خيلي ببخشيدا اما به نظرم شما مشكوكي نكنه دلت و يكي ديگه دزديده شيطوووون؟؟؟؟
[size=medium]
نمایش نسخه قابل چاپ
خيلي ببخشيدا اما به نظرم شما مشكوكي نكنه دلت و يكي ديگه دزديده شيطوووون؟؟؟؟
[size=medium]
ما ادما همونی هستیم که میخوایم.چرا یه تازه دوماد باید افسرده باشه؟؟؟همه ما قبول داریم که فشار زندگی متاهلی زیاده ولی شیرینیشم خیلی زیاده ازدواج ادمو محدود میکنه تفریح های مجردی تموم میشه اما کلی تفریح هست که میشه دو نفری باشه.شاید زندگیتبه یک نواختی رسیده تنوع بیار توش.فقط و فقط باید بخوای شاد باشی.اصلا الان همین الن فکر کن خانمتو طلاق دادی میخوای چی کار کنی؟؟بری مهمونی و باشگاهو کلی تجربه مجردی با حال داشته باش؟اما اگهاین اتفاقم بیافته تو شاد نمیشی الان اینو میگی اما بعدا دل و دماغ مجردی و تفریح هاشو هم نداری. زندگی مثل یه جاده ست شما خوب اومدی از بقیه هم سالات زدی جلو حالا دلت میخواد دنده عقب بگیری اخه منطقیه؟؟
:311:سلام.از تک تک همتون ممنونم که حرفامو خواندید جواب دادید.
هرگز.این حالتم باعث شده اصلا از جنس مونث (البته با کمال احترام) مقداری بدم بیاد.همینطور که گفتم احساس میکنم ازدواج یک حماقتها.همینطور هر عشق و عاشقینقل قول:
نوشته اصلی توسط رز سفيد
سوال اینه که چطور باید از چیزی که بدت میاد لذت ببری؟وقتی از یه چیزی بدت میاد اصلا سمتش نمیری.حتی فکر لذت بردن ازش رو نمیخوای بکنی. حالا باید چیکار کرد؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
عزیز خیلی ازت ممنونم. اما مشکل من اینجاست. م باید وضعیت چیزی رو خوب کنم که علاقه ای بهش ندارم. فکر کنم باید دیدم نسبت به ازدواج عوض بشه. اما چطوری؟
دلیل ازدواج من میدونی چی بود؟ افتادن در یک پروسه که توان توقف در اون پروسه رو مداشتم.یک پروسه از دید خودم احمقانه.مراحل بسیاری بود که میتونستم به همش بزنم اما از ترس ناراحت شدن همسرم که اون موقع نامزد یا هم دانشگاهیم بود انجام ندادم. با اینکه سرتاپا تردید بودم بزرگترین تصمیم زندگیم رو با نادانی گرفتم
سلام دوست عزیز
ببخشید من هیچ تخصصی در زمینه روانشناسی ندارم فقط نظرم رو میدم.
اولا امیدوارم خدا خودش مشکلت رو حل کنه ازش کمک بخواه.
من احساس میکنم که شما چون در زمان مناسب نه نگفتید خودتون رو درگیر و تحت یک نیروی جبری قوی می بینی که همه چیزو بهت تحمیل میکنه .
این احساس تو کاملا عادیه البته بستگی به شخصیت آدمها فرق میکنه اما به نظر من در مورد شخصیتهای خیلی مستقل که خیلی سخت بنده و مرید کسی میشن و اغلب هم خودشون رو خیلی قبول دارن طبیعیه.
شاید ازدواج شما خیلی هم عالی باشه اما متاسفانه به دلیل همین که خودت رو مجبور شده به این امر میبینی زیباییهاشو نمیبینی.
سعی کن فکرتو عوض کنی ! هیچ نیروی جبری وجود نداشت و الان هم هیچ چیز رو از دست ندادی فقط اهدافت رو گم کردی .
تو فراموش کردی که زندگی باید هدفمند باشه تا کسالت بار نشه وگرنه در بهترین شرایط آسودگی اگر هدفی رو دنبال نکنی برات زجرآوره.
از همین حالا شروع کن. برای خودت اهدافی که میخوای رو تعیین کن. هر چیزی که هست: آرامشه، ورزش ادامه تحصیل تو یک رشته دیگه؟!
هر چی که هست مهم نیست اولا ببین آیا اینا واقعا هدفن یا نه؟! یا جزئیات زندگین و تو اینقدر بزرگشون کردی!!:305:
تو کلیات زندگی رو با جزئیات قاطی کردی . اینکه من مجرد بودم با دوستام میرفتم بیرون و ... اینا جزئیات و چاشنی زندگی مجردیت بوده اما قطعا هدف غایی و نهایی انسان نباید اینقدر پایین و کوچک باشه. منظورمو فهمیدی؟
ببین این داستان رو یکی از دوستای همین انجمن به من ایمیل کرد اگر خواستی بخون تا بفهمی منظورمو:
داستان پروفسور
به نظرم بزرگترین مشکل شما اینه که هدفمند نیستی . هر وقت هدفمند شدی اونوقت میتونی در مورد جزئیات زندگی هم تلاش کنی و سطح کیفی زندگیت رو بالا ببری. مثلا با خانمت حرف بزن و ازش بخواه تا یه موقعهایی تنهات بذاره ، یه وقتهایی بری استخر باشگاه .
مگه چه اشکالی داره؟ برادر من تمام این کارا رو میکنه همسرش هم هیچ حرفی نداره.
ایشالا که موفق باشی و خیلی زود رضایت از زندگی رو کسب کنی:43::43:
یادت باشه که اگر خیلی به سنگریزه ها اهمیت بدی هیچ جای خالی برای چیزای بزرگ باقی نمی مونه تو میمونی و یک دهه خوشگذرونی با رفقا بدون هیچ هدف و افتخاری!!! :305::305:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط yasa
ممنون.حرفات خیلی خوب و دقیق بود.و موثر
مهتاش جان
من ارسال تورو واسه دوستی که تاپیک سن کم رو داشت خوندم.
به چند نکته اشاره کرده بودی که منو وادار کرد بیام و دوباره وست بنویسم.
گفت بودی که "باید مطمئن بشی سلیقت عوض نمیشه و اگه فیلم ج ئاا سای نگاه میکنی ترک کنی و خانمهای دیگه رو که میبینی چشمپوشی کنی "
فقط خواستم اینو برجسته کنم که ببینم احیاناً خودت از این مسایل رنج نمیبری؟
عزیزِ من اینجا هیچ کس کس دیگهای رو نمیشناسه و اگه واقعا مشکلی داری بهتره بگی. الان همه تمرکز کردن رو اینکه شما اصلا از ازدواج خسته شدید. اگه مشکلتون نارضایتی جنسی باشه یا از ظاهر همسرتون زده شدید و ... راهه حلهای دیگهای میطلبه. من نمونهٔ این مشکلها رو تو همدردی دیدم.
ایشالا که مشکلت درست بشه
چقدر واسم عجیبه که پسری که یه روزی انقدر بزرگ به نظر می اومده و قابل اعتماد بوده که یه خانواده محترم جگرگوشه شون رو بهشون سپرده الان این حرفا رو می زنه. خب طلاق بگیرید. ولی مطمئنید که دوستای مجردیت و دوستای دبیرستان تا آخر پیشتون می مونن و اونا هیچ وقت ازدواج نمی کنن؟ انقدر مطمئن هستید که شرایط دقیقا می شه عین شرایط قبل از ازدواجتون؟ البته این حرفتون که گفتید تو روابط قبل از نامزدیتون فکر می کردید که قصد ازدواج دارید ولی در واقع خودتون رو گول می زدید واسم کاملا ملموسه. به نظر منم تا وقتی شما خودتون این شرایط و حالتتون رو دوست داشته باشید به این راحتی نمی تونید به خودتون کمک کنید. فقط یه سوال! شما اگه به گفته خودتون دوست ندارید شرایطتون عوض شه و نمی خواید خوب شید پس چرا اینجا پیام دادید و راهنمایی می خواید؟؟؟؟ اگه صرفا برای درد و دل بوده که خب همه ابراز تأسف کردیم و ناراحت شدیم ولی اگه حس کردید که این یه مشکله پس معلومه که یه چیزی تو وجودتون هست که دوست داره این شرایط تغییر کنه ولی شما داری پافشاری می کنی که ... . به هر حال به نظر من شما قبل از اینکه هدفت از زندگی رو تعیین کنی اول در مورد همین یه مورد کوچیک تکلیفتون رو رو شن کنید تا بقیه ماجرا..
ممنون از پیگیریت.در این مورد تو ارسال اولم هم اشاره کردم. روابط جنسیم با همسرم خیلی برام دل انگیز نیست. یعنی مثلا وقتی بهش فکر میکنم هوس نمیکنم انجامش بدم.میدونی.برام جذاب نیست.علتش اینه که آشنایی من با همسرم خیلی خیلی خشک بود. همونطور که گفتم ما تا یکسال بعد از آشناییمون هنوز به همدیگه "شما" میگفتیم.از افعال جمع استفاده میکردیم.یه مشاور ازدواج بهمون گفت برای سن شما همچین چیزی عجیبه که بعد یکسال اینطوری باشید.درواقع از زمان آشنایی تا زمان نامزدی که حدود سه سال طول کشید من حتی به خودم اجازه نمیدادم به داشتن رابطه جنسی با ایشون فکر کنم. و این منو از مسائل جنسی غافل کرد.طوری که احساس میکنم سلیقم رو نشناختمنقل قول:
نوشته اصلی توسط hamdardi1987
در مورد توصیه هایی که به اون دوست کردم هم بخشیش مشکلات خودمه و بخشیش مشکلات دیگرانه که دیدم.در مورد سلیقه مشکل خودم هم هست که توضیح دادم.در مورد فیلم های ... هم توی سایت متوجه شدم که این مشکل جدیه بین خیلی ها.هرچند خودم این مشکل رو داشتم. اما از زمان عقد به بعد کمرنگ شد و در نهایت از بین رفت.یعنی حدود یک سال و نیمه که این مشکل رو ندارم.چه خوب بود اگر زودتر این اتفاق می افتاد.در مورد چشم پوشی از بقیه هم هیچوقت این مشکل رو نداشتم.از این حیث که میدونم چه مشکلات مزخرفی میتونه ایجاد کنه. چون در یکی از آشنایانمون مشاهده کردم.بخاطر همین از ترس این مشکلات هیچوقت به زن دیگه ای فکر نمیکنم و همونزور که در جواب یکی از دوستان گفتم چون دیدم به ازدواج بد شده دیدم به خانم ها هم بد شده و معتقدم بسیاری از مشکلات مردها زن جزء مهمی از مشکله. البته معتقدم مقصر نیست.منظورم اینه که مرد ها بخاطر ضعف خودشون و نشناختن اینکه زندگی با یک زن چطور ممکنه باشه دچار مشکل میشن. طبیعتا من میدونم مشکلم ازدواج (زندگی به یک زن) هست. مگر اینکه خیلی احمق باشم که بخوام این مشکل رو با به میون کشیدن پای یک زن دیگه حاد کنم. به قول معروف مگه مغز خر خوردم که بخوام به زن دیگه فکر کنم.
بخشی از مشکل من مسائل جنسی هست.اما اصل مشکلم اینه که ازدواج رو مثل قفس میبینم. من تو رشته خودم ادامه تحصیل دادم در حالی که علاقه به رشته های دیگه داشتم. علتش چی بود؟ این بود که برای داشتن حقوق و کار بهتر داشتن فوق لیسانس تو رشته خودم حیاتی بود.حالا حقوق و کار خوب واسه چی باید داشته باشم؟ واسه اداره زندگی با یک زن.منظورم از کار خوب کاری که مورد علاقم باشه نیست.کار پر درامد و تسهیلات خوب.
تو زندگی متأهلی خیلی کارها رو نمیشه انجام داد. ریسک کردن توی شغل.تغییر شغل.امتحان کردن کارهای مختلف.
در مورد لذت بردن از سفر.یه مسافرت متأهلی خوب مسافرتیه که محل اقامتت خوب باشه.جای خوبی برای خرید پیدا کنی.نهایتا 4تا جای تاریخی بری و یه تله کابین سوار بشی. بای مراقب باشی جایی بری که زنت بتونه بیاد.اگه قراره کوه بری باید بیشتر از توچال نری. این مثاله. مشکل من این نیست که میخوام برم دماوند نمیتونم جاش میرم توچال.منظور انتهای تفریحه که همیشه بخاطر خانمها به شدت محدود میشه. من مسافرتهایی میرفتم به مناطق محروم. جایی که بچه ها لباس نداشتن بپوشن.توی کپر زندگی میکردن. تو این مسافرت ها ما مدرسه، میساختیم. مسجد و ... میساختیم. اونم یه جایی مثل ریگان. وسط قاچاقچی ها.این مسافرت با دوستانم خیلی لذتبخش بود. اما هرکس ازدواج کرده دیگه نتونسته بیاد و همه هم حسرت میخورن. بازم منظورم این یه مورد خاص نیست که بعدا دوستان پاسخ بدن مسافرت با دوستات رو بیشتر ترجیح میدی یا زندگی با همسرت! بحث من اینه که زندگی متأهلی یعنی آسه رفتن و آسه اومدن که گربهه شاخت نزنه.یعنی یکنواختی.یعنی وانمود کردن به لذت بردن از چیزی که لذت نمیبری. یعنی بزرگ شدن. بزرگ شدن در کشور ما هم یعنی مثل بچه آدم سر رو پایین انداختن و زندگی کردن. یعنی صبح برو عصر بیا.11 بخواب.دیگه فلان کار رو نکن. دیگه فلان کسک رو نبین و ....
ممنون از پیگیریت.در این مورد تو ارسال اولم هم اشاره کردم. روابط جنسیم با همسرم خیلی برام دل انگیز نیست. یعنی مثلا وقتی بهش فکر میکنم هوس نمیکنم انجامش بدم.میدونی.برام جذاب نیست.علتش اینه که آشنایی من با همسرم خیلی خیلی خشک بود. همونطور که گفتم ما تا یکسال بعد از آشناییمون هنوز به همدیگه "شما" میگفتیم.از افعال جمع استفاده میکردیم.یه مشاور ازدواج بهمون گفت برای سن شما همچین چیزی عجیبه که بعد یکسال اینطوری باشید.درواقع از زمان آشنایی تا زمان نامزدی که حدود سه سال طول کشید من حتی به خودم اجازه نمیدادم به داشتن رابطه جنسی با ایشون فکر کنم. و این منو از مسائل جنسی غافل کرد.طوری که احساس میکنم سلیقم رو نشناختمنقل قول:
نوشته اصلی توسط hamdardi1987
در مورد توصیه هایی که به اون دوست کردم هم بخشیش مشکلات خودمه و بخشیش مشکلات دیگرانه که دیدم.در مورد سلیقه مشکل خودم هم هست که توضیح دادم.در مورد فیلم های ... هم توی سایت متوجه شدم که این مشکل جدیه بین خیلی ها.هرچند خودم این مشکل رو داشتم. اما از زمان عقد به بعد کمرنگ شد و در نهایت از بین رفت.یعنی حدود یک سال و نیمه که این مشکل رو ندارم.چه خوب بود اگر زودتر این اتفاق می افتاد.در مورد چشم پوشی از بقیه هم هیچوقت این مشکل رو نداشتم.از این حیث که میدونم چه مشکلات مزخرفی میتونه ایجاد کنه. چون در یکی از آشنایانمون مشاهده کردم.بخاطر همین از ترس این مشکلات هیچوقت به زن دیگه ای فکر نمیکنم و همونزور که در جواب یکی از دوستان گفتم چون دیدم به ازدواج بد شده دیدم به خانم ها هم بد شده و معتقدم بسیاری از مشکلات مردها زن جزء مهمی از مشکله. البته معتقدم مقصر نیست.منظورم اینه که مرد ها بخاطر ضعف خودشون و نشناختن اینکه زندگی با یک زن چطور ممکنه باشه دچار مشکل میشن. طبیعتا من میدونم مشکلم ازدواج (زندگی به یک زن) هست. مگر اینکه خیلی احمق باشم که بخوام این مشکل رو با به میون کشیدن پای یک زن دیگه حاد کنم. به قول معروف مگه مغز خر خوردم که بخوام به زن دیگه فکر کنم.
بخشی از مشکل من مسائل جنسی هست.اما اصل مشکلم اینه که ازدواج رو مثل قفس میبینم. من تو رشته خودم ادامه تحصیل دادم در حالی که علاقه به رشته های دیگه داشتم. علتش چی بود؟ این بود که برای داشتن حقوق و کار بهتر داشتن فوق لیسانس تو رشته خودم حیاتی بود.حالا حقوق و کار خوب واسه چی باید داشته باشم؟ واسه اداره زندگی با یک زن.منظورم از کار خوب کاری که مورد علاقم باشه نیست.کار پر درامد و تسهیلات خوب.
تو زندگی متأهلی خیلی کارها رو نمیشه انجام داد. ریسک کردن توی شغل.تغییر شغل.امتحان کردن کارهای مختلف.
در مورد لذت بردن از سفر.یه مسافرت متأهلی خوب مسافرتیه که محل اقامتت خوب باشه.جای خوبی برای خرید پیدا کنی.نهایتا 4تا جای تاریخی بری و یه تله کابین سوار بشی. بای مراقب باشی جایی بری که زنت بتونه بیاد.اگه قراره کوه بری باید بیشتر از توچال نری. این مثاله. مشکل من این نیست که میخوام برم دماوند نمیتونم جاش میرم توچال.منظور انتهای تفریحه که همیشه بخاطر خانمها به شدت محدود میشه. من مسافرتهایی میرفتم به مناطق محروم. جایی که بچه ها لباس نداشتن بپوشن.توی کپر زندگی میکردن. تو این مسافرت ها ما مدرسه، میساختیم. مسجد و ... میساختیم. اونم یه جایی مثل سیستان بلوچستان. وسط قاچاقچی ها.این مسافرت با دوستانم خیلی لذتبخش بود. اما هرکس ازدواج کرده دیگه نتونسته بیاد و همه هم حسرت میخورن. بازم منظورم این یه مورد خاص نیست که بعدا دوستان پاسخ بدن مسافرت با دوستات رو بیشتر ترجیح میدی یا زندگی با همسرت! بحث من اینه که زندگی متأهلی یعنی آسه رفتن و آسه اومدن که گربهه شاخت نزنه.یعنی یکنواختی.یعنی وانمود کردن به لذت بردن از چیزی که لذت نمیبری. یعنی بزرگ شدن. بزرگ شدن در کشور ما هم یعنی مثل بچه آدم سر رو پایین انداختن و زندگی کردن. یعنی صبح برو عصر بیا.11 بخواب.دیگه فلان کار رو نکن. دیگه فلان کسک رو نبین و ....
کسی نظری نداره دیگه؟