سلام نیلوفر عزیز
عقلانی نیست هنوز رابطه قبلی را فراموش نکرده به خاستگار فکر کنی....
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام نیلوفر عزیز
عقلانی نیست هنوز رابطه قبلی را فراموش نکرده به خاستگار فکر کنی....
سلام
نیلوفرجان چیزی که ازهمدردی یادگرفتم اینه که تاوقتی رابطه قبلی روفراموش نکردی به فکرفرددیگرنباش.
امادرموردخواستگاری بایدخدمتتون عرض کنم که خواستگاری دست دخترنیست یعنی وقتی خانواده اصرارمیکنندنمیتوان بانظرخانواده مخالفت کردپس اگرخواستگارمیاددرجلسه اول درموردچندمحورکلی صحبت میکنیدچون جلسه اشنایی هست درجلسه اول بیشتردرباره این مسائل صحبت میکنند:معرفی،اعتقادات،پای ندی به ارزشهای زندگی،استقلال فکری،اهداف کلی زندگی،اشتغال مرد،اشتغال وتحصیل زن و...
چون جلسه اول خواستگاری هست وفعلاچیزی مشخص نیست پس بهتراست درباره گذشته چیزی نگویید.
سلام نیلوفر عزیز
برات چند کلامی صحبت دارم.
نوشتی :
میدونی چرا ازش بدت نمیاد و هنوز دوستش داری؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar22
چون خودت رو دوست نداری و به خودت احترام نمیذاری برای همین هنوز هم دوستش داری!
یادت باشه! یک قانون در طبیعت وجود داره!
اگر خودت ، خودت رو دوست نداشته باشی و به خودت احترام نگذاری دیگران هم دوستت
نخواهند داشت و برات ارزش و احترام قائل نمیشن!
دلیل این موضوع هم اینه که با این همه بدی هنوز دوستش داری!
خودت رو که پیدا کنی تازه میفهمی چقدر ازش متنفری که این بلاها رو سر وجود نازنینت
آورده!
نوشتی :
عزیز دلم مطمئن باش یک روز میرسه که چندشت میشه از اینکه یک روز با چنین پسرنقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar22
بوالهوسی بودی و به این روهات میخندی که فکر میکردی با اون بودن یعنی همه دنیا و بی
اون بودن یعنی ته دنیا!
اولا که تا خودت رو احیا نکردی!نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar22
تا خودت رو دوست نداشتی!
تا خودت رو پیدا نکردی!
تا اون آدم رو فراموش نکردی!
تا انقدر وابسته ای!
هرگز ازدواج نکن و فرد سومی رو وارد این ماجرا نکن! چون زندگی مشترک نیاز به یک آدم
محکم و با صلابت داره که دل و جونش رو برای اون زندگی و فرزندانش بگذاره!
و در مورد گذشتت هم لازم نیست به کسی چیزی بگی اگر به واقع پشیمان باشی چون با
گفتن گذشته هم امنیت روانی همسر آیندت رو بهم میریزی و هم اعتراف به گناه می کنی
جلوی بنده خدا!
تو باید این بار گناه رو به تنهایی به دوش بکشی و آبروی خودت رو جلوی خلق خدا حفظ
کنی! شخصیت و آبروی تو برای خداوند خیلی مهمه!
پس لطفا فقط نزد خدا زبان به اعتراف باز کن اون هم برای توبه و ابراز پشیمانی نزد خدا.
سعی کن هر چه که از او داری دور بریزی و خطت رو هم عوض کنی!
باید احساساتت رو کنترل کنی.
لینک زیر بسیار کمک کنندست. لینک های معرفی شده در پست زیر رو بخون و بهشون عمل
کن! گذر زمان بهترین مرهم برای شماست!
فراموش کردن یک رابطه ناموفق
ضمنا خیلی ها شرایط بدتر از تو داشتن ولی به ته خط نرسیدن و الان خوشبختن! نمونش تو
همین سایت هست!
باز هم برات حرف دارم. فعلا تا اینجاشو داشته باش!
:72:
سلام نیلوفر جان
الان که داشتم مطالب این تاپیک رو می خوندم یاد گذشته خودم افتادم 2 سال پیش من الان ازدواج کردم با همون آدمی که برای مدتی خودم رو پیشش کوچیک می کردم با اینکه الانم واقعا دوستش دارم ولی وقتی یاد کارای گذشتم و منت کشی هام می افتم خودم از خودم خجالت می کشم و شرمم می گیره حتی بهشون فکر کنم و ناگفته نمونه که تاثیرات اشتباهاتم رو هنوزم که هنوزه می بینم و اگه در گذشته تجربه الان رو داشتم کارای گذشتم رو انجام نمی دادم حتی اگه هیچ وقت باهاش ازدواج نمی کردم و الان تنها می بودم.
لطفا خودت رو دوست داشته باش و برای خودت ارزش قائل باش.
سلام
من فکر میکنم که شما زیادی خودتون رو دست کم میگیرید، همونطور که خودتون گفتید شما دختری هستید با تحصیلات دانشگاهی بالا، خواستگارهای متعدد و شرایط خوب دیگه ای که دارید.
شما خودتون رو وابسته به این آقا فرض میکنین به طوری که اگر ایشون نباشن شما هم نیستین در صورتی که ارزش شما بالاتر از این حرف هاست که فرد دیگه ای بخواد اون ارزش رو به شما بده ، همین الان خودتون ببینید رفته با یه دختر دوست شده، پس معلومه پسر قابل اعتمادی نیست و گرنه با این همه محبتی که خودتون میگید از شما دیده و خودش هم اینطور بوده نباید همچین کاری میکرد.
و به نظر من همین کارشون باعث میشه اگر در آینده وصلتی هم صورت بگیره امنیت روانی شما رو تهدید کنه.
دیگه هم اصلا بهش پیام ندین هر وقت خواستین همچین کاری کنین جلوی خودتون رو بگیرید.، اینطور فقط خودتون رو کوچیک میکنید، یه خورده هم غرور داشته باشین، جوری رفتار کنین که انگار اصلا براتون مهم نیست.
یه آیه هست که میگه : در زندگی از صبر و نماز کمک بگیرید.
موفق باشید
خودتو انقد دست کم نگیر
نمیگم اون رابطه رو فراموش کن ، میگم بندازش دور !
لیاقتت بیشتر از اینهاست
حرفای بهار شادی رو چند بار بخون
سلام ممنونم از همتون با نا امیدی صفحه را باز کردم اما وقتی دیدم یه عده واسم وقت گذاشتن و نظرشونو گفتن واقعا خوشحال شدم پدر مادرم از موقعیت اجتماعی خاستگارم خوششون اومده بود و از نظر اجتماعی میشه گفت موقعیت خوبی داشت اما با حرفایی که زده شد فهمیدم از نظر فکری هیچ تناسبی باهم نداریم نه با خودش نه خوانوادش از این بابت خوشحالم چون میدونستم با شرایط روحی که دارم نمیتونم جواب مثبت بدم میترسیدم بعدا حسرتشو بخورم اما الان خیلی راحتم بازم از همتون ممنونم که وقت گذاشتین
دیشب خوابشو دیدم فکرش راحتم نمیزاره مثل اوایل جداییمون اونجوری زجر نمیکشم اما هر لحظه تو فکرشم شاید حتی مشغول انجام کار دیگه ای باشمو فکرم مشغول باشه اما همون موقع هم حس دلتنگیو دارم همش نگام به گوشیمه خیلی تنهام وقتیم وارد یه جمعی میشم اعصابم بدتر خورد میشه با همه تنهام فقط اون میتونه تسکینم بده نمیدونم چیکار کنم از این تنهایی خیلی خسته شدم
نیلوفر جان سلام عزیزم
خوبی؟
من همه تاپیکات دنبال کردم و خوندم میدونی نیلوفر جان من فکر میکنم بیشتر شما احساس عذاب وجدان داری تا عشق و علاقه و البته سه سال هم مدت کمی نیست دز یک رابطه موندن که بیشتر عادت میاره... اما به این فکر کن که تو این بحران پشت سر گذاشتی و دیگه تکرار نکنش... خاطرات و هرچیزی که اون به یادت میاره از جلوت بر دار بهش فکر نکن...به خودت بگو که ما دیگه هیچ وقت به هم نمیرسیم و یا اون گفتی دوس دختر داره ؟اره؟خب همین عامل!اون الان با یه دختر دیگس!تو حاضری باز با کسی وقت و جوانیت و بزاری که با سریع به کس دیگه دل بست؟؟
یادم گفتی دانجوی دکترا هستی؟اره؟پس من کوچیکتر از اینم که این حرفا بزنم ولی حتما شما با این همه تحصیلات و سن بهتر میتونین تصمیم بگیرین...
اگه بتونی سر کار بری عالیه...
ممنون که وقت گذاشتی من دانشجوی پزشکی هستم و فعلا شرایطشو ندارم که بخوام کار کنم ، بله عذاب وجدانم دارم اون بهم گفته بود بعد از من اگه با دختری باشه فقط واسه خوش بودنه گفت از رابطش با من به این نتیجه رسیده که هیچوقت عاشق نباشه و کسیو دوست نداشته باشه همین یمینقل قول:
نوشته اصلی توسط tasmim
یعنی منو دوست داشته واقعا ،همش فکر میکنم با رفتارام خستش کردم اما اونم خیلی اشتباه کرد چند وقت پیش با خواهراش حرف زدم گفتم چرا حتی حاظر نیست واسم توضیح بده دقیقا مشکلش چیه اوناگفتن فراموشش کن ما خودمونم کاراشو قبول نداریم همش منتظرم برگرده البته اخرین بار بهش گفتم دارم ازدواج میکنم خیلی هم از این حرفم ناراحتم فکر میکنم چون فکر میکنه نامزد دارم دیگه به برگشتن فکر نمیکنه گرچه دفعه آخر با قاطعیت گفت منو نمبخواد و برم سر زندگیم اما هنوز دلم پیششه نمیدونم شاید به دارو احتیاج دارم شبا از اینکه بخوام بخوابم وحشت دارم چون تا خواب برم فکرش دیوونم میکنه حوصله هیچ کاریو ندارم حتی اکثر کلاسای دانشگامو هم نمیرم از هیچی لذت نمیبرم فقط منتظر یه بهانم که گریه کنم