من که توجه کردم دیگه باید چی بگم؟
نمایش نسخه قابل چاپ
من که توجه کردم دیگه باید چی بگم؟
سلام عزیزم.
به نظر من شما چیزی لازم نیست بگید. واقعا برید خدا رو شکر کنید که بزرگترین مشکلتون توی زندگی اینه که چرا سال پیش عروسیتون مختلط برگزار نشده!! به نظر من که چیزی نیست که اینقدر ذهنتون رو بهش مشغول کنید. به هر حال هر چی هم راجع بهش فکر کنید نمیشه گذشته رو برگردوند پس کار عبثیه!! راجغ به خوبیهای عروسیتون فکر کنید. من چند تا عروسی هم رفتم که مختلط بودند و آخرش همه چیز خراب شد. به نظر میرسه یه موضوع به این کوچیکی رو درون ذهن خودتون پرورش دادید و پر وبال دادید و حالا سخت میتونید کنترلش کنید. ولی اصلا بهش فکر نکنید به جای اینکار برای سالگرد ازدواجتون یک مهمونی جمع وجور اونجوری که دوست دارین ترتیب بدید تا سرت هم گرم بشه و بیخود خودت رو اذیت نکنی.
راستش خواهر من هم عروسیش خوب برگزار نشد. یعنی بد شانسی آورد و سب عروسیش برف مفصلی اومد و محلش بالای نیاوران بود. خلاصه مهمونا با چه بدبختی ای رسیدند! غذاها دو ساعت دیرتر رسید! جای مهمونی اصلا گرم نمیشد و همه میلرزیدند! کیک عروسیش از دست آورنده اش لیز خورد و پخش و پلا شد و... خلاصه نمیدونی چه افتضاحی بود. خود من م.قع برگشت از عروسی ماشینمون توی برف گیر کرد و تا ساعت 4 صبح توی خیابون علاف بودیم:311:
خواهرم هم خیلی روی هر چیز عروسیش گیر میداد و میخواست همه چیز همونجوری باشه که اون دلش میخواست!! اما اگر به حرف من گوش میداد و توی یک هتل آبرومند عروسی میگرفت هیچ کدوم از این اتفاقات نمیافتادو آخر سر هم میرفتند خونه و تا صبح شادی کیکردند کسی که جلوشونو نگرفته بود!!
خلاصه بهت بگم که با این اتفاق بعد تصمیم گرفت که یک سالگرد ازدواج بگیره که جبران بشه. الان هم بعد از 7 سال با این همه مشکلات فکر نکنم اصلا یاد عروسیش باشه!!!
عزیزم سخت نگیر و به عمق زندگیت و معنویات بیشتر اهمیت بده تا ظواهر زندگی. برات آرزوی مفقیت روزافزون میکنم.
سلام دوست عزیز
در اکثر مواقع مراسم ما اونجوری برگزار نمیشه که دوست داریم، چون از بچه گی تو ذهنمون یه جشن رویایی تصور میکنیم و خوب نبدیل شدن اینجور مراسم ها، با این همه گرونی و این همه تفاوت فرهنگی خانواده ها با جوونها کمی سخت شده!
عزیزم زمانی که شما میخواستین مراسم بگیرین شاید خانواده همسر نمیدونستن برخی فامیل هم مراسم مختلط میگیرن و خوب اونها نسبت به خواستشون نسبت به مهمانیه خودشون نظر دادند و دست زور نسبت به باقی اقوام که نداشتند! قبول دارم رقصیدن با روسری یکم عجیبه، اما شاید یه جورایی خواستند ابراز شادی کنن و رقصیدن به این شکل از دیدشون ایرادی نداره، باید به عقیدشون احترام گذاشت!
پیشنهاد میکنم، برای رفع ناراحتیتون، در سالگرد بعدی ازدواج یه مهمونیه مناسب ترتیب بدین، آتلیه برین، قاب عکسش رو به دیوار بزنین، کنار قاب مراسم ازدواجتون،و هر سال و هر سال، بعد یه مدت با دیدن هر قاب یه سریال انشالله زیبا تو ذهنتون مرور میشه، سریالی که تو چند ثاتیه سالهای زندگی شما رو مرور میکنه!
اصل یادگاریه مراسم، عکساش هستند و باقی در آرشیو باقی میمونن و خیلی قسمتهای خاطرات اون مراسم بایگانی میشه، پس بهتر نیست نوع نگرشت رو کمی عوض کنی؟
:72:
الهه عزیزم و زیبای مهربون. ممنون از راهنمائیتون. دارم سعی می کنم روی این قضیه زوم نکنم. دارم سعی می کنم فراموشش کنم. از همه دوستای عزیزم ممنون که راهنمائیم کردن. فکر کنم تا چند سال دیگه اصلا یاد مراسم عروسیم نیفتم. امیدوارم همیشه از روزهای خوش زندگیتون بهترین خاطره ها برای همتون بمونه.
سلام شیوا جان...
ببخش با اینکه تاپیکت نتیجه گرفته و شما سعی داری نگرشت رو با توصیه خوب دوستان عوض کنی تا راحت تر زندگی کنی ولی سوالی برام پیش اومده که اگه ممکنه بهم پاسخ بدی....
شما تا به حال با همسرت مطرح کردی که چرا خانواده در جشن شما رضایت نداشتند ولی الان شما در فامیلشون این جور مختلط بودن و رقصیدن رو می بینی؟و پاسخ ایشان چی هست؟
ببخش خیلی کنجکاو شد دیدگاه همسرتون در این مورد چیه....
:72::72::72::72::72::72::72::72:
و دوستانی که در این تاپیک لطف کردند و به دوستمون کمک فکری دادند/لطف کنید تاپیک افت های احتمالی در مشاوره به خصوص پست 4 مدیر را مطالعه بفرمایید تا ان شا الله با بازخورد صحیح تر با مراجع برخورد کنیم....
ممنون:72:
سارا بانو:72:
شیوا جان...
من خودم یک ساله از ازدواجم میگذره..... 22 سالمه...شوهرم حسرت عروسی که هیچ..... حتی عکس با لباس عروس رو دلم گذاشت...اخرش هم مجبورم کرد به همه بگم من خودم از عروسی و لباس عروس بدم میاد.... مثلا اون خاسته بگیره من نزاشتم... و ای کاش قدر این کار و خیلی کارای دیگمو میدونست....
..... سخت نگیر عزیزم....همین که زندگیه خوبی داشته باشی و شوهرت بهت احترام بزاره جای شکر داره.... :)
سارا بانوی عزیز. بیشتر به خاطر خانواده مذهبی پدرشون بود. ولی جالبه خانواده پدریش همشون مراسم پارکینگ ما رو هم اومدن و جالبتر اینکه همه خانواده شوهرم جلوشون رقصیدن. شوهرم نظر خاصی نداره و میگه برو از خودشون سوال کن که چرا اینکارو کردن و کلا سعی داره من فراموش کنم. البته مادرش کلا اهل انکار کردنه و الان بگی میگه ما اصلا مخالف نبودیم. به نظر من کلا بهانه گیری بود و بس.میخواستن از اول بگن حرف حرف ماست. دل خسته جان واقعا ناراحت شدم . آدم عروسی میگیره یه جور حسرت داره نمیگیره یه جور دیگه. امیدوارم قسمت های دیگه ی زندگیت خوب باشه.