وافعا موافقم باید حد و مرز گذاشت منم اینقدر رو دادم که هر کسی اومد تو زندگیم دخالت کرد و انتطاراتشون رفت هی بالا و بالاتر.............تا حایی که وقتی نه میشنیدم اخماشون میرفت تو هم......................:302:
نمایش نسخه قابل چاپ
وافعا موافقم باید حد و مرز گذاشت منم اینقدر رو دادم که هر کسی اومد تو زندگیم دخالت کرد و انتطاراتشون رفت هی بالا و بالاتر.............تا حایی که وقتی نه میشنیدم اخماشون میرفت تو هم......................:302:
ممنون بچه ها اره امیدوارم کسایی که هنوز ازدواج نکردن از این اشتباهات من درس بگیرن نخوان که به هر قیمتی خوب باشن . خودشون باشن تادیگران هم قبولشون کنن مگه اینکه مشکلی در رفتارت باشه که باید بپذیری و اصلاحش کنی
چندهفته پیش خواهر شوهر کوچیکه یه پیام داد منم جوابشو دادم بی منظور بود هردوتاش . بعد از وقتی که جاریم اون دروغا رو از قول من زده خیلی به این موضوع فکر می کردم و تمرکز نداشتم آخه موقع امتحاناته دیگه منم بهش پیام دادم " لطفا معنی آیه 6 سوره حجرات رو بخون . معنیش به زبان ساده این میشه " اگه فاسقی براتون خبری آورد درموردخبر تحقیق کنین تا بعد پشیمون نشین . بعد یه ساعتی جوابداد به نظر شما فاسق بین ما کیه ؟ جواب دادم اونی که دروغ میگه تهمت می زنه می خوادمیون بقیه رو بهم بزنه . خلاصه بحث شروع شد بهش گفتم تو همه حرفایی که از قول من گفتن رو مطمئنی من گفتم ؟ جواب داد همه اشو نه ولی اونایی که با آبجیم گفتی مطمئنم نوشتم :یعنی مطمئنی که من گفتم تا حالا به تو کاری نداشتم حالا می خوام ادبت کنم اینجا لازمه براتون توضیح بدم وقتی قرار شد مراسم عقد ایشونو خونه ی ما بگیرن خیلی سخت بود یه ماه به عید بود و باید تمیز کاری می کردم ولی قبول کردم خونه مادر شوهر همه نشسته بودیم و مادرشوهر داشت منو نصیحت می کرد و می گفت : خونه شما خونه ی خودمونه ولی خونه دخترم نمیشه نمی دونم چی گفت یا من چی گفتم که خواهر شوهرم یه نگاه معنی داری به جاریم انداخت و هردوتاشون خندیدند خیلی چندشم شد خیلی پراز دورویی تمسخر و هرچیز دیگه ای بود موضوع گذشت و روزبعد خواهر شوهر بزرگه زنگ زد خونه ما منم هم دلم پر بود و هم گرفته با اون راحت بودم اونم بامن راحت بود از همه ی رازهای هم خبر داشتیم منم که احساساتی براش تعریف کردم گفتم دیشب اینکارو کردن بهش گفتم من تاحالا آبجیت هر کاری کرده چیزی نگفتم چون مجرد بود دوس داشتم خوشبخت بشه ولی از این به بعد می خوام بگم اونم رفته گفته که من گفتم می خوام ادبش کنم .
خلاصه قرار گذاشتیم که با جاریم رودر رومون کنه و چندشب بعد هم زنگ زد که اینجان بیا ولی اگه حالت بد شد به گردن خودت و از این حرفا منم خوشحال پاشدم رفتم هرچی که خودش گفته بود رو گفت ولی می گفت اینا رو من گفتم تازه حرفهایی رو هم می گفت که من اصلا نشنیده بودم منم هرچی رو که من گفته بودم می گفتم آره من گفتم و هرچی رو که نگفته بودم گفتم اینو نگفتم ولی اون منو متهم کرد که می خواستم مراسم عروسی شو بهم بزنم من باعث شدم که میونه ی اون و خواهر شوهر کوچیکم به هم بخوره من می خواستم مراسم عقد خواهر شوهرمو بهم بزنم اونقدر مظلوم نمایی کرد و حق به جانب حرف زد که خودمم به خودم شک کردم . موقع عروسیش منو خواهر شوهرام توی اتاق بودیم من پشت کامپیوتر بودم داشتم آهنگ خوب می آوردم که یه دفعه از در اومد تومل شمر نشست و شروع کرد به گریه مامانش پشت سرش اومد بعد گفت همه می پرسن چرا خواهرهای شوهرت نمیان پیشت خلاصه باهم حرف زدن و رفت پیش مهمونا منم برای جبران اخر مراسم رفتم پیشش نشستم یه سری حرفایی زد که وقتی می رفتیم شام خواهر های شوهرم پرسیدند چی گفت منم بعضیاشو گفتم بعد از اون همون حرف و حدیا بینشونو بهم زده بود اینم انکار کرد که اون حرفا رو گفته این بهم زدن عروسیش و بینشون از طرف من بود در حالی که من اصلا قصد بدی نداشتم خواهرهای شوهرم دیدند که داره با من صحبت می کنه ازم پرسیدند چی می گفت منم تو رو دربایسی موندم و بعضی هاشو گفتم حالا متهمم به بهم زدن عروسی و رابطه شون
. رابطه خواهر شوهر کوچیکم بعد یکی دوماه از عقدشون باهاش بد شد من تا زمانی که ازدواج کردن با جاریم تنها نبودم 4 سال باهم خوب نبودن تو این دوسال آخری منو جاریم گاهی باهم بودیم که درمورد خواهر شوهرم و خانواده شوهرم حرف می زدیم اونم می گفت منم می گفتم که خوشبختانه درست از موقعی که این با هم بودن مازیاد شد رابطه ی اونا هم باهم بهتر شد اخه بار دار بود حالا من متهممم که از بس بد گفتم اونو به خواهر شوهرم بدبین کردم میگف شوهرم می خواسته بیاد به شوهرت بگه که دیگه زنت تنها نیاد خونه ی ما که میاد حرف می زنه تازه اومد به شوهرم گفت زنت همیشه ازتو جلویمن بد می گفته منم خندیدم و گفتم از همه چی خبر داره گفت زنت گفته تو بی غیرتی می خواست شوهرمو علیه من تحریک کنه ولی نتونس
توی مراسم عقد خواهر شوهرم هم پسرم افتاده بود روی سفره عقد و شیشه یجلد قرآن شکسته بود موقع شام همه داشتن می رفتن بیرون خواهر جاریم گفت چی شده چرا اینقدر ناراحتی گفتم هیچی تورو خدامی بینی حالا که اینا با من لجن اینم رفته افتاده رو جلد قرآن شکسته نمی دونم بعدش رفته از آبجیش قضیه رو پرسیده آبجی شم همه چیزو به اقوامش گفته حالا من متهمم به آبرو ریزی شما بگید من مقصرم البته من مطمئنم که اونا از قبل همه چیزو می دونستن اینم دست مزد کارایی که کردم مادر شوهرم هم ورداشت گفت خدا پدرت رو نیامرزه کلا فهمیدم حرفای اونو قبول دارن و حرفای منو نه دلم براشون می سوزه که منو متهم کردن به خیانت و درویی در حالی که من فقط از بعضی کاراشون دلم گرفته بود و گفته بودم ولی این مار هفت خط رو فقط من شناختم منتظر اون روزی ام که نقشه ای که برام اجرا کرد و خودشو توش ببینه درست جای الان من مادرشوهرمم دیگه برام فقط یه انسانه نه بعنوان مادر می تونم بپذیرمش نه باورم میشه که قلبش پاک باشه پدو سی ساله که فوت شده و حالا به خاطر کارای من بگه خدا پدرتو نیامرزه اخه چی می شه که یه پیرزن 66 ساله اینجوری می شه
حالا تابستون عروسی خواهر شوهرمه همه شونم معتقدن که من می خواستم مراسمو بهم بزنم نمی دونم سه چهار روز به مراسم پاشم برم پیش برادرا و خواهرم که تو مراسم نباشم یانه دلم نمی خواد برم خونه پدرشوهرم به خاطراینکه چشم دیدن مادر شوهرمو ندارم شماها می گین چه کنم لطفا نظر بدین