RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
چرا نمی ری پیش پدرت زندگی کنی؟
مسایلی که مطرح کردی درست. ولی آیا راه حلش اینه که خودت را عذاب بدی؟ خودآزاری کنی؟
به جای آه و ناله از دست روزگار و زمین و زمان، بشین فکر کن چطوری می تونی زندگیت را بهتر کنی. اگر پدرت ثروت میلیاردی داره، حتما یک جایی هم برای شما هست. محکم و سرزنده و قوی باش. به جای این کارها ببین چطور می تونی حقت را از پدرت بگیری. حتی اگر شده قانونی اقدام کن. ایشون موظفن مخارج شما را بدن. چرا با خودت لج می کنی و نمی گیری؟ فکر می کنی آخر این لجبازیها به ضرر کی تمام می شه؟
یهو به خودت می آیی می بینی عمرت سر لجبازی و آه و ناله رفت.
اگر ممکنه بگو
1- چرا از پدرت خرجی ماهانه نمی گیری؟
2- چرا نمی ری پیشش زندگی کنی؟
3- اگر پدر حاضر به پذیرش نیست و همه راههای مسالمت آمیز و گفتگو را رفتی و جواب نگرفتی، چرا به قانون متوسل نمی شی؟
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان. قطعا وضعیت خیلی سختی داشتی و داری.
در مورد دوستات. کاری که می تونستی بکنی این بود که بهشون بگی که اوضاع خونه اتون در حد پذیرایی کردن از اونا نیست. یعنی می تونستی بهشون بفهمونی که خونه ی شما کوچیکه و وسایل راحتی اونا رو نمی تونی فراهم کنی. همه هم توقع ندارن به همون اندازه که خودشون پذیرایی می کنن شما هم ازشون پذیرایی کنی. خیلی ها هم هستن که وقتی درک کنن که مشکلی داری یا حتی مدلت اینه (حالا یکی یه کم بداخلاقه یکی شوخه یکی مامان باباش باهاش کنار نمیان یکی خونه اش محل پذیرایی نیست هر کی یه جوره) اگه دوستات بدونن که دلت می خواد باهاشون دوست باشی اما یه سری اخلاقا داری یا یه سری محدودیت ها داری حتما درکت می کنن. ادما همشون توقع ندارن عین اونی که بهت می دنو بگیرن. یه وقتایی هست که همینکه حضور داری کنار دوستت واسه دوستت کامل و عزیزی. می تونی هم در مواقع و شرایط دیگه ای که پیش میاد بهشون خوبی کنی. خلاصه هر کی هر کاری که از دستش برمیاد باید انجام بده. نه کاری که نمی تونه.
در مورد خونه اتون. یه روشویی دارین اینطور که نوشتی. اگه بتونی سر دوش (اون قسمت که حالت شیر تلفنیه و اب میاد زیرش دوش می گیریم) جدا بری بپرسی و بخری حالتی باشه که بتونی سر شیر ابی که دست و صورتو می شورین باهاش وصل کنی کارت تا حد زیادی راه می یفته. البته اگه اب گرم داشته باشین.
دوستان درست می گن. پدرت ثروتمنده. خودت نوشته بودی که گفته بری پیشش زندگی کنی. حالا حداقل می تونی دوسه روز در هفته بری اونجا زندگی کنی. از پدرت بخواه بهت پول بده. خرجی ماهیانه رو بخواه بده. برو پیشش زندگی کن. حداقل چند روز در هفته که واسه حموم و شستشوی لباس و اینا مشکلت حل شه. سعی کن حقتو بگیری.
موفق باشی.
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان! عزیز دلم
ممنون که توضیح دادی. حالا بیشتر و بهتر می تونم درکت کنم. متاسفم که چنین شرایط سختی داری. حقیقتا دختر صبوری هستی. درود بر تو :46::43:
نظر من هم همین دو تا راهکاریست که دوستان دادن:
1) پدرت وظیفه عرفی و شرعی و انسانی داره که زندگیت رو تامین کنه. این حق از وقتی تو به دنیا اومدی برای تو ایجاد شده و تا ابد هم ادامه داره.
اگر سختته که مستقیم با پدرت حرف بزنی وکیل بگیر تا کارات رو انجام بده.
ما بیصبرانه منتظریم که از اقدامت در این باره بگی :46:
2) چرا تا حالا برای مستقل شدن اقدامی نکردی؟ مانعی هست سر راهت عزیز دلم؟
برات آرزوی شادی و گشایش سریع می کنم. :72:
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
از لطف همگی ممنونم
راستش من اصلا نمی خوام که پدرم هیچ پولی بهم بده چون دیگه ازش بریدم، حتی گاه گداری که ناچارا خونش میرم اونجا حتی غذا هم نمیخورم که حتی یه لقمه از مال اون تو گلوم نره، دیگه چه برسه به اینکه برم از طریق قانون ازش چیزی بگیرم! نمیتونید این حسو درک کنید که وقتی از کسی تا این حد بیزار میشید از هرچیزی که مال اون هست هم بیزار میشید.. من از اون پول نمی خواستم، ازش "پدری" میخواستم که در حقم نکرد، پولشم مال خودش...
البته پدرم ماهانه به من یمقدار پول میداد قبلا که الان مدتیه دیگه نمیده، آخرین بار خودش اومد بهم پول بده که من ازش نگرفتم، حتی دلم نمی خواد یه هزارتومنی از پول اون تو زندگیم بیاد .. البته خودش اینو نمیدونه، به اون گفتم لازم ندارم، یا واسه غذا گفتم سیرم .. اون چیزایی که باید بدونه رو بلا بهش گفتم، دیگه خودش میدونه با خدای خودش
فقط دلم میخواد یه روز برسه که این بغض 25 ساله رو خالی کنم و هرچی تو دلمه بهش بگم، اما مسلما اون روز آخرین روزی خواهد بود که میبینمش.
اگه پدرم مثلا یه کارگر یا یه آدم فقیر بود اصلا ناراحت نبودم، دردم اینه که داشت و ازم دریغ کرد.. فقط کافی بود اراده کنه تا به راحتی زندگی منو زیر و رو کنه اما نکرد..
اینکه نمیرم پیشش زندگی کنم واسه اینکه ازدواج کرده و تشکیل خانواده جدید داره، من به هیچ وجه نمیتونم برم با اونها زندگی کنم، همینطوریش اگه برم مثلا یکی دو شب بمونم زنش کم محلی میکنه منم معذب میشم، همینطوریشم بینشون اختلاف هست و گاهی دعوا می کنند جو اونجا هم زیاد جالب نیست. کافیه منم برم اونجا تا هر اختلافی بینشون ایجاد شه بیفته تقصیر من.
البته زنش آدم خوبیه ولی در حالت دوری و دوستی! بهشم حق میدم شاید منم جای اون بودم خوشم نمیاد دختر شوهرم یهو پاشه بیاد با ما زنگی کنه و مقاومت میکردم..
تازه بماند که خود پدرم چه اخلاقهای بدی داره و چقدر پرخاشگر و بددهنه بدتر اعصاب آدمو خورد میکنه تو همون یه روزی که گاهی میرفتم.
در مورد پانسیون هم اتفاقا یکی دوبار به فکرش افتادم اما هم شنیدم محیطش جالب نیست و هم هزینش برام بالاست. راستش تو این سالهایی که گذشت برنامه من برای رفتنم این بود که ازدواج کنم. همش فکر میکردم مثلا چندماه دیگه مشکلاتم حل میشه و با اونی که دوسش دارم ازدواج میکنم. اما اونم نشد و آخرش اونقدر مشکلاتمون بیشتر شد که به جدایی رسیدیم و یه درد دیگه هم اومد رو دردام. داستان اون خیلی مفصله...
meinoush جان درست میگی اما مساله به همین راحتی نیست، من آدم خیلی توداری هستم، خیلی برام سنگین بود داستان زندگیمو واسه همشون تعریف کنم تا فقط درک کنند نمیشه بیان اینجا.. تازه ماجرا به همین جا ختم نمیشد، خیلی وقتها بهم زنگ میزدن ، منم خیلی دلم میخواست باهاشون حرف بزنم اما من بخاطر شرایط فیزیکی مثل اتاقی که توش هستم و آدمای اطرافم و کلا یه سری مسائل که صفحه قبل توضیح دادم حتی نمیتونستم جواب تلفنشون رو بدم، در نتیجه سری بعد فقط گله گذاری اونها برام میموند، وقتی هم اونا منو دعوت میکردن 90 درصد مواقع بخاطر همین مشکل حمام نمیتونستم برم و توضیحم نمیشد بهشون بدم. اینم به ایجاد فاصله و شاکی تر شدن اونها کمک کرد،
خودمم راحت نبودم که همش من برم خونه اونها اما اونها نیان، خودشون هیچی، بالاخره پدر و مادر و خانوادشون که یه فکرائی میکردن.. خودمم به اندازه کافی غمگین و افسرده بودم، واقعا ظرفیت اینو نداشتم که بعد مدتی هم که میبینمشون اولش کلی گله گذاری و سرزنش و متلک انداختنشون رو بشنوم، خلاصه اونقدر سر این چیزا اذیت شدم که آخرش تصمیم گرفتم با همشون قطع رابطه کنم. البته الان دیگه دو سال از قطع شدن رابطه هام میگذره و دیگه خبری هم ازشون ندارم. امکان اون چیزی که گفتی هم اصلا نیست، اینجا گاهی واسه یه دست و صورت شستن معمولی به مشکل میخورم چه برسه به این ..
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
[align=justify]سلام عزیزم:72:
درسته که قبلا برنامه دیگری برای زندگی مستقل داشتی، می خواستی با کسیکه دوستش داشتی ازدواج کنی و بری خونه خودت.
اما حالا که اون مسئله منتفی شده، بهتر نیست به موضوع پانسیون جدی تر فکر کنی؟ بعد از یه مدت هم شاید با دوستایی که اونجا پیدا کردی، یه خونه گرفتید.
الان که شرایط خونتون اینقدر برات غیر قابل تحمله، بهتره به راه های جدید فکر کنی، نه اینکه همش به این فکر کنی که قبلا چه راه هایی رو انتخاب کردی که به نتیجه نرسیدن.
راستی تو اینجا یه عالم دوست داریا:46::43: دیگه نبینم بگی تنهام و از این حرفا!!:305:[/align]
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جونم.
واسه دوستات منظورم این نبود که داستان زندگیتو براشون بگی. منظورم این بود که در حد یکی دو جمله براشون توضیحی بدی که بدونن نمی تونی توی خونه ازشون پذیرایی کنی و می خوای دوست باشی باهاشون. تازه اونم اگه پرسیدن. در همین حد که امکانشو ندارم توی خونه ازتون پذیرایی کنم. تازه این در صورتیه که بخوای اینو بگی. وگرنه همینم می تونی نگی. معمولا نمی پرسن. تو می ری خونشون اونا نمیان خونت! هر چی عادتشون بدی عادت می کنن. خیلی هم اگه دیدی حس می کنی که ناراحتی هر چند باری که میری خونشون غذا اینا می خوری می تونی یه بار یه کافی شاپ یا یه رستورانی که غذاش خوب باشه ولی خیلی هم گرون نباشه دعوت کنی دوستتو. هیچ نیازی هم نیست که توضیح بدی خونه چرا نمی بریش. در واقع خودت باید مدیریت کنی وضعیت رابطه اتو که کارایی که نمی خوای مثل اینکه بیان خونت رو انجام ندی. اگه نمی خوای به تلفن خونه زنگ بزنن می گی با مبایل راحت ترم. توضیح نمی دی چرا. خودت مدیریت می کنی که دوستات درباره تو چه کارایی بکنن و چه کارایی نکنن. و همونطوری عادتشون می دی. محکم و مطمن و البته خوشرو و خیرخواه و مهربون باش.
وقتی می گی متلک بهت می ندازن فکر نمی کنم خیلی هم دوستای خوبی بوده باشن. نگران نباش. دوست اگه دوست باشه کار عجیب از ادم ببینه نمی یاد نق بزنه. می دونه حتما دلیلی هست پشت کار ادم و فوقش فقط یه سوال می پرسه بدون متلک.
واسه تلفن می تونی یه مبایل ارزون بخری و شارژ بخری و گاهی که لازمه صحبت کنی که از تلفن گوش دادنای خونوادت راحت شی.
نوشته بودی بابات خرجی ماهیانه می داده (نمی دونم چقدر کم یا زیاد). وقتی بهش گفتی مشکل داری گفته بهت می تونی بری با اونا زندگی کنی. خوب تو می خوای برات چه کار کنه؟ اون باباییه که نمی تونه راحت محبت کنه. پس این فعلا می شه کاری که ازش برنمیاد. کاری رو ازش توقع داشته باش که می تونه بکنه. پول که بهت می ده. چرا نگیری؟ می دونم ازش دلگیری. فکر نمی کنم این احساست تنفر باشه به نظرم خیلی خیلی ازش دلخوریو نمی تونی ببخشیش. اما باید فقط به خودت فکر کنی. ببین چی واسه خودت بهتره. اگه توی خونه ی بابات اتاق شخصی خودتو بهت می دن حداقل دو روز در هفته رو فعلا برو اونجا. مشکل حمومت و اینکه گاهی دوستاتو بیاری خونت حل می شه. احتمالا هم اگه نزدیک بابات باشی کم کم چیزای دیگه ای هم که نیاز داری برات می خره. این دو روز سه روز در هفته ای که می گم واسه اینه که اگه خواستی بتونی برگردی و یه دفعه از جای قبلیت نبریده باشی.
راستی احتمالا اگه ادمایی که باهاشون الان زندگی می کنی با دوستی فامیلی رفت و امد داشتن انقدر خودشونو ول نمی کردن و یه سری بهداشت رو رعایت می کردن.
محبت نیاز داشتی ندادن. مادرت بهت داد؟ چرا فکر می کنی گناه پدرت بیشتر از مادرته؟ هر دوشون مقصرن. اما این وسط تو بیا فقط به منفعت خودت فکر کن. ادم حداقل تو این ایران تا کمک نگیره نمی تونه پیشرفت کنه. اگه تو هی کار کنی و هر چی پول داری خرج زندگی کردن خودت کنی پول چطوری جمع کنی.
اینکه باباتو زنش دعوا می کنن به تو ربطی نداره. اصلا کاری باهاشون نداشته باش. می بینیشون با لبخند سلام علیکی بکن و برو توی اتاقی که بهت دادن. احترام بهشون بذار و کاری هم باهاشون نداشته باش. یه امتحان کن ببین می تونی کم کم حقتو بگیری یا نه.
من این حس دلخوریتو کاملا درک می کنم. ولی تو باید به فکر خودت باشی. ببین چی برات خوبه. می دونم سخته. ولی اخرش یه روزی مجبور می شی اینکارو بکنی. پس زودتر به فکر صلاح خودت باش.
می دونم شرایط زندگیت خیلی سخته. ولی باید به صلاح خودت فکر کنی. اگه بتونی پول از بابات بگیری چرا نه. اگه بتونی دو روز در هفته بری خونه ی بابات که حموم و لباس شستنو این چیزارو راحت داشته باشی و اگه هم چیزی از بابات خواستی نزدیکش باشی چرا نه؟ دو دو تا چهار تا بکن ببین چی به صلاحته. اینکه از بابات کمک بگیری معنی اش این نیست که بخشیدیش. به منفعت خودت فکر کن. مخصوصا وقتی که هیچکدومشون به تو فکر نکردن.
این قضیه پانسیون و زندگی کردن مستقل هم اگه درامدت می رسه به نظر میاد فکر خوبی باشه.
موفق باشی.
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
زنده بمون!
شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. ..
نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.
زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.
هر چند وقت یک بار نقاشی بکش.
در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.
سفید بپوش.
آب نبات چوبی لیس بزن.
بستنی قیفی بخور.
به کوچکتر ها سلام کن.
شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس.
زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.
به دوست های قدیمیت تلفن بزن.
شنا کن.
هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.
خواب ببین.
چای بخور و برای دیگران چای دم کن.
جوراب های رنگی بپوش.
مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس.
به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن.
دنبال بازی کن. اگر نشد وسطی بازی کن
به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن.
قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.
از خواب های بد بپر و آب بخور.
به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور.
کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.
خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس
بخند. چشم هات رو روی هم بگذار.
شیرینی بخر.
با بچه ها توپ بازی کن.
برای خودت برنامه بریز.
قبل از خواب موهات رو شانه کن.
به سر خودت دستی بکش.
خودت رو دوست داشته باش.
برای خودت دعا کن!
برای خودت دعا کن که آرام باشی.
وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی.
تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.
برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی. بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.
برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی.
برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛
چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.
ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی.
برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی خیلی طولانی است.
خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛
پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیراست.
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی.
چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن به سراغ آدمبیاید، خیلی دردناک است.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن!
برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای که نیاز داری بخوابی.
باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه
و بیشتر از آنچه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا دیگران همسهمشان را بگیرند.
برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی سینه ات راآلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد.
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت رامعاینه کنند.
دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند بهاندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره و بهآسمان نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛
آن وقت صدایش کن؛
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.
شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی. از او کمک بگیر.
از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت... تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و ...عشق... بدهد.
آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده که زندگی از این که تو زنده هستی به خودش ببالد!!
دیگران را فراموش نکن
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم,تنها,از جاده عبور ..
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است ..
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای,این شب چقدر تاریک است ..
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان خانومی من واست یک ایمیل فرستادم اگر وقت کردی بخون
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
:323::323::323:
امیدوارم هر چه زودتر زندگی برویت لبخند بزنه و قلبت شاد بشه