RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
نقل قول:
من و همسر سابقم هم عاشق و معشوق بودیم
یادم هست دو روز از هم جدا که میموندیم پشت تلفن ساعتها گریه میکردیم
اما حالا هر آنچه هست انزجار است و بس
نقل قول:
اگر بخواهم رو راست باشم و شما را هم گول نزده باشم میخواهم پیش شوهرم باشم
به حضورش بیش از هر زمان دیگری نیاز دارم
به بودنش
به محبتش
به صحبت هایش
به چیزهایی که درباره همسر سابق و همسر کنونی گفتید دقت کنید... شما شخصیت وابسته ای دارید و این باعث شده از بهره بردن از لذت های زندگی محروم بشید.
همیشه مواقعی پیش میاد کسانی که دوستشون داریم با ما رفتار بدی دارند یا دلمون رو می شکنند یا اصلا حوصله مارو ندارند کنارمون می گذارند. در این مواقع تکلیف چیه؟ آیا باید حسرت به دل بنشینیم، یاد روزهای خوش گذشته کنیم، زمان حال رو از دست بدیم و به همه چی پشت پا یزنیم؟
من بهتون گفتم بانک عاطفی شما خالی شده و بهتون چند راهکار پیشنهاد دادم اما شما زوم کردید روی مواردی که اونهارو دوست ندارید و برگشتید به این نتیجه که پس حتما شوهرتون الان باید پیشتون می بود که همه چی روبراه می شد. مگه رفتار شوهر شما همیشه باهاتون خوب بود؟ آیا این شما نیستید که دارید گزینشی درباره رفتارهای اون فکر می کنید؟
بحث من اینجا خوب بودن یا بد بودن همسر شما نیست. بحث من اینه که شما باید بتونید از لحاظ عاطفی روی پای خودتون بایستید و انقدر قوی و متکی به خود باشید که نگران نباشید کسی با حرف و حدیث بیجا دل همسر شمارو ازتون بگیره. متکی بودن به خود و وابسته نبودن، بزرگترین حسنش اینه که به همسرتون هم فضای کافی میده تا مشتاقانه سمت شما بیاد. درکنار روح پر و سرشار شما چقدر قشنگ میشه که به محبت همسرتون مزین بشه؟ اما اون تشنگی و اون وابستگی، نردبان کردن آدمها برای ارضای حس خلاهای درونی واسه هیچکس قشنگ و جالب نیست.
اگر کاری رو دوست نداری و بهت احساس خوب نمی ده انجامش نده. اگر حرفهای دوستات راجع به دلار و اقامت و دوست پسر و ... برات جالب نیست نرو سراغشون! دقیقا و دقیقا منظور من اینه کارهایی رو انجام بدی که بهت حس خوبی میدن و البته ربطی به شوهرت نداشته باشن. تو باید یاد بگیری خودت خودتو خوشحال کنی و واسه همین موقعها که از همسرت دوری از زندگی لذت ببری. خیلی خوبه که این موقعیت پیش اومده تا به خودت محکی بزنی چرا ناراضی هستی؟
پاییز فصل دل انگیز و زیباییه. برگهای رنگارنگ و خش خش اونها زیر پا، هوای مطبوع نه چندان سرد و باد خنک... ببین چقدر می تونه قشنگ باشه؟
راهشو یاد بگیر... شخصیت وابسته ات رو به اون خانم پرتوان و قابلی که در وجودت نهفته است و باعث شد تا به امروز پله های ترقی رو طی کنی تبدیل کن.
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام
بر اساس عکسی که دارید میگم وقت به خیر خانم سرافراز
ممنونم
خانم یا اقای باشید فرقی نمیکند
مهم این است که شما زندگی را با اعماقش درک کرده اید
من هم درک کرده ام ولی من و شما یک فرق داریم
انهم اینکه من از رویارویی با حقیقت زندگی فرارمیکنم و به قول شما خودم رو مرتب وابسته کس یا چیزی میکنم
این خیلی زشت است
خودم هم میدانم به قدری روی بعضی موضوع ها زوم میکنم که لذت بسیاری موضوع دیگر را از دست میدهم
شاید هم در خانواده من به نوعی این موضوع جنبه ژنتیکی دارد
چون مادرم نیز 40 سال با آرزوی طلاق از پدرم زندگی کرد
اما نه تنها نتوانست از پدرم جدا شود بلکه حالا مجبور است در حال بد و بد خلقی و بد اخلافی او به دلیل بیماری 24 ساعت کنارش باشد
یا حتی برادرم که از سالی که من ازدواج اولم را کرده ام مرا مسبب تمام در جا زدنها و عدم پیشرفت هایش میداند
یا حتی پدرم که سالهاست به زور زنی را به عنوان همسر در کنارش به زو ر نگه داشته است که از او شاید متنفر است
من هم در این ساختار رشد پیدا کردم
انگار دایم باید اویزان کسی یا چیزی باشم
همانطور که در مورد شوهر اولم وابستگی شدیدی داشتم و حالا نیز وابسته همسر فعلی خود شده ام
حق با شماست
مدتی است فراموش کرده ام که برای چه چیز باید بخندم
همه چیز در دیدگاهم بی نهایت بی ارزش و پوچ است
علی الخصوص بعد بیماری پدرم
من همان دختری بودم که جدا شدم و با جسارت تصمیم گرفتم که برای ادامه تحصیل ترک وطن کنم تا تغییر محیط روحیه ام را بازیافت کند
همان دختری بودم که حتم داشتم در جایی مناسب کاری پیدا خواهم کرد که کردم
همان دختری بودم آرزوی سفر به کشوری را داشتم که فراهم شدو حتی به صورت بورسیه برای مدتی کوتاه به ان کشور رفتم
اما الان زنی شده ام در اندیشه مادر شوهر
ترس از لو رفتن گذشته ام در نزد همسرم
گذشته ای که شاید بی اشتباه نبود اما سیاه و ننگین نیست و من از کرده خود پشیمانم
یا مدام در استرسم که به هر دلیلی شوهرم را از دست بدهم و باز دچار تنش شوم
حرفهایتان به دل من نشست
بسیار سپاسگزارم
من این نبوده و این نیز نخواهم ماند
دوستان خوبی داشته و دارم که همیشه سال هاست که در بد و خوب کنار من بوده اند
دختری با جسارتم که در بحرانی ترین شرایط بهترین تصمیمات را گرفته ام
این هم بخشی از راه و مسیر زندگی من است
فرای ان که فردا چه خواهد شد
نباید چنان روحم را در قفس اسارت بیندازم که پرواز را هم فراموش کنم
برای من دعا کنید
فردا روز دیگری برای من خواهد بود
باز هم با شما دوستان خوبم در همدردی صحبت خواهم کرد
اگر خواهر رن همسر سابقم را دیده ام همه و همه برای این بوده که موضوع را بدانم و قدم های درست تری بردارم
چرا باید بترسم
اگر شوهرم از این رو ترکم خواهد کرد نباید ناراحت شوم
چون من دلیل کار خودم را میدانم
یا ان خانم اگر چیزی به شوهرم بگوید باید خودم را نبازم
نمیخواهم مهره شطرنج باشم
ترجیح میدهم بازیگر شطرنج باشم نه مهره ان که به راحتی کنار گذاشته شوم
باز هم از شما ممنونم
من هدفهای بزرگی دارم
همسرم بخشی از زندگی من است
شاید عزیز ترین بخش ان
اما همه زندگی من نیست
همانطور که من نمیتوانم همه زندگی او باشم
هم او
هم من
یکبار طعم تلخ جدایی از کسانی که بی اندازه دوستشان داشتیم را چشیده ام
من که فکر میکردم بی شوهرم میمیرم
همسر فعلی ام هم 4 سال جنگید که همسرش را به زندگی باز گرداند چون میترسید بی او بمیرد
ولی نه او مرد
نه من
نه همسر من
و نه همسر او
زندگی ادامه دارد
اری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
خوشحالم خانم! :46: خوشحالم که متوجه شدی و چقدر خوب متوجه شدی و این نشان از استعداد و توانایی درونیت برای حل مشکلاتت هست که ازشون غافل شده بودی خانم!
در این فرصت که ایران هستی این سه تا کتاب رو بخر و به ترتیب حتما بخون:
- "راز سایه یا نیمه پنهان وجود" اثر دبی فورد
- "زنان شیفته" اثر رابین نوروود
- "مهرطلبی" اثر هریت بریگر
موفق و پیرز و شاد باشی:72:
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
ممنونم
حتما این کتابها را میخرم و با اشتیاق می خوانم
واقعا نمیخواهم بازنده میدان باشم در حالیکه میتوانم ببرم
پیروز باشید
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام دوستان خوبم در همدردی
اونقدر تنهایی و فشار و درس و کار روی من زیاده که از همه چی غافل شدم
از یک طرف خوبه و از طرفی دیگر بد
استرس عجیبی دارم
تا چند ماه بعد بعد اتمام دروس دوره دکترا باید به ایران برگردم و از این بابت خیلی نگرانم
میترسم باز روز از نو شود و روزی از نو
در حا حاضر ارتباط من و خانواده همسرم و حتی همسرم با خانواده اش به طور کلی قطع است
اما میدانم که دوامی نخواهد داشت و تا پای من به ایران برسد همه چیز شروع خواهد شد
از طرفی پسر عموی همسرم و همسرش باعث آشنایی شوهر فعلی من با خانم سابقش شده بودند و هنوز هم با آنها در ارتباطند
از طرفی همسر پسر عموی شوهرم حساسیت عجیبی به من دارد و چشم ندارد مرا ببیند
میترسم خواهر زن سابق همسرم رفتن من را پیش این خانم عنوان کند و انها نیز همه چیز را در فامیل عنوان کنند
در این شرایط من چه میتوانم بگویم و چه باید بکنم
مادر من پیشقدم شد و بیچاره به خاطر من ارتباط با همسرم را از پیش گرفت
البته همسرم هم با او خوب برخورد کرد اما من میدانم که مادرم این کار را به خاطر من کرده است و از این باب خیلی شرمنده ام
از طرفی نمیدانم رابطه ام با برادرم را چه کنم
گفته بودم که به خاطر دعوای آخر من و همسرم کنتاکت شدیدی حتی در حد فیزیکی علیه من پیش آمد و از آن تاریخ تا کنون قهر هستیم
از این ک بعد این همه سال و مهرو محبتی که بین ما حاکم بود چنین چیزی به وجود آمده شدیدا ناراحتم اما نمیدانم آیا پیشقدم شوم یا خیر
میترسم برادرم مرا از خود براند و در این شرایط تنهایی و غربت حال روحیم وخیم تر شود
از طرفی موضوعی مرا سخت می آزارد
مادر شوهرم حتی به همسرم زنگ نمیزند
نه مادرش نه پدرش
اصلا از نظر آنها من بد هم باشم آیا پدر و مادر نگران فرزندشان نمیشوند؟؟؟
خیلی خانواده عجیبی هستند
شوهرم در نظر دارد که بعد برگشتن من به ایران بچه دار شویم اما من به شدت میترسم
میترسم همه چیز دوباره پر از تنش شود و اوشاع با وجود بچه بدتر هم شود
به نظر شما با این همه علامت سوال چه باید بکنم
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام
حتما منو یادتون می آد
عنوان آخرم این بود شوهرم بیمار است میگویند بسوز و بساز
راستش فردا شوهرم باز برای یک امتحان قراره به کشوری که من توش هستم بیاد
هم خیلی خوشحالم هم خیلی ناراحت
چون دیروز نتایج امتحان تخصص پزشکی اون رو دادند و باز هم نتونست قبول شه
از سال 89 داره هر 6 ماه یکبار امتحان میده و 2 سال دوستیمون رو به خاطر این امتحان ها زهر مارمون کرد اما قبول نشد
اون دوسال رو از کار مرخصی گرفته بود و اینجا اومده بود
هیچ جا نرفتیم
در بهترین لحظات هم استرس امتحانش دست از سرمون بر نداشت
خانواده اش و دور و بری ها همه مسخره اش میکنند که این همه امتحان میده و دوسالشم به خاطر امتحان هیچ کرد و فایده نداشته
البته بی جا هم نمیگن چون شوهر من 15 ساله داره امتحان میده اما اصلا تا حالا نمره حدنصاب رو نیاورده
میدونید الان نزدیک 3 ساله نتایجش رو من میبینم
شوهرم باسواده اما تو تمام امتحانات نمره اش تقریبا یکیه
یعنی حتی در بهترین حالت که کلاس هم رفت نمره اش با قبل یکی بود
الان هم برای شرکت در یک امتحان زبان داره به اینجا می آد
خیلی بی حالم
دیگه خسته شدم از این آب در هاون کوبیدن
مثلا یکی از دوتسم ما رو شنبه مهمون دعوت کرد
میگه نمی آیم و میخواهم درس بخونم
در حالیکه خونه هم که هست اصلا فکرش به درس نیست و بیشتر لم میده و بی حاله
شدیدا هم حالت بیقراری داره
حالا شاید بگید آخه مگه کور بودی وقتی دوست بودی که ینها رو ندیدی
اما من همه این موارد رو دیدم اما از جاییکه شوهرم خیلی ضعیف بود و تا حرف جدایی رو میزدم حالش بد میشد تا حدودی از روی دلسوزی با اون ادامه دادم
بعد هم به خودش و محبت های بی اندازه اش عادت کردم
و چون خانواده ام هم میدونستند و خیلی هم به خاطر عنوان خانوادگی این آقا و شغلش راغب این ازدواج بودند من رو سوق دادند
البته غیر برادرم که از همون اول ساز مخالف میزد
بعد ازدواج حالت های روحی شوهرم تا حدودی بهتر شد
ولی مسائل زیادی با خانواده اش پیش اومد که قبلا براتون شرح دادم
الان هم هر دوی ما با خانواده او قطه رابطه هستیم
یک حس تنفر عجیبی به خانواده اش دارم
مدام موقعیت شوهرم را به رخم کشیدند
شوهر من زندگی معمولی داره
یک خونه داره که تازه نصف اون مال زن سابقشه
یک ماشین معمولی و کلی خرده بدهی
باور کنید نزدیک 6 ماه هست که عقد کردم اما اصلا نفقه نگرفتم
یعنی نخواستم
همه اش اینجا کار کردم
اون هم کار سخت و سنگین
وگرنه امکان نداشت بتونم درسم رو تا به اینجاش هم برسونم
خیلی ناراحتم
اصلا حس خوبی ندارم
از ازدواجم رضایت کافی ندارم
شوهرم انسان خوبیه
کلی مزیت داره
اما کلی هم ضعف اساسی داره
الان باز میگه میخواهد بهار بیاد و امتحان بده اینجا
اما خیلی داغونم
بسه دیگه
بابا 44 سالشه
کی پس انداز کنیم
کی برای بچه اقدام کنیم
تازه مسائل مالی و شراکت خانم سابقش در خونه و مطبش هم وحشتناکه
مهریه من هم 14 سکه است
نه اینکه فکر کنید مادی فکر میکنم
اما باور کنید در زندگی قبلی با شوهرم از بعد مالی خیلی اذیت شدم
الان شوهرم خانواده ای داره که در پول دارن غرق میشن
کمک که نمیکنن هیچ ما رو طرد هم کردند
البته واقعا حتی یک ریال هم ازشون نمیخواهم
اما خوب نمیفهمم چرا اون همه اذیتم کردند تابستون که ایران بودم
خیلی خسته و ناامیدم
بد اخلاق و کم حوصله شدم
از هیچ چی خوشم نمیاد
من چیکار باید بکنم
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
دوستان خوبم در همدردی
سلام
نمیدونم چرا با اینکه این همه مینویسم کسی یک جواب بهم نمیده
چرا کسی کمکم نمیکنه
قبلا چنت تا تاپیک گذاشته بودم
بعد اون باز هم نوشتم اما جوابی دریافت نکردم
بعد خواستم موضوع جدید بگذارم که مدام خطای این متن از قلم افتاده را دریافت میکردم
تا اینکه نهایتا ناچار شدم یک حساب کاربری جدید باز کنم
تاپیک های قبلی من :
http://www.hamdardi.net/thread-24258-post-232922.html#pid232922
http://www.hamdardi.net/thread-24517-post-232707.html#pid232707
http://www.hamdardi.net/thread-24134-post-234807.html#pid234807
هفته گذشته همسرم چند روزی را به دیدنم آمد
روابط بین ما از هر حیث فوق العاده خوب است
مادرم هم ب خاطر من با اینکه بیچاره خیلی هم دل شکسته بود از همسرم باب آشتی با شوهرم را باز کرد و شوهرم به منزلمان رفت و حتی از مادرم هدیه تولد نیز دریافت کرد
من هم مرتب به پدر ایشان زنگ میزنم و با ایشان روابط خوبی دارم اما اصلا با مادر شوهرم حرف نمیزنم
خوب قبلا به شما گفتم که یکبار زنگ زدم اما ایشان گوشی را قطع کردند
نهایتا شدیدا دچار وسواس فکری شده ام
همه اش میترسم روابط گذشته ام پیش همسرم فاش شود
با اینکه از آن افراد هیچ خبری ندارم
یعنی بیش از 3 سال است
آنها هم میتوانند به نوعی رد مرا پیدا کنند اما تا حالا هیچ خبری نشنیده ام
از طرفی من با آن اشخاص با دعوا و اختلاف جدا نشدم و در نهایت احترام از هم جدا شدیم
غیر از یک مورد که خیلی به من پیله کرده بود و حتی میگفت به خاطر من خودکشی کرده است اما من باور نکردم و من در آن زمان برای اینکه دست از سرم بردارد گفتم نامزد کرده ام و به خارج خواهم رفت و ایشان هم دیگر تماسی نگرفت
خیلی نگرانم
من به همسرم فقط یک مورد را عنوان کرده بودم و ایشان هم به سختی پذیرفتند اگر دو مورد دیگر بیایند و چیری بگویند چه خواهد شد
آیا من باید انکار کنم و یا اعتراف کنم
شاید بگویید خل شده ام
اما همیشه به نوعی در وحشتم
بله من خیلی اشتباه کردم و بسیار هم توبه کردم
اما باز هم با اینکه حدود 6 ماه است که ازدواج کرده ام و از آن افراد بیش از 3 سال است خبری ندارم میترسم
از طرفی بعضا ترس عجیبی به سراغم می آید
گفته بودم که بعد آن اختلافات با شوهرم با خواهر زن سابق شوهرم صحبت کردم
اقدام خامی که مرا شدیدا میترساند
میترسانم روزی ایشان مساله را جایی مطرح کنند
ان موقع من هیچ وقت نخواهم توانست همسرم را قانع کنم
دوری از همسرم بسیار دشوار است اما حدودا 3 ماه دیگر باید تحمل کنم
همه اش دچار وسواسم که نکند زندگیم به هر دلیلی بپاشد
چون من ایام دشواری را بعد متارکه اولم تجربه کردم
مدام میخواهم شوهرم را قانع کنم که هر چه زودتر بچه دار شویم
اما ایشان ممانعت میکند
میگوید برای من سخت است که زن باردارم را به تنهایی در غربت رها کنم
وقتی به طور کامل برگشتی اقدام میکنیم
من هم مدام با فاکار منفی دست به گریبانم
میترسم زمان بگذرد و مسایلی که از آنها میترسم رو شود و همسرم مرا طلاق دهد
از طرفی این حرف او که صبر کنیم نا خود آگاه مرا میترساند میگویم نکند به من اعتماد کامل ندارد
البته همسرم مرا خیلی دوست دارد
شاید باور نکنید اما بار ها و بارها شاهد آن اشک های معصومانه اش بوده ام
نمیخواهم به هیچ عنوان از من من زده شود
من هم او را خیلی دوست دارم
هردوی ما یکبار شکست خوردیم
اما من احمق با چند اشتباه بزرگ همه چیز را به کام خود زهر کردم
خیلی ناراحتم
به من بگید چکار باید بکنم
آیا ترسهایم جایی دارد یا بیجا دارم هم چیز را به کام خود تلخ میکنم؟
آیا خدا من را خواهد بخشید؟
اگر کسی به شوهرم چیزی گفت چه کنم
اگز خواهد همسرش جایی موضوع را عنوان کرد من چه باید بگویم
به کمکتان احتیاج دارم
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
مهری عزیز:72:
من احساس می کنم شما اصلا حالتان خوب نیست و حتما نیاز به مشاوره حضوری و یا شاید هم مصرف دارو دارید؟!
گاهی تنهایی و غربت و فشار کار و درس انسان را از خود بیخود می کند با تفریح و ورزش و مسافرت با دوستان روح خودتان را ترمیم کنید.
لطفا از اینکه روابط قدیمتان را به همسرتان بگویید در این شرایط اجتناب کامل کنید شما یک ازدواج ناموفق داشته اید ایشان هم همینطور و یکدیگر هم جزئیات را می دانید. همین کافی است.
اینکه با خوهر همسر سابقتان صحبت کرده اید از اقدامات شتابزده ایست که انجام داده اید این تحقیقات را باید قبل از ازدواج می کردید نه حالا.
اینکه می خواهید در این شرایط بچه دار شوید اشتباه محض هست :324: شما هنوز تکلیفتان با خودتان و همسرتان
معلوم نیست رابطه متلاطمی دارید چرا می خواهید شرایط را پیچیده تر کنید؟!
لطفا روی عزت نفستان کارکنید و از تکنیکهای توقف فکر و مقالات در این سایت برای جلوگیری از افکار وسواس گونه استفاده کنید.
اینقدر تاپیکهای مختلف و اسامی مختلف (مهری- مهری بهاری 2012و مهری بهاریو...)ایجاد نکنید.
بجای ایجاد تاپیکهای مختلف راهکارهای دوستان را اجرا کنید. اهل عمل باشید نه صحبت و نوشتن مطالب تکراری از خودتان و روحیاتتان.
همه اینها نشاندهنده بیقراری و درون مضطرب و ناآرام شماست. مواظب خودتان باشید.
موفق باشید:72:
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سنجاب عزیر
من خیلی در وحشتم
از همه چیز میترسم
علت این همه وحشتم هم شاید حساسیت همسرم در زمان دوستی روی این موارد بود و روابط قبل ازدواج برای ایشان خیلی مهم بود
بارها سر این مسایل با هم اختلاف نظر داشتیم و من بار ها به ایشان گفتم از آنجا که چنان تفکراتی دارد نباید با من ازدواج کند
منی که تنها و دور از خانواده در یک کشور آزاد زندگی میکنم
اما ایشان دست بردار نبود
برای این من مخفی کاری کردم
اما شاید بیش از یک سال است اصلا صحبتی از این مسایل نبوده و ایشان در مدت دوستی با من درک کردند که من به ایشان صادقم
اینها همه ساخته و پرداخته ذهن من است
من از سال گذشته و بعد بیماری پدرم و تلاطم های زمان ازدواج روحا شدیدا تحت قشار بودم
الان دیگه بریدم
بله من باید قبل ازدواج میپرسیدم اما الان کاریه که شده
یعین اون خانم باید بره و بگه
آخه موضوع جدید نمیتونم باز کنم
تو عنوان های قبلی هم که مینوسم جوابی دریافت نمیکنم