RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
سلام بهارم
روز زیبات بخیر و شادی خانوم :)
من بهت می گم این خلا ها رو برای خودم چطور پر کردم.
من تا 18 سالگی همونطور بودم که خانوادم می خواستن. کاملا مطابق میل اونها. اما وارد دانشگاه که شدم دنیای
فانتزی من شکست و با واقعیات روبرو شدم.
من نمیتونستم با هیچ پسری صحبت کنم چون خیلی بسته بزرگ شده بودم. خیلی خیلیییییییییی تیپم توی دانشگاه
ساده بود. بسیار بی تجربه بودم و حالا در یک محیط واقعی بودم اما اینبار تنها.
خدا رو شکر جوری بار اومده بودم که مراقب خودم باشم و دوستان خوبی جذب کنم اما با گذشت سالها فهمیدم که
آدمها خیلی پیچیده تر از اونی هستن که من فکر می کنم. مثلا یادمه یکی از پسرای دانشگاه ترم 2 ازم خواستگاری
کرد و بعد یکی از استادام. انقدر از پیشنهادشون جا خوردم تو 20 سالگی که دیگه سر کلاس اون استاد نرفتم و با
همکلاسیمم به شدت برخورد کردم :311: الان یادم میافته خجالت زده میشم :)
خلاصه بهار گذشت و من عصیان کردم در تیپ زدن. با پدر لج می کردم و حسابی تیپ می زدم اما درونم من رو از
دوستی با پسرها و آدمهای نامناسب به شدت منع می کرد و دوستان خیلی خوبی داشتم که هنوزم هستن و
موجب موفقیتم. خلاصه دیگه باب میل پدر نبودم (البته فقط در پوشش) و پدرم به مدت 4 سال تا 22 سالگی یک
جورایی باهام قهر بود.
اما بهار من میخواستم خودم باشم. خودم برای پوششم ، کلاسهام ، زندگیم و همه چیزم تصمیم بگیرم اما باورشون
نمی شد که منم بزرگ شدم. دیگه از 22 سالگی که فشارهای پدر کمتر شد و باهاش منطقی صحبت کردم کم کم
برگشتم به اصل خودم و ساده شدم. بسیار ساده! انقدر که حجابم بسیار خوب و محفوظه الان و هیچ آرایشی نداره!
من در این جریان ها یک درس خیلی بزرگ گرفتم. اونم این که :
1- فرزندم رو در آینده بگذارم با واقعیات آشنا بشه و آکبند نفرستمش توی اجتماع
2- محدودش نکنم و کنترلش نا محسوس باشه.
3- نقاط ضعفم رو خودم پر کنم و سعی کنم اگر محدودیتی هست ازش استفاده کنم در جهت بهبود خودم نه ضربه
زدن به خودم چون اگر با خودم لج کنم فقط به خودم آسیب می زنم.
برای اینکار باید برای خودت با کمک منطق و عقلت یک چارچوب درست (ممکنه خلاف میل پدر و مادر باشه اما
حفظ احترامشون یادت نره.) کنی و بعد در این چارچوب ببین چه چیزهایی خلا شده برات؟ روشون به شیوه درست نه با
لجبازی با خودت و ساختار شکنی ، سعی کن که راه بروز درست اون کمبود رو پیدا کنی و بعد با حفظ آرامش و
قاطعانه برای دیگران توضیح بده دلیل کارت رو.
برای مثال پدر من به شدت با اینکه من مستقلا وام بگیرم مخالف بود اما با منطقی صحبت کردن بالاخره مجابش کردم
که با کمک خودش وام بگیریم و بسیار خوشحالم که دیگه رسما باورم کرده و حتی از من مشورت می گیره تو کارهاش
الان در 26 سالگی دیگه یاد گرفتم که :
- آدمها رو درست بشناسم نه از روی ظاهر فریبندشون.
- از تجربیات دیگرانی که یک راه رو یکبار رفتن کمک بگیرم و ازشون استفاده کنم که خودم هم نشم آینه عبرت!
- سعی می کنم همیشه در ذهنم آسیب هایی که ممکنه در اثر یک خلا بوجود بیاد رو تصور کنم و جلوشون رو بگیرم
و از راه درست اون خلا ها رو پر کنم هرچند دیگران محدودم کنن! چون من خودمو و سرنوشتمو دوست دارم.
- اگر خلایی هست با وجود خدا و دوستان خوب این خلا رو پر کنم.
- و در نهایت به مرور زمان با انتخاب های صحیح به خانوادم نشون بدم که دخترشون بزرگ شده و دیگه میتونه با
رعایت حریم ها و چارچوب برای خودش تصمیم بگیره و عمل کنه.
بهار دیشب تو اتاقم داشتم به این فکر می کردم که چقدر من خوشبختم و خدا رو شکر می کردم به خاطر اینکه یک
خانواده خوب دارم ، امنیت دارم ، آرامش دارم ، سلامتی دارم ، شاد و سرحال هستم و از همه مهتر یک خدای خوب
دارم. انقدر از این افکار پر از شعف شدم که حس کردم دیگه هیچ خلایی ندارم و کمبودهای دیگران رو که دیدم از
صمیم قلب خدا رو شکر کردم. در واقع داشته هام رو Bold کردم و نداشته هام و خلا هام رو کمرنگ.
برای نقاط ضعفم برنامه ریختم که برطرفشون کنم در دراز مدت اما میدونم دارم برای خودم زندگی می کنم.
امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم.
تو هم این نقاط رو شناسایی کن و خوب بهشون فکر کن که ممکنه این خلا ها چه آسیب هایی بهت بزنه و جلوشون
رو بگیر.
راستی بهار تو این پروسه به خودت زیاد سخت نگیر و با خودت خیلی مهربون باش.
موفق باشی دوست گلم :46:
:72:
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
سلام بهار!
دوستان مطالب خیلی خوبی گفتن... چیزی که من می خوام بهت بگم شاید در نگاه اول خیلی به موضوع تو مربوط نشه... اما اگه دقیق تر نگاه کنی فک کنم یه چیزایی دستگیرت بشه...
چند روز پیش با دوستی راجع به زندگیش صحبت میکردیم و اون شروع کرد از اتفاقاتی که در دوران کودکیش براش افتاده و با توجه به روحیه حساس او هنوز هم براش پر رنگ و فراموش نشدنیه صحبت کردن و اینکه این خاطرات به روح و روانش آسیب زده و مثلا اگه در فلان سن نتونسته به فلان موفقیت برسه ریشه اش در کودکیش بوده ...........
من با اصل ریشه بودن اون مسئله مشکلی ندارم، ولی آیا لازمه باز هم اجازه بدیم این ریشه مخرب در درونمون رشد کنه و تبعاتش حتی الان که علت رو هم پیدا کردیم زندگی مون رو در بر بگیره؟
نسل ما دهه شصتی ها به دلیل گذار سریعی که جامعه در اون برهه از زمان داشته و تغییرات سریع و بعضا غیر قابل کنترل در تمام ابعاد زندگی بزرگتر های ما، نسلی ست که آسیب زیاد دیده... کم یا زیاد من در بین تمام دوستام از این دست مسائل رو میبینم حتی خودم...
منظورم اینه که هر کسی از این دست به قول تو خلا ها در زندگیش داره... پس تو تنها نیستی
در مورد پر کردن این خلا ها بازم مثال میزنم برات
فرض کن دو نفر آفتاب مهتاب ندیده با هم ازدواج کنند در سنین بالا. خب این آدم ها شیطنت های نوجوانی و جوانی رو نکردن... مثلا دوست پسر/دختر و هیجانات اون دوران ها رو نداشتند... خب حالا به نظرت درسته که در این سن فیلشون یاد هندوستان کنه؟
منظورم اینه که از نداشته هات در برهه زمانی خاصی در گذر و در حال زندگی کن
تو به علت سخت گیری های خانواده ات (که خب البته در مورد میزانش و چگونگیش چیزی نگفتی) بعضی چیزها رو از دست دادی... ولی خوب نگاه کن یه چیزایی هم به دست آوردی. در مورد همه این طوریه مثلا من واقعا یک ساله که حسرت یه تعطیلات آروم و بی دغدغه رو دلم مونده ولی به جاش چیزایی هم به دست آوردم .
این قانونه یه چیزی میدی یه چیزی میگیری
ممکنه بگی خودت ندادی و اختیاری نداشتی ولی حالا چطور؟
هنوز هم زیر سلطه خانواده ای؟
اصلا به این فکر کردی که اگر حالا چشمت به واقعیت های جامعه بازه و راه خطا رو نمیری بخاطر اینه که تو سنین حساس کنترل شدی و یا بهتر بگم حفظت کردن؟
پس به نظر من:
اول بپذیر که تو و زندگیت و تفکراتت حاصل تمام اتفاقات خوب یا بدی هستید که در طول این سال ها در زندگیت رخ داده. به اتفاق های نا خوشآیند به عنوان یک واقعیت در زندگیت نگاه کن! "پدر سختگیر" یک واقعیت در زندگی توست. مثل نابینایی و ناشنوایی در زندگی هلن کلر.
حالا این تویی که باید از این واقعیات برای خودت پله بسازی برای موفقیت نه که درشون بمونی و در جا بزنی. پدر سختگیر تو حتما خصوصیات خوبی داره که بتونی روشون حساب کنی... اون ها رو پر رنگ کن و در زندگیت از اونا بهره ببر(مثلا پدرت رو همه میشناسن و آدم معتبریه، خب از این اعتبار در جهت زندگی و پیشرفتت استفاده کن... کم کم تصویر پدرت در ذهنت عوض میشه
به نداشته هات خوب دقت کن منصفانه که نگاه کنی بعضی ها موهبت اند (دقیقا منظورت رو از بی قیدی نگفتی وگرنه می تونستم برات مثال بیارم)
اینو از تاپیک هات حس میکنم: خیلی رو خانوادت و تاثیرشون در زندگیت تاکید داری (نمیگم درست نیست ها خانواده خیییییییییییییییلیییییییی یی مهمه) ولی بد نیست گاهی اوقات انگشت اتهام رو یه نموره به سمت خودت هم خم کنی برای روشن شدن مسئله برای خودت میگم.
در پایان برات از خدا آرامش و موفقیت واقعی رو می خوام:72:
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
من الان در حال حاضر مشکلی درباره ظاهر و ارتباط با جنس مخالف و ..ندارم.تقریبا اونطوری که دلم میخواد لباس میپوشم ارایش میکنم و میگردم که دوست دارم.
یه سری مسائل رو هم بهشون واقفم که مضراتی دارن بنابراین با دید بازسراغشون نمیرم نه ازترس پدرم.
خوب مسائلی هم هستن که اگه بودن خوشحالتر میشدم مثلا بشدت دلم میخواست جدا و مستقل ازخونواده حتی برای مدت محدود زندگی میکردم (خواهشا دوباره ربطش ندید به اینکه از خونوادت بدت میاد و این حرفا..نخیر من خونوادمو دوست دارم هر چند دلخوریایی ازشون دارم )
که خوب با منطق میدونم این مورد فعلا شدنی نیست و گذاشتمش کنار.
سختگیریهای پدرم بیشتر در زمان گذشته بوده زمانی که سنمون کمتر بود خیلی خیلی بهمون سخت میگرفت.مثلا یادمه چندتا از دوستاش دختراشون چادری بودن اونوقت بد بود من چادر نپوشم.بابام هم میگفت باید چادر بپوشی.منم میگفتم نه..یعنی ازچادر بیزار بودم.یه ماه هم سر این قضیه نذاشت برم مدرسه.
یا مثلا تعصب زیاد زیاد..جرئت نداشتیم با پسرای فامیل حرف بزنیم.
اما اینا مربوط به گذشته است..الان هیچ محدودیتی از بابت ارتباط با فامیل یا تقریبا درباره ظاهر نداریم و هر کدوممون بر اساس حد و حریم خودمون رفتار میکنیم.
هرچند هنوزسختگیریهایی درباره تصمیمهایی که میگیریم داره اما الان مثل گذشته نیست.اما به جز یه برهه زمانی کوتاه که حسابی باهاش رو دنده لج افتاده بودم بقیه زمانها بر اساس اونچه که درست میدونستم رفتار کردم.تاوان لجبازی و نوع دیگه رفتارم رو هم بدجور پس دادم خودم برای خودم.
مشکل شاید اینه که من خسته ام..سختگیریهایی که قبلا تو هر زمینه ای شده مثلا اگه پدرم تصمیم میگرفت مهمونی بریم اگه اسمون به زمین میومد هم باید میرفتیم هرچند الان این موضوع هم برطرف شده الان سختگیریهای گذشته منو خسته کرده.مثل اینکه اثارش الان معلوم شده..گاهی فکر میکنم مثه اون ادما بیخیال بودن هم نعمتیه..یا نکنه این پسری که پدرم ازش خوشش میاد مثه اون سختگیرباشه..یعنی یه جورایی ظرفیت سختگیری من پر شده و با یه قطره هم ممکنه سرریزبشه.
کلا پدرم ذات سختگیری داره حتی درباره خودش اما با این حال گمونم نتونستم کامل بابت گذشته ببخشمش.
گاهی فکر میکنم چقد خوبه کمی بیخیال زندگی کرد..تا اونجایی که تنهایی ازدستم بربیاد سعی میکنم این کارو کنم..اما بلاخره جدا ازخونوادم هم نیستم.
ازطرفی وحشت اینکه همسرایندم هم سختگی ریا قانونمند الکی باشه کمی ازارم میده
حس میکنم زیاد ازحد غصه خوردم و سختی کشیدم.یکی چون سختگیر بود خونوادم و یکی چون از یه زمانی به بعد رهامون کرد و تموم مسئولیتهامون افتاد گردن خودمون.
نقل قول:
ولی بد نیست گاهی اوقات انگشت اتهام رو یه نموره به سمت خودت هم خم کنی برای روشن شدن مسئله برای خودت میگم.
دانوب اگه اینو قبلا میگفتی حسابی کفری میشدم اما الان اصلا تمایلی به برگردوندن دوربین سمت خودم و بدتر از اون متهم کردن خودم ندارم.
موفق باشید
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
آخی! بهار! خدا اون روز رو نیاره که من کفریت کنم:163:
اگه ناراحت شدی ببخشید... شاید بد عنوان کردم. "انگشت اتهام" عبارت مناسبی نبوده منظور من اینه که من با توجه به شناختی که از همین پست هایی که میذاری بدست آوردم، بیشتر تمایل داری برای مسائلت به دنبال دلیل بیرونی بگردی.
(ببین من همیشه به خاص بودن و منحصر به فرد بودن زندگی هر آدم معتقدم. یعنی واقعیاتی تو زندگی هر انسانی هست که از دید ما پوشیده است و بنابر این نمیشه صد در صد قضاوت کرد)
منظورم این نبود که خودت رو متهم کنی.... اصلا بحث اتهام نیست!!
خسته ای؟
کوله بارت رو سبک کن! بابا به بعضی از اون فکرا ایست بده!!!!
ترس از اتفاقاتی که در آینده قراره اتفاق بیفته... ترس از اینکه همسر آینده ات چشم ناپاک باشه.... ترس از اینکه مثل پدرت سختگیر باشه....
آخه خودت به این نگرانی ها یه نگاهی بنداز!
دختر مگه تو چشم و گوش و قدرت تشخیص نداری؟
مگه مجبورت میکنن بری سر سفره عقد؟ ترس رو که اصلا... یک مقدرا احتیاط در مورد این مسائل اونم وقتی که داری ازدواج میکنی، نه حالا که نه به داره نه به باره (شاید باید برعکس میگفتم!!!).
فکرات رو سر و سامون بده... بر اساس اولویت طبقه بندی شون کن
خستگی تو بدر کن...
بازم حرف دارم ولی فعلا باید برم:46:
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
بهار تو گذشته منی البته به شکلی متفاوت تر
اما گذشته ها گذشته بهار
الان ما باید با تجربیات خوبمون و منطق و هوش سرشاری که در تو سراغ دارم بهترین زندگی رو داشته باشیم.
اتفاقا بی تفاوت بودن خوبه اما بی تفاوتی نسبت به سختی های روزگار! نسبت به کنایه های دیگران و در واقع صبور
بودنه که خوبه...بهار میدونی چجوری از آهن فولاد می سازن؟ حتما میدونی!
انقدر آهن رو با پتک می کوبن که آبدیده بشه و نشکنه در اثر ضربات و بعد با آلیاژهای دیگه ترکیبش می کنن تا فولاد
درست بشه. بهار با این سختی هایی که کشیده و درکش می کنم 2 راه داره :
1- روحشو بزرگ کنه تا از درون به آرامش برسه
2- بی تابی کنه و تو سختی ها بشکنه
اما بهاری که من می شناسم راه اول رو انتخاب می کنه. فقط الان نیاز به استراحت داره. نیاز به عشق داره. نیاز به
مهربونی داره. اما اینها رو باید خودش به خودش بده.
این ترس توی وجود همه ما هست. اما از قدیم گفتن از هرچی بترسی سرت میاد. چون خودت خوب میدونی که
ضمیر ناخودآگاه ما چه قردتی داره و ممکنه اشتباهی فکر کنه ما میخوایم بریم سمت اون مدل افرادی که ازشون
پرهیز می کنیم.
پس به قول یک زن امیدوار ترس هات رو بشناس و کنترلشون کن.
مثلا بهار میترسه خواستگارش مثل پدرش سختگیر باشه واسه همین متمایل میشه به مردای رها و آزاد.
اما باید حواسش باشه از اون ور بام نیافته. یعنی از بی مسئولیتی و بی خیالی مردش در زندگی کلافه نشه و
حس نکنه هیچ حمایتی پشتش نیست و تنهاست. منظور نظر اینه عزیز دلم :46:
مثلا من خودم آدم منضبط و منظمی هستم و بسیار جدی در کار! اما خونه که میرم یک آدم دیگه میشم. یعنی اون
خانوم مدیر سخت گیر ، وقت ناهار بسیار مهربونه ، شوخی می کنه ، تعریف از خود نباشه اما متواضعه و بسیار
خوش مشرب طوری که دیگران می گن فکر نمی کردیم اینطور باشی. یعنی تو خونه من کارمندم و بقیه ارباب.
اون محیط جدیت می طلبه و پیشرفت لازمش نظمه. اما سخت گیری برای اجرا لازمه اما تو زندگی نه درست نیست.
پس دلیل نداره اگه کسی مثل من منظمه حتما میخواد کسی رو محدود کنه.
پس سعی کن دچار خطای شناختی نشی توی مثلا ازدواجت. با ترس هات آگاهانه روبرو شو. پست های "یک زن
امیدوار عزیز " در تاپیک ترس هامو برو بخون. خیلی به دردت می خوره.
دلیل نداره هر کی پسر آزادیه پس حتما باهاش خوشبخت میشی و از اونطرف دلیل نداره اگر طرف تو کار جدی و
سخت کوشه تو خونه هم اینطور باشه. تفکر افراد رو که بررسی کنی و به چالش بکشیشون می فهمی طرف چند
مرده حلاجه. برای مثال دوستی دارم که تو حجاب خیلی آزاده اما خدا نکنه کسی چپ بهش نگاه کنه! روزگارش
سیاهه. هر کی می بیندش میگه چه بابای باحال و روشنفکری داری اما واقعیت رو من می دونم که چقدر اذیت
میشه و یا دوستی دارم که از بی خیالی پدرش نسبت به زندگی شاکیه!
پس سعی کن به سمت خلاهات نری! بلکه درست خلا هات رو پر کنی.
در مقوله ازدواج هم اتفاقا با نقاط قوتت به شناخت بپرداز. دوران آشنایی هم برای شناخته که دچار مسئله نشی
بعدا توی زندگی مشترک. با ترس هات مثل من مواجه شو. از وقتی ترس هام رو شناختم به شیوه ای که زن
امیدوار گفت دیگه نمی ترسم.
آیندت درخشان دوستم
:72:
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
نقل قول:
پس سعی کن به سمت خلاهات نری! بلکه درست خلا هات رو پر کنی
هر چند از اول تاپیکم تا الان دنبال این بودم که یکی راهکار عملی بهم بده که نحوه پر کردن این خلاءها چیه؟و کسی راهکار نداد و بیشترین تمرکز درباره این شد که من نباید سراغ پسرهای یاغی برم یا نباید با خونوادم لجبازی کنم که خودم اینارو گفته بودم اما ازصمیم قلبم میگم حرفاتون کاملا بهم روحیه میده..امیدوارم تو انرژی مثبتی که با کمک به همدیگه ایجاد میکنیم همیشه شریک باشیم.
ازتون واقعا ممنونم.نیاز دارم روی جواباتون تمرکز بیشتری کنم.و بهتر ازشون استفاده کنم.
همچنین احتیاج به یه استراحت فکری دارم..الان حس میکنم با گفتن حرفام تو تاپیکای پی در پی راحتترم و باید الان کمی خودمو رها کنم.تا بتونم دوباره شارژ بشم.
جداً از تک تکتون ممنونم..واقعاً:72:
موفق باشید
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
.....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دانوب
[color=#000080] در مورد پر کردن این خلا ها بازم مثال میزنم برات
فرض کن دو نفر آفتاب مهتاب ندیده با هم ازدواج کنند در سنین بالا. خب این آدم ها شیطنت های نوجوانی و جوانی رو نکردن... مثلا دوست پسر/دختر و هیجانات اون دوران ها رو نداشتند... خب حالا به نظرت درسته که در این سن فیلشون یاد هندوستان کنه؟
منظورم اینه که از نداشته هات در برهه زمانی خاصی در گذر و در حال زندگی کن
تو به علت سخت گیری های خانواده ات (که خب البته در مورد میزانش و چگونگیش چیزی نگفتی) بعضی چیزها رو از دست دادی... ولی خوب نگاه کن یه چیزایی هم به دست آوردی. در مورد همه این طوریه مثلا من واقعا یک ساله که حسرت یه تعطیلات آروم و بی دغدغه رو دلم مونده ولی به جاش چیزایی هم به دست آوردم .
اول بپذیر که تو و زندگیت و تفکراتت حاصل تمام اتفاقات خوب یا بدی هستید که در طول این سال ها در زندگیت رخ داده. به اتفاق های نا خوشآیند به عنوان یک واقعیت در زندگیت نگاه کن! "پدر سختگیر" یک واقعیت در زندگی توست. مثل نابینایی و ناشنوایی در زندگی هلن کلر.
حالا این تویی که باید از این واقعیات برای خودت پله بسازی برای موفقیت نه که درشون بمونی و در جا بزنی. پدر سختگیر تو حتما خصوصیات خوبی داره که بتونی روشون حساب کنی... اون ها رو پر رنگ کن و در زندگیت از اونا بهره ببر(مثلا پدرت رو همه میشناسن و آدم معتبریه، خب از این اعتبار در جهت زندگی و پیشرفتت استفاده کن... کم کم تصویر پدرت در ذهنت عوض میشه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط خارپشت
دوباره شروع شد!
بهار عزیز خواهش میکنم اینقدر در مورد ناخوداگاه خودت فکر نکن!
[quote=bahar.shadi]
برای حل این مسئله یک راه حل خوب به نظر میرسه.
بهار جان
سعی کن بیشتر راجع به این تیپ افراد تحقیق کنی. مثلا الان رو نبینی. بررسی کنی آیا این افراد که بعضا
بی نظمن و باری به هر جهت ، آیا موفق هستن؟ آیا متعهد هستن؟ در طولانی مدت و بلند مدت این آدمها رو ببین
و بعد ببین برای یک زندگی مشترک چجور مردی می تونه همیشه کنارت باشه؟
وقتی ویژگی های منفی این تیپیک شخصیت رو ببینی و معضلاتش رو متوجه میشی که فقط از دور جذاب هستن و
از نزدیک خیلی جالب نیستن. فقط یک دید کلان می تونه بهت کمک کنه و عاقبت اندیشی.
در نهایت هم با بررسی چشم انداز این افراد میتونی خودت خلا هات رو پر کنی و بیشتر دنبال یک شخصیت حامی
و همراه باشی ک تو سختی ها نخواد آزاد باشه و تو قید و بند نباشه و تو رو در اوج مشکلات رها کنه.
وقتی معایبش رو ببینی خودت کم کم به احساست یاد میدی که چطور کمبودهاش رو درست جبران کنه و عاقلانه
.
سلام دوباره بهار این قسمت ها به نظر من داره می گه چیکار کنی اون خلا هارو پر کنی...
1.سعی کن تصویر پدرت تو ذهنت تغییر کنه و در مقابل سخت گیریش ویژگی های مثبتش برای بزرگ تر شه....
2.سعی کن رو نا خود آگاهت تمرکز نکنی و انقدر به این احساسات نا خود آگاه که فقط در حد یک حس هستن نه چیزی بیشتر بها ندی...ازشون نترسی و بزرگشون نکنی
3.به افراد بی قید و طرز زندگیشون و جایگاهشون تو اجتماع دقیق تر نگاه کن ،به معایب این بی قیدی هاشون توجه کن....
4.به افراد متین و مثبت بیشتر دقت کن به جایگاهشون در اجتماع و موفقیت هایی که کسب کردن...
خوب فکر کنم این ی جمع بندی کوچیک بود ولی نکته های قشنگ تری هم تو این تاپیک هست سر فرصت دوباره تاپیکت رو بخون......
[quote= 1]
.....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دانوب
[color=#000080] در مورد پر کردن این خلا ها بازم مثال میزنم برات
فرض کن دو نفر آفتاب مهتاب ندیده با هم ازدواج کنند در سنین بالا. خب این آدم ها شیطنت های نوجوانی و جوانی رو نکردن... مثلا دوست پسر/دختر و هیجانات اون دوران ها رو نداشتند... خب حالا به نظرت درسته که در این سن فیلشون یاد هندوستان کنه؟
منظورم اینه که از نداشته هات در برهه زمانی خاصی در گذر و در حال زندگی کن
تو به علت سخت گیری های خانواده ات (که خب البته در مورد میزانش و چگونگیش چیزی نگفتی) بعضی چیزها رو از دست دادی... ولی خوب نگاه کن یه چیزایی هم به دست آوردی. در مورد همه این طوریه مثلا من واقعا یک ساله که حسرت یه تعطیلات آروم و بی دغدغه رو دلم مونده ولی به جاش چیزایی هم به دست آوردم .
اول بپذیر که تو و زندگیت و تفکراتت حاصل تمام اتفاقات خوب یا بدی هستید که در طول این سال ها در زندگیت رخ داده. به اتفاق های نا خوشآیند به عنوان یک واقعیت در زندگیت نگاه کن! "پدر سختگیر" یک واقعیت در زندگی توست. مثل نابینایی و ناشنوایی در زندگی هلن کلر.
حالا این تویی که باید از این واقعیات برای خودت پله بسازی برای موفقیت نه که درشون بمونی و در جا بزنی. پدر سختگیر تو حتما خصوصیات خوبی داره که بتونی روشون حساب کنی... اون ها رو پر رنگ کن و در زندگیت از اونا بهره ببر(مثلا پدرت رو همه میشناسن و آدم معتبریه، خب از این اعتبار در جهت زندگی و پیشرفتت استفاده کن... کم کم تصویر پدرت در ذهنت عوض میشه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط خارپشت
دوباره شروع شد!
بهار عزیز خواهش میکنم اینقدر در مورد ناخوداگاه خودت فکر نکن!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar.shadi
برای حل این مسئله یک راه حل خوب به نظر میرسه.
بهار جان
سعی کن بیشتر راجع به این تیپ افراد تحقیق کنی. مثلا الان رو نبینی. بررسی کنی آیا این افراد که بعضا
بی نظمن و باری به هر جهت ، آیا موفق هستن؟ آیا متعهد هستن؟ در طولانی مدت و بلند مدت این آدمها رو ببین
و بعد ببین برای یک زندگی مشترک چجور مردی می تونه همیشه کنارت باشه؟
وقتی ویژگی های منفی این تیپیک شخصیت رو ببینی و معضلاتش رو متوجه میشی که فقط از دور جذاب هستن و
از نزدیک خیلی جالب نیستن. فقط یک دید کلان می تونه بهت کمک کنه و عاقبت اندیشی.
در نهایت هم با بررسی چشم انداز این افراد میتونی خودت خلا هات رو پر کنی و بیشتر دنبال یک شخصیت حامی
و همراه باشی ک تو سختی ها نخواد آزاد باشه و تو قید و بند نباشه و تو رو در اوج مشکلات رها کنه.
وقتی معایبش رو ببینی خودت کم کم به احساست یاد میدی که چطور کمبودهاش رو درست جبران کنه و عاقلانه
.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar.shadi
سلام دوباره بهار این قسمت ها به نظر من داره می گه چیکار کنی اون خلا هارو پر کنی...
1.سعی کن تصویر پدرت تو ذهنت تغییر کنه و در مقابل سخت گیریش ویژگی های مثبتش برای بزرگ تر شه....
2.سعی کن رو نا خود آگاهت تمرکز نکنی و انقدر به این احساسات نا خود آگاه که فقط در حد یک حس هستن نه چیزی بیشتر بها ندی...ازشون نترسی و بزرگشون نکنی
3.به افراد بی قید و طرز زندگیشون و جایگاهشون تو اجتماع دقیق تر نگاه کن ،به معایب این بی قیدی هاشون توجه کن....
4.به افراد متین و مثبت بیشتر دقت کن به جایگاهشون در اجتماع و موفقیت هایی که کسب کردن...
خوب فکر کنم این ی جمع بندی کوچیک بود ولی نکته های قشنگ تری هم تو این تاپیک هست سر فرصت دوباره تاپیکت رو بخون......
واااااااااااااا چرا این جوری شد ببخشید دوبار اومده
RE: نقطه دردناک..جذب ادمای بی قید و بی پروا شدن...ازادی و رهایی
اول این که آدم ها می تونند هم خیلی آزاد باشند و هم خیلی مودب و متین!
من همیشه توی کلاس مودب ترین شاگرد بودم و توی حیاط مدرسه شلوغ ترین! نتیجه این که همیشه مدیر و ناظم ازم شاکی بودن! و معلم ها مدافع من و شفیع من در برابر مدیر و ناظم! :)
من هم توی یه جمع که همه بسیجی بودن و چفیه انداخته بودن تیپ اسپرت و عینک دودی زدم ! و هم توی محل کاری که خیلی میانه ای با دین نداشتن و قید و بندی نداشتن با ریش بلند و تریپ بسیجی رفتم! شاید منشی ها و خدمتکارهای اونجا از من شیکتر بودن!
اما خوب توی هر دو جمع برای خلاف جمع رفتار کردنم دلیلی داشته ام! توی جمع اول گرمای جنوب واقعا آستین کوتاه و عینک دودی می طلبیده و محیط دوم هم به علت ناسالم بودن لازم بود خودت را تفکیک کنی!
به نظرم اون چه مهمه نه متین بودن و نه شلوغ بودنه بلکه تعریف ارزش ها و حدود و مرزهاست و رفتار نسبت به این حدود و ارزش ها و مرزهاست.
اما سوال اینجاست که چه جوری این خلاها را پر کنید؟
اول بهتره ببینید آیا اون چه به عنوان خلا می شناسید واقعا خلاء هست؟ واقعا با نظام ارزشی و فکری شما تطابق داره؟ یا تنها چیزی است که دوست دارین؟
بعد باید ببینید چه چیزی باعث شده از خواسته تون دور بشین؟ و آیا هم اکنون امکان رسیدن به اون را دارید؟ برای رسیدن به اون باید چه بهایی را بپردازید؟ آیا ارزشش را داره؟
شاید پس از پاسخ دادن به این سوالاته که بتونید به پاسخ این که الان باید چیکار کنید برسید.