RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نازنین 1
سلام سید 1387
نوشته هات رو خوندم و انگار از روزی که این تاپیک رو باز کردی تا همین امروز نخواستی هیچ تغییری تو خودت ایجاد کنی...
صحبت های خوب دوستان رو می خونی و مواقت می کنی باهاشون ،حرفاشون رو تایید می کنی آش و همون کاسه است....
می خوام بگم تا زمانیکه تصمیم نگرفتی خسته و بی انگیزه نباشی نوشتن بهترین و مفید ترین جواب ها هم برات کارساز نمیشه...
ممنون از پاسختون... به خدا دلم میخاد از این شرایط خارج شم اما همون تصمیم گرفتن اینکه خسته و بی انگیزه هم نباشم هم نمیشه... بعد هم این جور چیزا یعنی حالی که من دارم با تصمیم درست نمیشه ... مثه اینکه یکی مریض باشه بگی تصمیم بگیر خوب باشی... فکر میکنم همین که اومدم اینجا دارم از شما دوستان راهنمای میگیرم یعنی من تصمیم دارم خوب بشم :)
شرایطت رو درک می کنم
به نظرم شما همون جور که دوستان گفتن چند دلیل وجود داره برای خستگی و بی انگیزه گیت
یکی اینکه تو کشور غریبی!این واقعا رو روحیه آدم تاثیر می زاره
شاید خودت به طور مستقیم دلتنگ نباشی و بگی اصلا احساس غربت ندارم ولی این موضوع مطمئنا روت تاثیر می زاره
اول اگر تنهایی اونحا(که از نوشته هات این جوری فهمیدم که تنهایی) سعی کن با خانوادت ارتباطت رو بیشتر کنی
اگر شرایط برات فراهم هست بیای ببینیشون یا اونها بیان ببینمت
من تازه از ایران برگشتم و میدونم یه بخشی از ناراحتیم هم مربوط به غربت هست... اما این حالتی که میگم )خستگی و بی انگیزگی) از یکسال پیش خورد خورد شروع شد و الان دیگه کم کم داره از کنترل ام خارج میشه.
ی دلیل دیگش همون ازدواج هست که الان با این دیدی که داری و این شرایطی که داری توصیه نمیشه بری دنبال ازدواج
اول باید حال و هوای خودت رو عوض کنی و بعد با انرژِی و با هدف بری دنبال کیس مناسب ازدواجت
دقیقن... اتقاقا یه موردی پیش اومده بود که نتونستم به جمعبندی برسم و از روندی که تو اون رابطه اتفاق افتاد هم ناراحتم هم بعضی مواقع خوشی های اون موقع که یادم میاد دلم میگیره... الان با این شرایط اصلا به ازدواج فکر نمیکنم
ی دلیل دیگه اینکه مشغول بودن روی تزت وقت زیادی ازت گرفته و برای مدتی همش مشغول بودی رو اون و تایم خالی نداشتی (خوب پس حق داری خسته باشی....)
از ی طرف دیگه عادت کرده بودی به این مشغولیت و الان که وقتت ازاد شده احساس می کنی دیگه کاری برای انجام دادن نداری ....
و حدس من اینکه احساس میکنی این همه تلاش و انرژی که گذاشتی روی تز و تحصیل
باعث نشد که به موقعیت برتری برسی
یعنی فکر می کنی حالا درسمم خوندن چی شد
قبلا کجا بودم و الان کجام
این تحصیلات چه کمک شایانی به من کرد؟
همون ادم قبلیم با همون شرایط قبل !!!برا ی چی این همه تلاش کردم...........
یعنی احتمالا انتظار داشتی بعد از تموم کردن تزت ی تحول برزگی تو زندگیت ایجاد شه
ی تغییر اساسی
فکر کنم این اصلی ترین دلیله... یه جور احساس خسران... که من این همه سال عمرم را گذشتم حالا چی گیرم اومد... فکر میکنم به اندازی که وقت گذاشتم نتونستم پیشرفت کنم... و چون الان هم در شرایطی نیستم که بتونم دقیقا خودم و تواناییم را رزیابی کنم این فکر ها بیشتر رانجام میده
ولی باید بدونی که این دیدت هم به دلیل همون کمال گراییت هست و در ضمن انتظار نداشته باش تغییرات رو تو مدت کوتاهی ببینی....
و مطمئن با نشستن ی گوشه و منفی بافی کردن هیچ مشکلی ازت حل نمیشه
خیلی دارم رو کمال گرائی ام کار میکنم ... امیدوارم بتونم مهارش کنم... اما همون طور که گفتم چون فیدبک درستی از خودم و توانائام ندارم خیلی سخته که به خودم بقبلنم که همه چی درسته یا درست میشه
باید به علائقت رسیدگی کنی چیزایی که بهت آرامش می ده و خوشحالت میکنه انجام بدی........
مثلا ورزش کردن مثل پیاده روی یا انجام یک هنر ....
اهداف روزانه کوچیک و کوتاه مدت برای خودت تعیین کن
مثلا من نمی دونم وضعیت خونت و روش زندگیت در چه حاله و شاید حرفم اشتباه باشه
ولی از امروز تصمیم بگیر
[b]1.ساعت خوابت رو تنظیم کنی و شب ها به موقع بخوابی که صبح بتونی باانرژی بیشتری بیدار شی.
2.خونه رو مرتب کن و به زندگیت نظم و ترتیب بده
وقتی محیط اطرافت نامرتب باشه نا خوداگاه از ذهنت انرژی میگیره و کسلت می کنه
شروع کن به تمیز کردن خونه
3.
برای خودت ی غذای خوشمزه درست کن غذایی که دوست داری و همیشه باعث خوشحالیت میشه...
اگر بلد نیستی غذای مورد علاقت رو بپزی ...برای پختنش می تونی تو نت سرچ کنی ...
برو خوراکی های مورد علاقت رو بخر مثلا اگر شکلات و کاکائو دوست داری برای خودت بخر... من هر وقت بی انگیزه میشم می رم سراغ شکلات، شیر کاکائو و کاکائو های خوشمزه :)
4.به دوستانت زنگ بزن
همین طور که قبلا گفتم به مادر پدر خواهر برادر باهاشون تماس بگیرو باهاشون حرف بزن و اگر شدنی بود ببینشون.....
حالا فعلا این جور اهداف روزانه و کوچیک رو انجام بده تا حالت بهتر شه و بعد کم کم بری سراغ اهداف بزرگتر
کار بهتر
ازدواج
کسب تخصص بیشتر................
کلا آدم شکمی نیستم اما خوب دیروز یه غذایی خوشمزه برا خودم پختم. امروز با چند تا از دوستم تلفنی صحبت کردم... با خونه هم انشالله بعدازظهر حرف میزنم.
این چیزا موقتی حالم را بهتر میکنه اما دوباره انگار یه غم شدیدی میشینه رو سینم. :302:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط رازقی
سلام. گفتنی ها رو دوستان گفته اند برادرم ، شما باید عمل کنید که نمیکنید.
به نظر میاد شما درگیر یه چرخه افسرگی شدین. قبل از این 7-8 ماه چجور آدمی بودین؟ روحیاتتون؟ شخصیتتون؟ نحوه گذران زمانتون؟ آیا همه چیز واقعا حول محور درس و کار متمرکز بوده؟
...
خودم هم همين احساس را دارم... يبار ديگه هم اينجور شده بودم سالهاي اول دانشگاه يعني ١٢-١٣ سال پيش و اون موقع برا يه دوره فلوكستين مصرف كردم و خيلي بهتر شدم...اون زمان دكتر تشخيص افسردگي خفيف داده بود اما بعدهاكه به چند تا مشاور ديگه مراجعه كردم انها ميگفتند مشكل من بيشتر استرس هست تا افسردگي...بهرحال تو اين ١٠-١٣ سال سعي كردم با كنترل افكارم و ... نگذارم حالم بد بشه اما الان چند وقتيه ديگه كم اوردم
والا من كلا ادم معمولي هستم يعني نه خيلي درونگرا نه خيلي برونگرا عمده وقتم را دانشگاه پر ميكنه (حداقل تو اين چند سال اخير) و بقيه اش را هم تفريحات معمول مثل فيلم. خريد، پيكنيك و اينجور چيزها... دوستان خيلي زيادي نداشتم هيچ وقت مثلا عمدتا كسانيكه باهاشون ارتباط نزديك داشتم هميشه بيشتر از پنج شش نفري نبوده ... اگه هفته اي يبار با دوستام برم بيرون برام كافيه و حتي اگه هم نرم خيلي احساس تنهايي نميكنم
اهل مسافرت و گشت گذار هم هستم
البته همه اينهايي كه گفتم الان هم انجام ميدهم اما الان اصلا لذت نميبرم و تغيير مثبتي تو روحيه ام ايجاد نميكنه
به هر حال به نظر بنده، هر چه سریعتر به یک روانپزشک مراجعه کنید و جلوی ادامه این چرخه رو بگیرید خصوصا اگه تازه شروع شده و قبلا واقعا اینطوری نبوده اید.
اين هفته رفتم پيش مشاور دانشگاهمون ايشون به نظرش نيامد خيلي حالم بد باشه گفت يكم بخاطر تمام شدن درست و يكم هم به خاطر تمام شدن رابطه اي كه داشتي ... اما خودم ميخواهم برم فردا پيش دكترم بگم اينجوريم شايد دارويي چيزي بده كه كمكم كنه
Y
افسردگی واقعا آدم رو به خودش معتاد میکنه و یه روز به خودتون می آید که دیگه روان ناخوداگاهتون نمیخواد دست از سر افسردگی بر داره و دیه از ته دل نمیخواین خوب بشین.
...
جدی بگیرید و یه کاری بکنید.
...
ببخشید اگه بد و ناقص راهنمایی کردم یا فرافکنی کردم یا ناراحت شدید. توانم در همین حد بود و به خاطر تجربه افسردگی خودم در گذشته، لازم دیدم بهتون هشدار بدم.
...
در آخر شعری از سهراب که دوست میدارم:
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست:مثلا این خورشید
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز،نان گندم خوب است.
و هنوز،آب می ریزد پایین،اسب ها می نوشند
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
پیشنهاد می کنم این لینک رو مطالعه کنید.
http://www.gisgolabetoon.com/fa/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C/news/61/%D9%85%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%AA-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-1
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط vafa_teacher
سلام
پیشنهاد می کنم این لینک رو مطالعه کنید.
http://www.gisgolabetoon.com/fa/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C/news/61/%D9%85%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%AA-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-1
سلام
لينك درست نيست به نظرم. ميشه چك كنيد و مجددا لينكش را بذاريد ممنون
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
متوجه ام چي ميگي اما نميشه كه هميشه همين وضعيت بمونه؟ ميشه؟ اگه اينجوري ادامه بدي افسردگيت شديدتر ميشه تنها هم كه هستي همه اينها وضع و بدتر ميكنه بايد فورا دست بكار شي و يه تغيير بزرگ تو زندگيت ايجاد كني
روي كاغذ يه برنامه ريزي كن و چيزهايي كه تو رو به هيجان مياره رو يادداشت كن و اون كارا رو انجام بده
دست از كمال طلبي هم بردار بالاخره زندگيه يه جاهايي بايد كم و زياد بشه
انقلاب كن اين راه خوبيه رويه زندگيت رو كاملا تغيير بده دنبال كشف چيزهاي جديد باش حاي شده با تغيير دادن مسير هميشگي خانه تا محل كارت شروع كني يه كم اين قانونهايي كه دور خودت چيدي و بشكن ٠٠٠٠ همه چيز درست ميشه
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام بچه ها
من هنوز خسته ام :(
خيلي تنها و بي انگيزه :(
احساس ميكنم ديگه هيچ كس را ندارم تو اين دنيا يعني هيچ كس مرا نميفهمد قبلا دلم خوش بود خدا هست حالا احساس ميكنم خدا هم ديگه ....
كارم شده غصه خوردن و گريه كردن ... هميشه غم سنگيني رو دلم
اين رابطه اخري كه داشتم خيلي روم اثر منفي گذاشت از خودم بدم مياد فكر ميكنم يه ادم ترسويي هستم كه از قبول مسوليت طفره ميرم ... از اينكه كسي بهم نزديك بشه ( از نظر روحي) ميترسم
نميگم به خودكشي فكر ميكنم اما برام هم مهم نيس اگه الان بميرم يعني ديگه اين دنيا برام جذابيتي نداره
شخصيتا خيلي اهل درد و دل نيستم بنابراين خيلي از دوستام فكر ميكنند من الان در بهترين شرايط هستم بعلاوه اينكه چند بار هم با دوستام حرف زدم اما كمكي نكرد
به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را
كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را
شماها بگيد من چكار كنم؟
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
کامل تاپیکتونو نخوندم. پست اولو اخرو خوندم. اما ببینین کدوم اینا ممکنه باشه:
- ازمایش خون دادین؟ قلبتون، تیرویید، کم خونی هیچکدوم مشکلی ندارند؟ اگه ازمایش ندادین می تونین برین متخصص داخلی یا حتی پزشک عمومی بگین خسته این و ازمایشای لازمو بدین. می تونین هر روز مولتی ویتامین کامل و خوب بخورین که کلسیم و مواد لازم دیگه رو هم داشته باشه.
- فعالیت بدنی دارین؟ ورزش در هر حالتی خوبه. بسته به سلامت بدنتون زانوها و کمر و شونه هاتون ورزش مناسب بکنید. نرمش هر روزه یا استخر یا پیاده روی تند هر چی که هم راحت و سبکه و بهتون اسیب نمی زنه هم براتون در دسترسه.
- من خودم به لطف راهتمایی یکی از دوستان فروم تازگی فهمیدم که ویژگی های یک کمالگرای نابهنجارو دارم. حالا ممکنه شما بهنجارش باشین اما چون کمالگرا هستین احساس رضایت نمی کنین. در مورد کمالگرایی سرچ کنین همین فرومو.
- خودتونو به اندازه ی کافی دوست دارین؟ وقتی کار خوبی می کنین یا به نتایج خوبی می رسین خوبه یه تشویق کوچولو هم خودتو بکنین.
اینا فعلا به ذهنم می رسه.
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز
میفهمم الان چه حسی داری، انگاری ذاری با لباس شنا میکنی، گاهی بی تفاوت فقط روی سطح آب شناوری، گاهی هم یه دست و پایی میزنی اما امان از طول طولانیه استخر که انگاری پایانی نداره!
من حس میکنم مشکل از کمالگرایی شما نیست بلکه از روند یکسان زندگی خسته شدین! فرض کنین صبح از خواب پا میشین، یه صبحانه معمولی، بعذ کلاس، ذزس، تز یا آزمایشگاه، خوب عادیه، تبدیل شدین به یک ماشین با برنامه داده شده که هر روز داره تکرار میکنه، روحتون میخواد از کالبد فعلی شما بالاتر بره، جسمتون و فعالیتهای روز مره اجازه نمیده، حس خستگی دارین!
به نظرم اول از همه اگز میشه، یه مسافرت برین
فارغ از همه چی
برین جایی که تو نظزتون حس آرامش ذارین
مرحله بعذ باید خوذتون به خودتون کمک کنین و با تغییر نوع نگرشتون به زندگی، حس و حالتون را از روند فرسایشی که پیش گرفتین در بیارین!
من اعتقاد دارم همه ما مامور به انجام ماموریتی در این دنیا هستیم و خلقتمان بر مبنای ماموریتمان تعریف شده، وقتی مسیر ماموریتمان را شناسایی میکنیم به راحتی زندگیمون سپری میشه و خوب مسیر رو به بالا یعنی رسیدن به حق را طی میکنیم، اما اکثرمون یا از ابتدا سر در گمیم و دلیل و نوع ماموریتمان را نمیشناسیم یا در مسیر راه اصلی به بیراهه میریم و سر در گم میشیم!
من با این طرز تفکرم دلیل عدم رضایت اکثرمون را از زندگی توجیه کردم، البته شناسایی مسیر شاید کار سختی باشه اما نشونه هاش رو خدا سر راهمون قرار داده میشه پیداش کرد!
معذرت میخوام خیلی سعی کردم ساده بگم اما نمیدونم گویا هست یا نه!
فکر میکنم ترسها مثل ترس از ازدواج، یا عدم رضایت از خودتون مثلا زبان یه جورایی به نشناختن خودتون، تواناییهاتون و مسیرتون در زندگی بر میگرده،
یه چند وقتی با دوستان، مثنوی خوانی میکنیم و بعدش بحث میکنیم، هر جلسه از هر جا شروع کرده باشیم و در مورد هر چی باشه نتیجش به خود شناسی بر میگرده، و به این مسئله میرسیم که تا خود را نشناسی، سر در گم عالمیم!
خود شناسی پایه خداشناسی
خودت را که شناختی و مسیرت رو پیدا کردی، قطعا دیگه از خیلی چیزها نمینالی! حس افسردگی نمیکنی! و خلاصه ....
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
منم با الهه موافق هستم و عامل اصلی خستگتیون رو بلاتکلیفی و سردرگمی می دونم.
اینکه رابطه تون با خدا کمرنگ شده می تونه موید حرفامون باشه.
اگه با همین دید و سردرگمی با دختر رویاهاتون هم ازدواج کنید بازم احساس خستگی و تنهایی بعد از یه مدت سراغتون میاد.
من اسم این حالت رو واسه خودم گذاشتم حالت "که چی بشه؟" تفریح و خوشگذرونی ومسافرت و ... هیچ لذت خاصی رو بهتون منتقل نمیکنه و آخرش می گین خب که چی بشه؟
فکر میکنم حس الانتون اینه که این همه درس خوندین و انرژی گذاشتین و از خانواده دوری کشیدین و خودتون رو از موقعیت های خوب ازدواجی که تو ایران واستون سهل الوصول تر بود محروم کردین آخرش که چی ؟ یا اینکه تو یه رابطه کلی تلاش کردین که طرفتون رو بشناسین ، صحیح برخورد کنید ، خودتون یه فرد ایده آل باشید ولی الان همچنان مجردید؟
ولی اگه بپذیرید که همه اینها جزئی از مسیر زندگیتون هستند و باید این راهها طی بشه (به هر شکل دیگه ای هم می بود باز هم پستی و بلندی و نارضایتی داشت) اگه به اون هدف والا بیشتر فکر بشه، خستگی کمتر اذیت میکنه ، حس تنهایی قابل تحمل تر میشه و برای همه اینها میشه دلیل موجه آورد.
تجربه شخصی من اینه : هر گاه از نظر معنوی افت میکنم مشکلات زندگیم پر رنگ، لاینحل ، بغرنج میشن و من ناتوان و افسرده و خسته از رویارویی با هر تغییری حتی مثبت میشم. ولی وقتی از بعد معنوی بالاتر از حالت نرمال خودم قرار میگیرم بحران های شدید رو خیلی راحت پشت سر میگذارم و شکرگذار هم هستم.
:72:
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
تا حالا به این مساله فکر کردید که شاید دچار افسردگی خفیف شده باشید. خوب تنها بودن، فشار تز و کارهای درسی، دور از وطن بودن، احتمالا غذاهای غیر مقوی و کم ویتامین خوردن، همه اینها می تونه به این حالات کمک کنه. کما اینکه این شرایط معمولا برای کسایی که میرن خارج اتفاق میافته و بعد از مدت طولانی که خارج هستند دچار افسردگی خفیف می شوند. و نشانه هایی از این دست که بی حوصله بشوند، خوابشان زیاد شود و یا بی انگیزه بشوند و .... به ادم دست می دهد.
البته این تنها یک حدس است و می توانید با مراجعه به پزشک مطمئن شوید. شاید تنها با تغییر رژیم غذایی (پر ویتامین مخصوصا ویتامین B ها ) حالتان بهتر شود.
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
خواستم بگم منم الان کم و بیش حالت شما رو دارم
فعلا از هیچی لذت نمیبرم شغل تقریبا خوبی دارم محیط کار عالی، ماشین، در حال خونه دار شدن هم هستم ولی ....
اینها که گفتم اولویت های اول زندگی من نبودن همه شون در درجه دوم به بعد هستن بخاطر همین هنوز نتونستم لذت واقعی زندگی رو بچشم و برای بقیه اش انگیزه کافی داشته باشم
شاید چون شما هم اولویت اول زندگیتون چیز دیگه ای بوده روح و سرشت شما با همان غایب زندگیتون به آرامش نهایی میرسه که الان نداریش!
با گذشت زمان و گم شدن در اهداف دیگه با اینکه از نظر دیگران در جایگاه خوب و مقبولی هستید ولی هنوز اون آرامش و لذت هیجان انگیز زندگیتون رو نداری! چون اونی که مقبول روح و جان شماست هنوز در کنارتون نیست
برگرد به ضمیر خودت ببین واقعا چی در زندگیت برات از همه چی مهمتر بوده و هست و کم کم نقش اونو در زندگیت پررنگ تر کن
نکته دیگه اینکه ممکنه قبلا یه بحران عاطفی قوی رو تجربه کرده باشی و حالا فکر میکنی تموم شده و اوضاع آرومه ولی در واقع داری دوره نقاهت رو میگذرونی و هنوز رنجش، خاطره ، زجر ، شیرینی و تلخی اون اتفاق باهات هست
فقط چیزی که هست اینو بدون این زمان از زندگی ما هم رد شدنی هست و تمام میشه
انگیزه و شوق جدید جای خودش رو به بی انگیزگی و خاطرات تلخ میده
امیدوارم هر چه زودتر این دوران رو بگذرونید.