RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار متنی که می نوشتم با روحیاتت سازگار نبود. واسه همینم نمی خواستم دیگه پست بذارم و ناراحتت کنم. اما نوشته هاتو می خونم تا ته قلبم می ره. سعی می کنم بنویسم. هر چند مطمنم به دردت نمی خوره ولی یه پست واست می نویسم.
بهار تو 5 سال از من جوون تری. می دونم دلت از دنیا پره. می دونم خسته ای. حرفاتو می فهمم. خوب خوب می فهمم. ولی می تونی سعی کنی واسه زندگیت. دیر نیست. اصلا دیر نیست. فقط دلت داغونه. اگه بتونی با دلت کنار بیای اصلا دیر نیست.
بهار اون اتفاقایی که می گی توی گذشته افتاده زخمیه که توی قلب خودت مونده. کسی که دوست داشته باشه ناراحت می شه که این اتفاق برات افتاده اما نه به خاطر خودش. به خاطر خودت. به خاطر اینکه عزیزش که تویی روزی رنج دیده. پس نترس. نگران نباش. اگه واقعا کسی رو تونستی پیدا کنی که بتونی زندگیتو باهاش تقسیم کنی و کنارش ارامش پیدا کنی و اگه فقط مشکلت همون اتفاق بود نترس. مردا بعضیاشون نمی فهمن. خیلی هاشون می فهمن و می تونن درک کنن.
بهار اگه می خوای فرار کنی از خونه راهش همونه که خیلی بخونی بتونی بورس بگیری بری. باور کن من دلم خونه. همش منتظرم یه روزی بشه که بگم خدافظو برم برنگردم. الان که 25ی می تونی سعی کنی یه سال خیلی بخون شاید بتونی بورس بگیری بری دیگه پشت سرتم نگاه نکنی.
نوشتی خجالت می کشی. از کی از چی؟ تنها کسی که ممکنه بتونیم ازش خجالت بکشیم خودمونیم که نتونستیم درست زندگی کنیم. که انقدر دنیا بهمون سخت گرفته که خودمون حداقل می تونیم به خودمون رحم کنیم و بابت هر چیزی که شده و نشده خودمونو ببخشیم. از هیچکسی و هیچ چیزی خجالت نکش.
خودم رو دست خودم موندم. دیگه حتی گریه هم نمی تونم بکنم. اتقدر که نخواستم گریه کنم دیگه وقتی هم می خوام نمیشه. بغضم همینطوری هست. دلمم که مونده. منم موندم با این وضع زندگی کردنم. دلم می خواد کمکت کنم دلم می خواد اما نمی دونم. منم نمی دونم. منم رو دست خودم موندم. فقط می تونم باهات همدردی کنم.
یه چیز دیگه ای که یاد گرفتم اینه که هر لحظه فقط به همون کار اون لحظه ات فکر کن. سعی کن تا جایی که می تونی خوشحال باشی. فکر قبل و بعد و نکن. اینطوری حداقل می تونی یه مقداری از روزو به فکرت استراحت بدی.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
عصبی شدم...حرصم دراومده..دیگه گریم نمیاد..نمیدونم چیکار کنم؟
نشستم هی دستمو میخارونم خون افتاد :(
نمیدونم چیکار کنم؟
به معنای واقعی غرورم شکسته:(..اعتماد به نفسم اومده پایین..:(
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار .
من در موقعیت هایی بدتر از تو قرار گرفتم.
یه متنی رو آماده کرده بودم تا مثالی بزنم برات ، توی پیغام خصوصی برات بنویسم .
پس هیچی .
ببین من تنها کاری که تونستم برای خودم بکنم این بود که تمرکزم رو از بابام بردارم .
آخ! صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، به فکر بابام بودم .
شب ها که می خوابیدم با فکر بابام خوابم می برد .
با خودم میگم این بابای من ، آدم بیخودیه . قدر منو نمی دونه .
پس من یه نقصی دارم . من این نقص رو دارم که کسی رو که باید من براش مهم باشم ، نیستم . من براش مهم نیستم .
حالا به نظرت راه حلش اینه که من خودم برای خودم مهم نباشم ؟
بشینم و غصه بخورم ؟
دیدم که غصه خوردن فایده ایی نداره برام .
صحبت های تنشش زام رو باهاش کمتر و کمتر کردم ، تا اینکه به جایی رسیدم که به صفر رسیده .
خدا خودش می دونه که تمام حرفهای من درسته و همه هم تاییدش می کنن .
اما من اونو به خدا واگذار کردم .
گفتم خدایا اون به من بد می کنه . اشکالی نداره .
منم اون دنیا ازش نمی گذرم .
ولی حالا تا زمانی که هم اون هست و هم من هستم ، اون پدر منه . منو بزرگ کرده و من از خون اونم .
دلم نمی خواد خدایی نکرده من که پسردار شدم (:46:تقدیم به پسرم) چند سال دیگه ، رفتارهای بدی ازش ببینم که انعکاس رفتار خودم با بابام باشه .
حالا منم می خوام بگم ، تو نمی تونی بابات رو عوض کنی ، می تونی ؟
من که نتونستم .
حالا که نمی تونی بهتره بی خیالی رو تجربه کنی .
بی خیالش .
میگه بهار چرا این همه پول میگیره ؟ تو دلت بگو ، دخترشم ، اصلاً باید بیشتر از اینا هم ازش بگیرم .
ببین چه بلایی سر خودت آوردی:302: .
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام خانم بهار ..... زندگی
نام کاربریت که امید بخش هست ...
.
پدرمو وقتی کوچیک بودم از دست دادم و هیچ خاطره ای حتی یک ثانیه از وجودش تو ذهنم نیست بعضی وقتا به نداشتنش حسرت میخوردم ولی اینطور بزرگ شدم ... حقیقتش اینه که واژه پدر برا من مفهوم خاصی نداره ولی میدونم وجودش نعمته برا خانواده، قدرشو بدون!
میدونم جمله بالایی خیلی کلیشه ای بود ولی مطمئنم حس و حال فعلی شما مربوط نیست به کنایه پدرتون که به شما خیلی برخورده، کل مشکلات بهار جمع شده ی جا تبدیل به زخم بزرگی شده که با کوچکترین تحریک به درد میاد .. اونم درد شدید...
مطمئنا داستان "لیوانت را زمین بگذار" همینجا کپی داستان رو میذارم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ببن خانم بهار چرا همش برمیگردی با گذشته و مشکلاتش خودتو درگیر میکنی ؟ از دست کسی بر میاد که بتونه گذشته رو تغییر بده ؟ یا اینکه بتونی پدر مادری که دوست داشتی رو انتخاب کنی ؟
ببین پدر و مادرت عاملی برای متولد شدن شما بودن، تو خودت باید زندگیتو بسازی ... همونجوری که دوست داری.
.
احتمالا حرف ها بیشتر نمک رو زخم بود تا همدردی معذرت اگه باعث ناراحتی شما شدم.
براتون بهترین هارو آرزو دارم.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
مرسی امید..ممنون سعید
داستان دقیقا همونجوری که حدس میزدم پیش رفت..همه چی با چارتا بوس و بغل سر هم شد.:(
کنار بخاری وایساده بودم.بابام اومد کنارم.اومدم برم دستمو گرفت بغلم کرد:(..اصلا دلم نمیخواس اینکارو کنه..هرچی خواستم از دستش بیام بیرون نذاشت..هرچی گفتم ولم کن..گوش نکرد..منو میبوسید و همون حرفای تکراری رو میزد..که جونش واسه ما در میره.و عزیزشم و اشکالی نداره هر چی بهش بگم!!و این حرفا..ول نکرد گفت و و گفت تا بلاخره منم بوسیدمش تا ولم کنه.
بازی مسخره ایه..زیادی تکراریه..چرا نمیفهمه من همچین چیزی نمیخوام..من پول هم نمی خوام..
من فقط میخوام بتونم روش حساب باز کنم...فقط همین:(
نمیتونم امید.بلاخره یه جاهایی باید باشه.نه؟نمیتونم با عدم تمرکز حلش کنم.
اقا سعید منم دارم تلاش میکنم..اما
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
الهی قربون بابات برم چقدر مهربونه
:302:
بهار یکم مهربون باش
اینو بدون اون هر کاری میکنه در حد وسعش میکنه دیگه تو رو خدا یکم دوستشون داشته باش
بدون انتظار
ی بار با مامانم اینا رفته بودیم رستوران ...بابام ی پرس اضافه سفارش داد برای خودش که فردا ببره سر کار.
اومدیم خونه من رفتم تو آشپزخونه اون پرس اضافی بابامو باز کردم دو تا از جوجه کباباش رو خوردم و رفتم تو اتاقم هنوز دهنم پر بود
اومد با حالت عصبانی گفت کی به غذای من دست زده!!!
کس دیگه ای نبود فقط من بودم مامانم
و کلا من عادت دارم همیشه نا خونک می زنم تابلو بود که می دونست من خوردم
عصبانی شد من ترسیدم گفتم من نخوردم جوجه کبابه پرید تو گلوم ...انقدر سرفه کردم کله شام اون شب رو بالا آوردم.....:302:
خیلی دلم شکست بعد بهم خوردن نامزدیم بود هی با خودم می گفتم یعنی من واقعا اینجا تبدیل شدم به ی نون خور اضافه...
فرداش سرکار بودم بابام بهم زنگ زد شمارشو دیدم قلبم براش پر کشید....نه معذرت خواست نه بوسم کرد فقط ی زنگ خشک خالی زد ولی من باهمون زنگش کلی خوشحال شدم .....
و از فرداش هم انگار نه انگار.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار یه سوالی
تا حالا شده رک و پوست کنده؛ با جملاتی که مردونه هستن (یعنی مستقیم، معنی دار، بدون حاشیه) به بابات همهههههه حرفهای دلت (که مربوط به اونه) بزنی؟
منظورم همین حرفهایی هست که اومدی اینجا نوشتی
خدمت همه کسایی هم که میگن گذشته در گذشته و این مزخرفات، باید بگم ما دهه شصتی های حول و حوش سال 63-64-65 این حدود 25 سال زندگیمون رو بابت اشتباهات خانواده و جامعه باختیم. به تمام معنا باختیم.
پیر شدیم و بدن لرزه گرفتیم بابت گرفتن ساده ترین حق طبیعیمون. حال و حوصله باز کردن نوع و میزان بدبختی هامون رو ندارم. ولی لطفا با کلمات "گذشته رو ول کن" نمک رو زخم که چه عرض کنم، کل وجودمون رو به آتیش نکشین.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگی عزیزم سلام
نمیدونم باید چی بگم. از روزی که وارد همدردی شدم تا به امروز خیلی چیزا یاد گرفتم. اوایل به صورت مهمان بودم و وقت زیادی را در همدردی میگذراندم و مطالب زیادی رو میخوندم و میخوندم...
یه جایی پیدا شده بود که جواب همه ی سوالاتم رو میگرفتم و تونستم روی خودم و روحیه ام کار کنم، اعتماد به نفسم رو بالاتر ببرم، صبورتر بشم، مهارت های ارتباطی رو یاد بگیرم و هزاران چیز دیگه...
یکی از کسانی که از پستاش خیلی استفاده کردم و چیز یاد گرفتم تو بودی. همینطور که به دیگران کمک میکردی که مشکلاتشون حل بشه مشکلات منم غیر مستقیم حل میکردی، ازت اتکا به خود و اعتماد به نفس داشتن رو یاد گرفتم.
حالا بهار زندگی هم درد داره. دردی که آزارش میده. شاید فقط باید باهاش همدردی کرد وگرنه اون خودش استاده راه حل های منطقیه.
بهارم میفهمم چی میگی، پدر و مادرت اگر بهت ظلمی کردند آخرش هر کس در قبر خودش میخوابه و به تنهایی بازخواست میشه. تو هم باید وظیفه ات رو انجام بدی و حرمتشونو نشکونی
ولی خودت رو بیشتر دوست داشته باش. از خودت تشکر کن که اینهمه سختی رو تحمل میکنی و به خودت بگو که چقدر واست ارزشمنده و دوستش داری و بگو تا آخر پشت خودت هستی و هوای خودتو داری. نمیدونم شاید خنده ات بگیره اما من چند وقت پیش یه نامه ی سراسر عاشقانه برای خودم نوشتم و از اون به بعد فکر میکنم بیشتر از قبل هوای خودمو دارم. در نامه ام هم از خودم تشکر کردم هم از خدام که منو به خودم داد و منو آفرید.
یه نامه هم به خدا بنویس. اولش ازش تشکر کن به خاطر همه ی خوبیهاش. بعد بهش بگو که چقدر دوستش داری و میدونی هیچ وقت تنهات نمیذاره و تا همیشه پشت و پناهته و میدونی به زودی زندگیتو شیرین و قشنگ میکنه بعد همه ی خواسته هاتو ازش بخواه، همه رو بنویس و چشم امیدتو بهش بدوز و فقط به خودش توکل کن. مطمین باش ناامیدت نمیکنه. اینو توی یه عالمه حدیث و آیه خوندم که خدا امید کسی رو که فقط به خودش امید بسته هیچوقت ناامید نمیکنه.
موقعی که ناآرومی قرآن بخون یا احادیث قدسی رو بخون که نامه های عاشقانه ی خدا به بنده هاشه.
وقتی خدا بزرگترین حامی ات باشه و خودت رو عاشقانه دوست داشته باشی کمتر میرنجی و اذیت میشی، از خدا بخواه مشکلاتت رو مثل مهره های دومینو بریزه و از بین ببره و آرامش و خوشبختی رو مهمون دلت کنه.
منم برات دعا میکنم:72:
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم بچه ها.متاسفم که نتونستم برای جوابای قبلیتون چیزی بنویسم.الان مینویسم.
گل کاغذی جون.فقط میتونم بگم حرفات یه کمی ارومم کرد هرچند واقعا برام سخته هی گذشتمو بریزم رو داریه .اونم جلوی مرد غریبه.حالا هرچقد منو دوست داشته باشه:(
راستی اون قیافه ای که تو صندلی داغ از من نوشتی کاملا غلط بود.چون نه عینک میزنم،نه لاغرم نه به زلم زیمبوهای بدلی علاقه دارم.نمیدونم از رو کدوم پستم همچین برداشتی کردی.دیگه خدارو شکر کن که اینجا مجازیه وگرنه یهو دیدی مجبور میشدم ماه محرمی دیه دوبرابر بدم.:46:
بهار شادی داستان اپرا رو خوندم و حداقل اون یه پدر حامی داشت.نداشت؟البته تلاشش واقعا ستودنیه.نمیدونم اگه من نخوام خیلی متعالی بشم یا فقط بخوام یه زندگی اروم معمولی داشته باشم باید چیکار کنم؟اخه این چه خداییه که موقع تقسیم مشکل انقد زیاد به من داده؟هر سری بخشش،پذیرش،رها کردن..و فقط باعث میشه امروزبگذره،فردا بگذره..همین.فقط همین.
نقل قول:
برای خدا هیـــــــــــــــچ چیز غیر ممکن نیست!
خودش گفته بخوانید مرا تا اجابتتان کنم!
ازهمین زورم میاد.ازاینکه به اشارتی میتونه همه چیو درست کنه اما نمیکنه.فکر میکنی تا حالا صداش نزدم.ولی وقتی به روی مبارک خودش نمیاره منم کاری باهاش ندارم..اینطوری راحتترم.
کل و اساس زندگی برا من سواله..خیلی دلم میخواد خدا پاشه بیاد رو زمین.بشه یه ادمی مثه ما.با تموم محدودیتها و شرایطمون تا بفهمه وقتی میگیم بریدم و خسته شدم یعنی چی؟
تا دیگه اون فرشته هاش که از ادمیت هیچی نمیدونن،از گناه و سختی و گریه و عشق و قلب و اینا چیزی نمیفهمن راه نیفتن دنبالمون چرتکه کارامونو بندازن..اساس دنیا زیادم عادلانه نیست.اما مجبوریم بگیم عادلانه است.
بگذریم.نمیخوام بحث فلسفی کنم.
نقل قول:
اگر بچه هات چند سال دیگه بهت نگفتن مامان بهار
اصلا دوست ندارم بچه دار شم..توان همچین مسئولیتی رو ندارم.دلم نمیخواد یه روز منم همچین بلایی سر زندگی یه نفر بیارم.:(
دختر مهربون گفتی نخون.ولی خوندم.
ممنون بابت تذکر خوبت.
مینوش خیلی خوبه که یکی درک میکنه چی میگم.چون لمس کرده.بابت نوشته قبلیت هم اصلا مشکلی نبود.
مسئله همون داغون بودنمه....:(
ازاینکه خونوادم اینجورین خجالت میکشم.کلی انرژی صرف میکنم تا اونا رو یه جور دیگه جلوه بدم..خودم خرج میکنم،ازشون خوب میگم،و هزار تا چیز دیگه که بگم اونا خوبن.حتی اگه من بد بشم:(..واقعا هم اخرش من بده میشم:(..اما اخرش میبینم واسه خودم کم گذاشتم..مگه من چقد توان دارم؟
امید مرسی بابت پیگیریت.ولی من اصلا روش تمرکز نمیکنم.یعنی کاری به کارش نداشتم.چون اخلاقش دستمه.میدونم بلاخره یه نیشی به ادم میزنه..و چون میدونم تحملشو ندارم خودمو از تو دست و بالش جمع کردم.ولی مثلا داداشم خیلی پرروئه یا پوست کلفته یا زرنگه یا هرچی؟اما مثه من نیست.از رو نمیره..انقد به بابام پیله میکنه تا اونچه که میخواد بشه.اما من نمیتونم.:(
یادتونه تو اون تاپیکم هی میگفتین برو موضوع رو به بابات بگو.راجب همون مزاحمه..حالا دیدین راست میگم نمیشه رو بابام حساب باز کرد؟؟
اقا سعید من هر سری میخوام خودم زندگیمو جمع و جور کنم اما بلاخره یه وقتایی مسائلی مثه همین پیش میاد که منو بهم میریزه.
نازنین کجاش مهربونه؟
همین صفحه قبل گفتم همش کارش همینه.بغل کردن و بوس کردن.دیگه از این کاراش هم بدم میاد..بوس میکنه میرم صورتمو پاک میکنم.
من ازش میخوام مرد باشه..تکیه گاه باشه..اقتدار خونمون باشه.دلم باش صاف نمیشه و حتی نمیتونم 1کلمه باش حرف بزنم.
رز زرد گفتم..و خودش هم یه چیزایی رو باید بفهمه.نه؟فکر نکنید یه ادم عامی و بی سواده..خودش مردم رو درس میده.خدای ادعاست..اما واسه ما که این بوده..توش ما رو کشته بیرونش مردمو.
صبا مهربون عزیز.منم ازاینکارا زیاد کردم.تشکر ازخود و این حرفا.اگه بگم بی تاثیر بوده دروغ گفتم.اتفاقا من به این روش اعتقاد دارم اما باز یه جایی خالیه..یه چیزایی رو نمیشه خودمون حل کنیم.
من هر سری سعی میکنم بی خیال گذشته بشم اما باز یه ماجرایی پیش میاد اونوقت همه گذشته برام زنده میشه.همه عذابی که کشیدم.دردی که تنهایی دارم تحملش میکنم.:(
میدونم راه چاره ای نیست..میدونم طبق معمول گذشته باید صبر کنم تا بگذره.مرسی ازتون.دیگه خودتونو اذیت نکنید.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
دوباره سلام بهارجان.
گفتی دیگه حرف نزنیم،:) باشه
ولی حیفم اومد اینو نگم بهت.
خواستم در مورد این حرفت:
"رز زرد گفتم..و خودش هم یه چیزایی رو باید بفهمه.نه؟فکر نکنید یه ادم عامی و بی سواده..خودش مردم رو درس
میده.خدای ادعاست..اما واسه ما که این بوده..توش ما رو کشته بیرونش مردمو."
بگم که:
بهار جان، هر وقت این فکر میاد توی ذهنم، خودمو اینجوری قانع میکنم که پدر مادر من، حتی اگه توی همه چیز دنیا هم استاد باشن، حتی اگه همه چیزم بلد بوده باشن، روابط خانواگی بهشون، نه تنها آموزش داده نشده، بلکه به غلط ترین وضع ممکن آموزش داده شده.
نمیدونم تا به حال با کسی درس کار کردی یا نه، اما من یه نیمچه تجربه ای دارم.
تجربه نشون داده که یه شاگردی رو، اگه کسی بهش تا به حال درس نداده باشن، حتی اگه خنگ ترین آدم روی زمین هم باشه راحت تر میشه بهش روش درست رو یاد داد؛ نسبت به شاگردی که باهوش ترینه اما یک مدت مدیدی بهش غلط یاد دادن.
بهار، باور کن پدر مادر ما، نیاز به آموزش دارن.
باور کن با صبر و حوصله ی یه معلم کلاس اول باید توی فرصتایی که پیش میاد، با رفتار، حرف، درد و دل و هر راهی که به ذهنت میرسه .....بهشون ذره ذره یاد بدیم. (البته بدون ِاینکه زیاد مستقیم بهشون بگیم شماها فلانید و بیسارید)
درسته وظیفه ی ما نیست. اما چاره چیه!
در زمان مناسب، نه کسی بوده بهشون یاد بده نه اینکه مثل ما یه عالمه مقاله و کتاب دم دستشون بوده نه (هر دلیلی دیگه ای...)
باز هم با همه ی اینا، خوب میفهمم چی میگی.
ولی زندگیمونه فعلاً.
باهاش کنار نیای اذیت میشی.
(خودمم هنوز نتونستم کاملاً کنار بیام. ولی بالاخره یه کمی هم بپذیریم از سختی های خودمون کم میشه)
راستشو بخوای درسته سختی کم نکشیدم (و نکشیدی). ولی با بعضی دخترای راحت و لای پر قو که خودمو مقایسه میکنم، میبینم تونستم اون آموزه هایی که خدا میخواسته با این وضعیت سخت بهم یاد بده تا حدی یاد بگیرم.
مطمئنم تو هم این مقایسه رو بکنی، به قصد پیدا کردن اون آموزه ها، پیداشون میکنی. یکی و دو تا نیستن.
(میدونم الان میگی یاد گرفتن اونها به چه قیمتی! ولی دیگه دنیا همینه دیگه. یه چیزی میگیره تا یه چیزی رو یاد بده)
(چند خط آخر احساس مامان بزرگ بورن بهم دست داد:D)
برات آرزوی موفقیت میکنم بهار جان:72::46: