطانه تر و آزاد گذاشتن همسرم و با کارهایی که در بالا گفتم به همسرم نشون بدم. یه وقتایی همسرم پیشقدم میشه ولی ابراز علاقه کردنش در اون حدی نیست که مورد انتظار منه که همین موضوع باعث میشه کنترل احساساتم واسم سخت بشه ( آخه دلم براش تنگ میشه).
حالا میخوام از تو خواهر خوبم بپرسم به نظرت اگه من به همین روند ادامه بدم ابراز احساس همسرم به من بیشتر میشه (یعنی همون حدی که من انتظار دارم)؟؟
بازم از توجه و وقتی که برام گذاشتی یه دنیا ممنون :46:
من از کارشناسان محترم تالار خواهش کردم به این مشکل که مشکل بسیاری از خانومهاست جواب دهند اما ظاهرا تا خیانتی در کار نباشد و عنوان تاپیک هیجان و جذابیتی نداشته باشد کسی پاسخگو نیست!!!!!
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره جان
اول عذرخواهي مي كنم كه چند روزي بود به اينترنت دسرسي نداشتم و نتونستم جوابت رو بدم. راستش همسرم قرار بود آخر هفته تنهايي به شهرستان برود و پدر و مادرش را ببيند و من با اينكه نرفته دلتنگ شده بودم و كمي بهانه گير كه انگار توي ذات ما خانم هاست:311: ولي خودم را آماده كرده بودم كه بدون او پنجشنبه و جمعه خوبي را در كنار پدر و مادرم داشته باشم، و با اين كه ته دلم دلگير بود ولي يه جورايي به خودم قبولونده بودم كه بد هم نيست 1 روز و نيم از هم دور باشيم و كلي برنامه ريزي كه از اين مدت لذت ببرم. صبح پنجشنبه همسرم از اداره زنگ زد و گفت كه حاضر شو با هم بريم. جا خوردم شايد باورت نشه نمي دونستم ناراحت باشم يا خوشحال ولي حس خوبي نداشتم. از اين كه پنجشبه و جمعه را با هم باشيم خوشحال بودم ولي تصميم گرفته بودم كه اين بار با دل خوش (حداقل تو ظاهر) راهي اش كنم و كمي مثل خودش طاقچه بالا بذارم و خودمم كلي برنامه براي اين دو روز ريخته بودم كه همه اش خراب شد. از همسرم چند دقيقه وقت خواستم تا تصميم بگيرم باهاش بروم يا نه اما او از اين رفتار متناقض من تعجب كرده بود و گفت: فكر مي كردم خوشحال مي شوي ولي چه جوريه كه حالا نمي توني تصمصيم بگيري.
خلاصه كه بالاخره به اجبار باهاش رفتم:311:
و اما در مورد سوالت عزيزم به نظر من بايد يك مدت تمام وقتت را به نحوي پر كني (گردش، مطالعه، تلويزيون، كارهاي هنري، درس خواندن، زبان يادگرفتن، آشپزي كردن، چيزي دوختن يا بافتن و ...) تا وقت خالي و خلائي نباشه كه بخواهي با توجه زيادي به همسرت اونو پر كني البته منظورم اين نيست كه بهش بي توجهي كني و اصلاً تحويلش نگيري نه ابدا. بلكه منظورم اينه كه براي خودت مشغوليت و سر گرمي هايي فراهم كني كه احساس تنهايي و وابستگي به همسرت به حداقل برسد و اصلا فرصت نداشته باشي كه بخواهي تنهايي ات را با (ببخشيد كه اين اصطلاح را به كار مي برم) آويزون شدن به همسر پر كني. و اين يعني يك شخصيت مستقل نه وابسته در عين حال با محبت نرمال يك شخصيت مهربان كه محبتش را بدون توقع بي جا نثار همسرش مي كند. مطمئن باش اينجوري هم خودت حساسيت و توقع ات كم مي شود و هم به همسرت اجازه مهرورزي مي دهي و باور كن اكثر مردها عاشق چنين زناني اند. موفق باشي دوست گلم:72:
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
مدام میگید مستقل باش قوی باش توجه و ابراز احساستو کم کن. همه این کارارو کردم ولی جواب نگرفتم. دلم واسه یه آغوش پر از عشق بدون هیچ نیاز جنسی یه ذره شده. دلم واسه یه بوسه طولانی که نه از روی میل جنسی بلکه فقط از عشق باشه لک زده.
اصلا حالا که دست از ابراز عشقم برداشتم تازه فهمیدم که همه بار عاطفی رابطه مون رو دوش من بوده. این چند وقته نمیدونین روح من چه عذابی رو داره تحمل میکنه :302:
هر بار که جلوی ابراز احساسمو میگیرم؛ هر بار که به لبهام اجازه بوسیدن نمیدم؛ هر دفعه که نازشو نمیکشم؛ هر بار که مانع خودم میشم که در آغوشش بگیرم ؛ به خداوندی خدا قسم میمیرم و زنده میشم
بابا ایهالناس! من زنم؛ سرشار از عشق و احساسم. این عشق ابراز نشده توی دلم تلنبار شده, داره خفه ام میکنه
به فریادم برسید.........
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره جان
باز كه بي قراري مي كني. مي دوني چيه مشكل اكثرا آدما به خصوص ما زنها كم طاقتي و عجوليه، صبرمون خيلي كمه.
دوست خوبم بهت گفتم سرت رو با چيزهاي ديگه گرم كن. كردي؟ نه! كسي بهت نگفت عشقت را از همسرت دريغ كن گفتيم افراط نكن. نكنه او متوجه بي تفاوتي آشكارت بشه. مردها خيلي زرنگند اگه متوجه كلكت بشه جواب عكس مي ده. محبتت ، ابراز علاقه ات، رابطه ات همه و همه را داشته باش در حد نرمال بدون افراطططططططططط.
مابقي عشق افراطي ات را نثار خالق آفرينش كن به او عشق بورز. محبتت را تقسيم كن بين تمام كساني كه برايت عزيزند. براي مردم كه لايق محبت و مهرباني تو اند. به خودت اينگونه بنگر كه خدا تو را عاشق آفريده عاشق تمام مخلوقاتش. به همه عشق بورز بدون توقع. ( باور كن اينها فقط در حد شعار نيست. خودم تجربه اش كردم ) يك زماني قبل از ازدواجم براي ابراز عشقي كه در وجودم بود ضربه هاي بدي خورده بودم تا اينكه تصميم گرفتم عشقم را نثار خلق عشق و زيبايي كنم. با همه وجودم خدا را در زندگي ام حس مي كردم. عاشقش شده بودم. عاشق واقعي و او چه زيبا و كامل ارضايم مي كرد. محبتم و عشقم را مي خريد. اون روزها خيلي خيلي احساس خوشبختي و آرامش مي كردم. (البته الان هم شاكرم و باز هم احساس خوشبختي مي كنم و عشقم را بين همسرم و خدايم و تمام آنهايي كه دوستشان دارم تقسيم كردم. خدايا شكرت)
دوست مهربانم بجز اينهايي كه گفتم (باور كن نه اغراق بود نه شعار و نه سرخوشي. باور دارم كه گفتم) حتماً سرت را با كارهايي كه قبلاً هم گفتم مثل: مطالعه، فيلم ديدن، موسيقي شنيدن، اگه بلدي سازي زدن، اگه بلدي نقاشي كشيدن، اگه بلدي نوشتن، اگه بلدي كارهاي هنري كردن، خياطي، بافتني، آشپزي، گشتن، كلاس رفتن، درس خواندن، زبان خواندن و........................ گرم كن. كمي هم از زمانت را صرف دوستان و خواهر و برادر و پدر و مادر وحتي خانواده شوهر و ... كن تا خلائ هاي زماني ات را پر كني تا اينقدر فقط روي اين موضوع تمركز نداشته باشي كه اذيتت كنه. دوست خوبم زندگي كن و از زندگي لذت ببر . زندگي فقط و فقط و فقط لحظه به لحظه ابراز عشق و علاقه زباني و فيزيكي و و عشق ورزي به اون معني كه توي ذهنت هست نيست. :72: