RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
خدا قوت!!!!:73::307:
میشه بپرسم رشته تون چیه؟
کلا تو چه زمینه ای فعالیت میکنید؟؟؟
در ضمن... حتما شوخی میکنید که مثل آدم آهنی شدید! اینا دغدغه های یه آدم آهنی بی احساس نیست!
همینقدر که نگران احساساتتون هستید حرفتون رو داره نقض میکنه!
تا خودتون با احساساتتون قهر نکنید اونا جایی نمیرن! خیالتون راحت!:72:
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
کیش میش جونم این دو تا تاپیکای اخر بهارزندگی رو بخون. اقای sci راهنمایی های خوبی داره می کنه شاید به درد ما هم بخوره.
http://www.hamdardi.net/thread-26473.html
http://www.hamdardi.net/thread-26620.html
پر نیست. منم باید شارژ داشته باشم. یعنی پیام خصوصی باید هر دو نفر شارژ داشته باشن تا بشه فرستاد و دریافت کرد.
امیدوارم حالت بهتر باشه.
عزیزم مرسی که اون تاپیکهارو بهم معرفی کردی
الان میشینم بخونمش، کاش این مشکل هم مثل سرماخوردگی بود,یه دارو تزریق میکردی و خوب میشدی
پس قضیه پیام هم اونجوریه، من نمیدونستم، هی با خودم میگفتم مینوش چرا سر نمیزنه اینارو خالی کنه:163:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar.shadi
سلام آقای کیش میش
دوران خوش سربازی رو تبریک میگم بهتون.
این هم یک مرحله خوب برای تکمیل شخصیته پس قدرش رو بدونین.
مرسی واسه تبریکت,ولی من خیلی دلم میخواد این دوران خوش زود تموم بشه:163:
اگر امکانش هست بفرمایین برای نهادینه کردن این تغییرات مثبت در خودتون چه اقدام هایی کردین؟
برامون موردی بنویسین اقداماتتون رو؟
منظورتون در مورد اون تغییرات عملی که گفتم هست؟
راستش تنها تغییر که ایجاد کردم این هست که توی ماشینم آهنگهای غمگین رو جمع کردم,
فقط همین,ولی بقیه قسمتها مونده
مثلا نظر داشتم ورزش برم ولی وقت پیدا نمی کنم اصلا
[b][color=#006400]میدونین اگر آدم برای بدست آوردنه چیزهای ساده خوشحال نشه و ابراز شادی نکنه ، هرگز نمیتونه شاد بودن رو تمرین کنه؟
انقدر غمگین بودن رو تمرین کردین و تنها بودن رو که بهش خو گرفتین!
البته خانواده هم در ایجاد این حالت بی تاثیر نبودن اما بهر حال شما که مشکلتون رو فهمیدین باید اقدامی بکنین!
میگن کسی که برای داشتن چیزهای ساده خوشحال نشه هرگز طعم شادی رو نمیچشه!
چون سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش!
راستش من مشکل خودم رو میدونم ولی راه درمانش رو نمی دونم چیکار کنم
مثلا همین که واسه چیزهای کوچیک خوشحال بشم چجوری،چجوری دلم رو تغییر بدم
دلم میخواد عین بچه ها باشم,شاد بشم و بالا پایین بپرم
هیچوقت دلم نمی خواست عین پدر و مادرم سرد باشم, ولی متاسفانه شدم
-
- برای خودتون چالش ایجاد کنین!
این رو متوجه نشدم,یعنی چیکار باید بکنم؟
===========
راستی آواتارتون خیلی شبیه تابلو یک کافه به نام "کیش میش" هست که من هر روز میبینمش. میشناسین اونجارو؟
آره,آواتارم طرح کافه کیش میش هست
من از کاپوچینو مخصوصش خیلی خوشم ,البته 2-3 تا جای تهران هست و شعبه داره
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
خدا قوت!!!!:73::307:
میشه بپرسم رشته تون چیه؟
کلا تو چه زمینه ای فعالیت میکنید؟؟؟
در ضمن... حتما شوخی میکنید که مثل آدم آهنی شدید! اینا دغدغه های یه آدم آهنی بی احساس نیست!
همینقدر که نگران احساساتتون هستید حرفتون رو داره نقض میکنه!
تا خودتون با احساساتتون قهر نکنید اونا جایی نمیرن! خیالتون راحت!:72:
مرسی,ممنون بخاطر تبریکت
من ارشد سازه هستم
الان تقریبا فقط کارهای علمی پژوهشی میکنم در زمینه رشته خودم و چون وقتم کم هست به چیزهای دیگه نمیرسم متاسفانه
از اون جهت گفتم آدم آهنی که چون فکر میکنم احساس شادی و لذت و.... توی من خیلی کم شده
چیزی که اصلا دوست ندارم
دلم میخواد شب که سرم رو روی بالشم میذارم با حس کنم انرژِی مثبت دارم
بقولت با احساسم آشتی کنم
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
[size=medium]سلام آقای مهندس من تاپیک شما همیشه دنبال میکنم:)
فکر میکنم من هم تا حدود زیاااادی مثل شما هستم ... مثل ابنکه کلا یادم نمیاد کی دقیقا آخرین بار عمیقا و از ته دل خندیدم کی احساس کردم واقعا آرومم کی شاد بودم اینا که مینویسم واقعا اشکم در اومده:( چه جالب تو خونه بابا و مامان من هم بهم میگن تو اصلن احساس داری؟شاد میشی؟روحت مردس:163: خودمم اینطوری فکر میکنم باشم یک روح مرده و درگیر فکر و خیاللل بیهوده :163: با اینکه نزدیک کنکور ارشدم هست ولی اصلا تمرکز ندارم اصلن:(:163: واقعا خستممممممم
میدونین شاید این پست من بیهوده باشه و بهتون کمکی نکنه ولی فقط میخواستم بدونین باتون همدردی میکنم و همیشه پستاتون میخونم...
راستی یه چیز دیگه فکر میکنم این روحیه خشک یه مقدارشم به خاطر رشتتونباشه آخه منم تقریبا همرشته شما هستم و میدونم که این زمینه رشته ها خیلللییی از انرژی و فکر آدم میگیره متاسفانه:([/size]
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
دلتون میخواد شاد باشید و مثل بچه ها بالا و پایین بپرید؟
خوب محض رضای خدا این کارو بکنید!!!! از چی میترسید؟! :316:
میترسید این حرکتتون مضحک بنظر بیاد؟ اوکی خب تو تنهاییتون این کارو بکنید و براش تمرین کنید؟! بابا یک بار فقط اداشو دربیارید کافیه! یک بار امتحان کنید!
ایییییییینهمه احساس رو غل و زنجیر کردید، نمیذارید نفس بکشن! بعد میگید نمیدونم چرا احساساتم دارن کمرنگ میشن؟؟؟؟ خب منم جای احساستون بودم و میدیدم کسی نیست صدای منو بشنوه و تحویلم بگیره، قهر میکردم میرفتم!!!
منظور دوستمون هم از چالش این بود که یه کاری برای زندگیتون بکنید که از یک نواختی سربازی-کار-خونه -خواب دوباره سربازی-کار-خونه-خواب دربیاید!
رشته هامون هم شاید یه جورایی مثل هم باشه ( دربدر دارم دنبال یکی میکردم که یکی کتاب استاتیک میریام یا جانسون رو برای 1ماه بهم قرض بده:D:325:
راستییییی! نظرتونم خوندم
ممنون که اومدید:72:
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام....
دیشب بودید اما یهو دیدم نیستید!:163:
اومدم بگم امروز رو الکی هدر ندییییییییدا...! حتما برید یه پارک یه ذره بدویید! یه فیلمی چیزی ببینید!
خودتون رو بزنید به شارژ تا full battery بشید!
فردا اولین روز از یه هفته جدید و قشنگه!:227:
برای شروعش آماده اید؟؟!! :326:
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط arameshe ziba
[size=medium]سلام آقای مهندس من تاپیک شما همیشه دنبال میکنم:)
فکر میکنم من هم تا حدود زیاااادی مثل شما هستم ... مثل ابنکه کلا یادم نمیاد کی دقیقا آخرین بار عمیقا و از ته دل خندیدم کی احساس کردم واقعا آرومم کی شاد بودم اینا که مینویسم واقعا اشکم در اومده:( چه جالب تو خونه بابا و مامان من هم بهم میگن تو اصلن احساس داری؟شاد میشی؟روحت مردس:163: خودمم اینطوری فکر میکنم باشم یک روح مرده و درگیر فکر و خیاللل بیهوده :163: با اینکه نزدیک کنکور ارشدم هست ولی اصلا تمرکز ندارم اصلن:(:163: واقعا خستممممممم
میدونین شاید این پست من بیهوده باشه و بهتون کمکی نکنه ولی فقط میخواستم بدونین باتون همدردی میکنم و همیشه پستاتون میخونم...
راستی یه چیز دیگه فکر میکنم این روحیه خشک یه مقدارشم به خاطر رشتتونباشه آخه منم تقریبا همرشته شما هستم و میدونم که این زمینه رشته ها خیلللییی از انرژی و فکر آدم میگیره متاسفانه:([/size]
آرامش زیبا سلام
اسمت که خیلی احساس خوب به آدم میده
باز خوبه پدر و مادرت رو رفتارت حساس هستن,پدر و مادر من که هیچوقت ندیدن من رو
امیدوارم بلکه همین تاپیک و کمک هایی که دوستان میکنن به درد شما هم بخوره
لذت نبردن از زندگی خیلی سخت هست....
در مورد رشته هم زیاد تایید نمی کنم
چون بهرحال چندتا از هم رشته ایهای خودم هستن که زندگی خوب و شادی دارن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
سلام....
دیشب بودید اما یهو دیدم نیستید!:163:
اومدم بگم امروز رو الکی هدر ندییییییییدا...! حتما برید یه پارک یه ذره بدویید! یه فیلمی چیزی ببینید!
خودتون رو بزنید به شارژ تا full battery بشید!
فردا اولین روز از یه هفته جدید و قشنگه!:227:
برای شروعش آماده اید؟؟!! :326:
سلامم
چقدر شاد و پر انرژِی هستی :104: بزنم به تحته
ظرف بیارم یکم از انرژِیت هم به من بده:163:
امروز رو میتونم بگم سعی کردم به خودم خوش بگذرونم,چند ساعت با دوستام بودم
بقول تو یکم دیوونه بازی درآوردیم عین بچه ها:311:
در مورد تغییر توی نحوه زندگی هم همش احساس میکنم خیلی کمبود وقت دارم و نمیتونم برنامه های دیگه رو توی زندگیم بیارم
یهو میبینم شب شده, کاش روز 48 ساعت بود
راستی خانم مهندس واسه کتاب استاتیک هم کتابخونم رو نگاه کنم,اگه به کسی نداده باشم میدم بهت
آخرین بار دوره لیسانس ازش استفاده کردم
[/b]
راستی بچه ها من از فردا بمدت چند رور میرم سفر , نمیدونم بتونم اینجا سر بزنم یا نه
خواستم بدونید که دیر جواب دادم ازم دلخور نباشید
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
عالیه! خیلی عالیه! به این میگن یه شروع خوب! (سفر، تفریح با دوستان،خندیدن و...)
بابا منکه دارم ظرف ظرف انرژی میریزم اینجا:311:
مراقب خودتون باشید!
امروز به یه مطلب قشنگ برخوردم. برای شما هم میذارمش.
امیدوارم براتون جالب باشه:72:
قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه
ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می
شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را
معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات
دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم
خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل
برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آن وقتها من تنها یک دانشجوی
ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می
کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها
کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق
دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه
ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا
روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد
کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است …
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم
کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به
ذهن من نرسید …
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش
ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست
از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده
بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می
کردم آنها دارند به من احترام می گذارند و اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی
هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می
رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که
ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله
بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ،
خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران
افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه
ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و
درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان
انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من
خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد
خوشبختیست ! و کاش اینطور بود …
و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این
وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند
و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد …
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می
رفتم تا غلقلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه
می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم
و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت …
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم …
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر
نگاهشان می کردم …
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم
عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود
من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند
با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما
همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ….
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون
گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و
تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از
مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این
دنیا ، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته
است …
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
کیش میش منم موافقم تا حدی با بهار. مشکل نداری. می دونی خالیه. یعنی مشکلی نیست. هیچی نیست. یه خلا است. اینه که حس سردی و ناراحتی و یخ کردن می ده به ادم. انگار وسط سرما باشه ادم. یعنی مشکلی نداری واقعا. پول داری و چیزایی که مورد نیازته داری اعتبار و کار و شغل هم داری. من هیچکدوم اینا رو ندارم! فقط جای محبته که تو دلت خالیه. باید یکی رو واسه خودت پیدا کنی. در واقع جای نگرانی نیست عزیز. اوضات خوبه.
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام:82:
از سفر برگشتید؟ چطور بود؟ خوش گذشت؟
برامون تعریف کنید:122:
حسابی خندیدید یا نه؟؟؟:311:
سفرتون کاری بود یا خانوادگی-تفریحی؟
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
سلام:82:
از سفر برگشتید؟ چطور بود؟ خوش گذشت؟
برامون تعریف کنید:122:
حسابی خندیدید یا نه؟؟؟:311:
سفرتون کاری بود یا خانوادگی-تفریحی؟
سلام سلام,خوبی؟
من دوباره برگشتم به وطن:227:
سفرم با 3تا از دوستام بود که رفتیم سمت شمال,1 روزش رو توی رشت کار داشتیم.بقیه رو فقط اینور اونور رفتیم و گشتیم
بجز اونجایی که 500 تومن من رو توی انزلی دزدیدن بقیه جاهاش خوش گذشت و حسابی هم خندیدیم
مخصوصا روزهای اول که بارون میومد حسابی و مجبوری موندیم ویلا و حسابی دیوونه بازی
من تا حالا این فصل سال شمال نرفته بودم,برام جالب بود پاییز شمال
راستی اون وصیت نامه رو هم خوندم,مرسی که برام اینجا گذاشتی
بعد از خوندنش امضام رو هم عوض کردم
انصافا عشق توی زندگی همه چی رو عوض میکنه
حیف که من ازش محروم هستم
[/i]
نقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
کیش میش منم موافقم تا حدی با بهار. مشکل نداری. می دونی خالیه. یعنی مشکلی نیست. هیچی نیست. یه خلا است. اینه که حس سردی و ناراحتی و یخ کردن می ده به ادم. انگار وسط سرما باشه ادم. یعنی مشکلی نداری واقعا. پول داری و چیزایی که مورد نیازته داری اعتبار و کار و شغل هم داری. من هیچکدوم اینا رو ندارم! فقط جای محبته که تو دلت خالیه. باید یکی رو واسه خودت پیدا کنی. در واقع جای نگرانی نیست عزیز. اوضات خوبه.
مینوش جونم سلام
امیدوارم که حال و احوالت خوب باشه
از اون بابت اگه نگاه کنی آره,واقعا مشکلی نیست, اما اصل قضیه اینجاست که دل خوش نیست
من واقعا به اون محبت نیاز دارم, ولی من نمیتونم اونرو پیدا کنم
یادته میگفتم یه زمان یکی بود که میخواستم باهاش ازدواج کنم, انصافا اون روزها خیلی خوب بود
امیدها و هدفهای زیادی داشتم برا آیندم.
الان مسله این نیست کسی نیست,مشکلم اینه که نمیتونم به کسی جذب بشم
نمیدونم چرا اینجور سرد شدم
شاید انقدر توی زندگیم از اولش محبت نبوده سنگ شدم
البته اینو هم بگم که فکر نکنید یوقت عاشق و دیوونه اون دختر بود
نمیدونم,شاید اون دختر منو نفرین کرده که بعد از اون روزبروز شرایطم بدتر شده
بدجوری سردرگم هستم,حتی نمیدونم مشکلم چی هست
نشه باید مارکوپولو بشم و دنیا رو بگردم,چون توی سفر تمام احساسهای بدم از بین رفته بود:311: