واقعا حیفه 6.5 زندگیتون هدر بشه در صورتی که شاید راهی باشه که از اولش هم قشنگتر بشه!فقط صبر و تلاش و توکل میخواد:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
واقعا حیفه 6.5 زندگیتون هدر بشه در صورتی که شاید راهی باشه که از اولش هم قشنگتر بشه!فقط صبر و تلاش و توکل میخواد:72:
چیزی که تا حالا من برداشت کردم اینه که گلایه شما بیشتر به خاطر ترجیح دادن بقیه به شماست. در این صورت:
1. آیا فکر نمی کنید که بیشتر دچار حسادت شدید و به خاطر دریافت توجه کم، نسبت به بذل این توجه به دیگران حساس شدید؟
2. گفتید که ایشون دلش می خواد محبت دیگران رو به بهترین شکل جواب بده. چرا در مورد شما اینطور نیست؟ شاید عکس العمل دلخواهش رو بعد از اظهار توجه به شما دریافت نکرده. معمولا کسانی که اهل مرام گذاشتن هستن و دستی به خیر دارن دنبار کسب اعتبار هستند. حالا این اعتبار می تونه معنوی و صرفا برای رضای خدا باشه و یا اینکه یه اعتبار اجتماعی باشه. مثلا همین که فرد احساس کنه بقیه نگاه خوبی بهش دارن اونو راضی می کنه.
3. نکته ی دیگه ای که البته از نظر من ممکنه تاثیر گذار باشه، سطح تقریبا بالا و مساوی علمی و شغلی شماست. یعنی شما توی خونه همکار همسرتون بودید (مخصوصا اگه بحثهای کاری رو توی خونه ادامه می دادید) اونم یه همکار جدی. کاملا به توانایی های شغلی و علمی ایشون آگاه بودید و برای همین همسرتون راهی برای اثبات کردن خودش به شما نداشته. یعنی چیزی نداشته که گاهی شما رو باهاش غافلگیر کنه و "مرد" بودن و "قوی" بودن خودش رو نشون بده. شاید یه دلیل اینکاراش این باشه که به صورت ناخود آگاه می خواد "خودش" رو ثابت کنه. (شاید)
من به عنوان یه آدم خوب همسرم رو قبول دارم اون هم آدم خوبیه هم دوست خوبیه و هم همکار خوبیه ولی تو زندگی مشترک نتونسته برای من شوهر خوبی باشه. حالا ممکنه بگید که شاید توقع من بالاس ولی من فقط می خوام درکم کنه و همراه باشه همون جوری که توقع داره من باهاش باشم و اظهار می کنه من بودم و راضیه.
همسرم آدمیه که دوست داره مطرح باشه خیلی وقتا بعضی کاراش در راستای همینه. Mostafun به نکته حوبی اشاره کردید تا حالا از این زمینه بهش نگاه نکرده بودم چون هم تو دانشگاه من شاگرد اول بودم و اون یه دانشجوی متوسط و هم تو محیط کار من بالاتر بودم و حقوقم بیشتر ولی اون همیشه به نیکی یاد می کنه من احساس نکردم ناراحته من خیلی سعی کردم کمک کنم تا اون هم پا به پای من بالا بیاد و هیچ وقت به روش نیاوردم حتی سعی کردم خودمو پایین بیارم که یه وقت احساس ناراحتی نکنه علت از ایران رفتنمون هم این بود که با هم دکترا بگیریم در صورتی که من همین جا هم قبول شدم 2 روز قبل رفتنمون هم بهم زنگ زدن که کار هیات علمی شدنم درست شده ولی رفتم به نظر خودم به اندازه کافی گذشت کردم در صورتی که اون همش میگه چرا به مادرم زنگ نزدی چرا پیش مادرم نمیری.
همسر من خواهر نداره من روز اولی که تصمیم گرفتم به خودم قول دادم تمام تلاشم رو بکنم جای خالی دخترشون رو پر کنم ولی اینا همش توقع به جا آورد قصه اش طولانیه .
الان وقتی با خودم فکر می کنم می بینم چشم رو هم گذاشتم 30 سالم شد نمی خوام بیشتر از این تاوان تصمیم اشتباه 23 سالگیم رو پس بدم
وسایلاش که تو خونه ما بود رو هفته پیش دادم برد یعنی هر 3-4 روز یه بار که بابت وسایلاش زنگ می زد منم 2-3 تا چمدون آماده کردم و بهش دادم و از اون روز دیگه تماسی نداشتیم حتی عروسی برادر زاده ام هم نیومد من راضیم از جریانی که پیش اومده فقط موندم اون حرفایی که می گفت با دنیا عوضت نمی کنم و بدون تو هرگز الکی بوده یعنی من این 6-7 سال فقط با حرف زندگی کردم