RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
سلام ساناز جان
ممنونم سانازی ولی مامان شدن ارامش میخواد و خیلی چیزای دیگه که من ندارم
متاسفانه اخلاق همسرم خیلی بدتر شده
انگاری من هرچه قدر دنبال ارامش و عشقم فاصلم ازشون بیشتر میشه
دکتر گفت 3روز دیگه دوباره ازمایش بدم
فقط امیدوارم اگه قراره اخر زندگیمون به جدایی کشیده بشه
یا طوری که الان هست ادامه پیدا کنه
خدا خودش یه کاری بکنه که این موجود معصوم اصلا نیاد
امیدوارم برام دعا کنین:302:
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
:-((((((((((
انیس
خیلی ناراحتم
نمیدونم گاهی خدا انگار وایمسته دورتر وقتی ما زمین میخوریم تا ببینه چی کار میکنیم میتونیم تنهایی پا شیم
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
جوانه جان
ممنون که باهام همدردی میکنی:43:
اره الان دقیقا همون حسو دارم و ناتوانم از بلند شدن.
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
سلام
نه..اصلا اینطوری نیست.خدا خودش به ما عقل و درک داده..و راه درستو نشون داده.انیس جان خیلی خیلی به جون همسرت غر زدی و قطعا این غر زدنا توان اونو کم میکنه
بهت گفتم تو به عنوان یک زن وظیفه داری به همسرت نیرو و قوت دل بدی...صبحها بهش مسیج بدی و بیدارش کنی...شارژش کنی .با شرایطی که براش پیش اومده بسازی
اونم فکر نکن اونجا داره بهش خوش میگذره.اونم دلش میخواد مثل مردای دیگه شبا که میاد خونه زنش با یه چایی تازه دم و غذای خوشمزه منتظرش باشه
ما وقتی خودمون دوست داریم زمین بخوریم خدا چه تقصیری داره!؟
این همه روایت داریم که جهاد زن رسیدگی به همسرشه.زنی که در سختیها با شوهرش کنار بیاد اجر شهید رو داره
اینا رو برای چی گفتن؟!
انیس عزیزم...تا روزی که نتونی همسرتو خوب درک کنی و مشکلاتش رو بفهمی اوضاع همینیه که هست.و حتی شاید به جاهای باریک هم برسه
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
انیس جان من درکت میکنم
درکت میکنم با ذره ذره های وجودم ...من همه تلاشمو کردم اما باز هم خوشحال نیستم
نامزدم فوق العاده است اما من دیگه خوشحال نیستم
موضوع اینه که من و تو و آدم هایی مثل ما اول باید خودشونو دریابند به خودشون کمک کنن
باور کن من الان دلم یه خونه میخواد مثل تو و یه بچه تو ...
آرزو میکنم کاش زودتر عقد میکردیم قبل اینکه من چشمهام باز شه
قبل اینکه همه بم بگن نکن
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
سلام دوستان
مریم جان جریان عقل ودرک و راه درست رو قبول دارم ولی وقتی هزار بار تلاش میکنم از راههای مختلف و نتیجه همیشه یکیه اونوقت که میبینم نه انگاری به قول جوانه خدا داره از دور نگام میکنه و من هر چقدر التماس میکنم هیچ تغییری ایجاد نمیشه.میدونم خدا حال هیچ قومی رو تغییر نمیده مگه اینکه خودشون بخوان و قدمی بردارن.
ولی من که قدم که هیچ راه ها رفتمو....
در مورد انرژی دادن من همیشه سعی میکنم براش انرژی مثبت باشم.از sms گرفته تا ....
بعضی وقتا که کارش زیاده بهش پیام میدم عزیزم من رو میزت نشستم کنارت اصلا نگران نباش من یواشکی کنارتم تو تنها نیستی هر وقت احساس خستگی کردی سرتو بزار رو زانوهام بزار نوازشت کنم
یا جلسه داره قبلش زنگ میزنو میگم من کنارتم و بهت افتخار میکنم
یا تا حالا نشده تا اون نخوابیده بگم من میخوام بخوابم از دورم که شده همیشه باهاش همراهم
یا من هر روز هر مطلب جدیدی تو هر زمینه یاد گرفته باشم از نت یا کتاب .. بهش mail میزنم که هر وقت بیکار بودی و دلت خواست میتونی بخونی
شده بعضی وقتا یه عالمه ارایش کنم و لباس بخرمو کلی وقت بذارم منتظر باشم اگه عصر وقت داشت تو نت همو ببینیم
که خیلی وقتا گفته حال ندارم امروز و بعدش دیدم مثلا داره فیلم نگا میکنه یا اگه اومده هم بعده 10 minگفته برو میخوام برم
هر وقت بهم نیاز داشته نه نگفتم.هیچوقت
سعی کردم جای خالیشو برا خانوادش پر کنم تو مناسبتا بدون اینکه اون بگه برا تک تک اعضای خانوادش (تولد روز مادر پدر یا اصلا روزای عادی) کادو گرفتمو رفتم خونشون
توقع بیجا ازش نداشتم
شده گاهی خودم بش بگم امروز برو بیرون بگرد روحیت خوب شه از طرف من واسه خودت ابمیوه و شام و یه کادو بخر
بهش هیچوقت شک نکردم و حساب کتاب نخواستم شده گاهی که دیدم داره ... حسابم میکنه و لی بازم تند برخورد نکردم
یه وقتایی براش بچه شدم و با لحن بچه گونه حرف زدم یه وقتایی زنش شدمو عشق دادم بهش یه وقتایی مثل مادر براش مادری کردم یه وقتایی باش دوست بودم و دوست اینا رو هر وقت که به هر کدوم از اینا نیاز داشت رولشو بازی کردم
گفته بخوابیم گفتم باشه کفته تا صبح بیدار باشیم گفتم باشه گفته فیلم ببینیم گفتم باشه
به علایقش ارزش دادم طوری که من از وقتی ازدواج کردم وقتی با همیم بیشتر به علایق اون میرسیم تا من چون میدونم بعضی از علایقش براش خیلی مهمن مثل موسیقی و من هم احترام میذارم
و خیلیییییییییییییییییییییی یی چیزای دیگه
اینارو نوشتم که چند مورد مثال بزنم برای دوستان که من همیشه کنارش بودم نه مقابلش
درست برعکس اون که به یه حالت رقیب مانند بهم نگا میکنه
ولی در عوض پریشب که سر بارداریم نیاز به ارامش داشتم اسم نیازمو سوسول بازی گذاشت و خوابید
من نه ازش چیز زیادی نمیخوام یه کم عشق و ارامش میخوام که به نظرم حقمه همونطور که من در مقابل اون وظیفه دارم.
جوانه عزیز واقعا خوشحالم که درکم میکنی
منم دقیقا حس و حال شمارو درک میکنم حتی دیشب تاپیک "دلم نیست شدن میخواد" شما رو که خوندم بعضی جاهاشو شک میکردم که من ننوشتم؟
مساله اینکه چطور خودمونو دریابیم؟
که اینجوری نشه؟
راستی مگه شما عقد نکردی؟چرا میگی کاش زودتر عقد میکردیم؟چیو بگن نکن؟
راستی من دلم وقتی بچه میخواست که اون بچه توی یه محیطی که توش عشق حاکمه نه بی مهری و بحث بوجود و به دنیا میومد
حالا دیگه نمیدونم این ماجرا رو چطور جمش کنم؟
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
عزیزم تو خیلی خانمی، ماشاءاله نسبت به سنت خیلی خوب درک میکنی و میفهمی.
انیس جان اصلا نگران نباش تمام این مسائل بخاطر دوری شما از همدیگه هست و مطمئن باش وقتی انشااله در کنار هم باشین اینها همه حل میشه.
مردا معمولا کمتر عشق و علاقه رو بروز میدن هرچی هست در درونشون هست برعکس ما زنها.
اگه باردار هم بودی اصلا ناراحت نباش هرکاری یه حکمتی داره، شاید خدا میخواد که به این وسیله شما در کنار هم قرار بگیرید.
برات آرزوی خوشبختی دارم.
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
سانازی ممنوم
دوستان من دیگه ناتوانم .دیگه کنترل اوضاع از دستم دررفته.بخدا دیگه نمیکشم
هی دارم سعی میکنم اروم باشم و نمیشه
الان بهم زنگ زد و با یه لحن خاصی که میخواست اخرش به دعوا بکشه شروع کرد به اینکه امروز میخوام برم خونه بگیرم اونجا
منم گفتم کاش فعلا کنسلش کنی من با این وضعیت بارداری نمیتونم بیام اونجا
گفت اتفاقا به خاطر بچه تو رو هم میبرم اونجا که بچمو خودم بزرگ کنم گفتم خوب همه بچه ها رو پدر مادرشون بزرگ میکنن.
گفت میای اینجا هر 3 4 ماه یه بار شاید بریم شهر خودمون زایمانتم اینجا میکنی
منم با لحن اروم گفتم درکت میکنم
هزینه ها بالاست ولی تو هم منو درک کن تو این وضعیت
نمیتونم بیام اونجا و تو خونه ای که فقط لحاف تشک داره و ا سرویس ظرف از صبح تا شب تنها بمونم اخر شب هم تو میای و به قول خودت حال عشق ورزیدن و عشق خواستن های منو نداری
تازه بچه دار شدن توی شهر محرومی مثل اونجا خیلی خطرناک
بهم گفت اصلا به تو نیست که این سری میارمت اینجا با عصبانیت
گفتم من به شرایطت احترام میذارم ولی خودمم میشناسم با شروطی که تو گذاشتی نمیتونم
شما یه کار دیگه پیدا کن لاقل شهر خودمون هم نشد جنوب نباشه و امکانات در حد عادی داشته باشه
این در حالیه که جلسه خواستگاری به پدرم خودش و خانوادش قول داده بودن که حداکثر تا 1 سال میاد شهرمون
و کلی وعده دیگه که هیچ کدوم نشدن و ما هم هیچی نگفتیم و ساختیم
گفت من شرایطم اینه
منم گفتم باشه پس همینطوری ادامه میدیم که گفت نه این سری اومدنی میارمت گفتم نمیام گفت پس طلاق نامتو میدم دستت حالت جا بیاد منم گفتم اوکی
باور کنید در کمال ارامش و با احترام باهاش حرف زدم
تو هر دعوایی اخرش بهم این حرفو میزنه که طلاقت میدم
یا دوست داشتی برو من همینم
یا خودتو با تمام جهیزیت پس میفرستم خونه بابات
دیگه نمیکشم این همه تحقیرو
الانم قضیه بچه رو فهمیده با خودش میگه هر کاری بکنم نمی تونه طلاق بگیره و اینجوری خوردم میکنه
من هیچ کم و کاستی قبل ازدواج نداشتم که به خاطر اون تحمل کنم
بیچاره اون دخترایی که می افتن دنبال این پسرا
حالا با هزار تا التماس خواستگاریم کرده هی سر همه چی میگه پس میفرستمت
من تا حالا از پدرم حرف طلاق نشنیدم یا اصلا کتک خوردن یه زنو ندیده بودم
ولی وقتی یاد کتکایی که همسرم بهم زد میافتم و شب از خونه انداخت بیرون که گمشو بیرون
به خودم میگم ارزش داره من پاشم برم اونجا این همه بدبختی بکشم اخرشم سر هیچی اگه نظرم با نظرش مخالف باشه ولم کنه و حرف از طلاق بزنه
از خدا گله دارم که چرا چرا چرا؟؟؟
چرا من؟
منی که همه چیم تو فامیل زبانزد بود
منی که تو محیط تحصیل و کارم نمونه بودم و هستم
منی که با عشق و تو خانواده ای ایده ال بزرگ شدم
منی که تا قبل ازدواجم با هیچ پسری هم کلام نشدم و معتقد بودم قلبم مثل یه جزیرست که اول و اخر به کسی که باش ازدواج کنم اجازه ورود میدم
منی که همین حالاشم که اینجوری زجرم میده بازم اطاعتش میکنم
نمیدونم
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
عزیز دلم خیلی دلم برات میسوزه و درکت میکنم برات دعا میکنم انشاالله درست میشه ولی به نظرم حتما باید بری پیش مشاور حداقل یه جلسه برو ببین خوبه یا نه اون که دوره نمیفهمه. ایمان دارم که خدا یه روزی بهت نشون میده که چقدر دوست داره و کمکت میکنه شاید امتحانه ایمانتو خیلی قوی کن عزیز دلم غصه نخوری هااااااا:46::72:
RE: دور بودن از همسرم و احساس تنهایی شدید
ممنونم از همدلیت مژگان
دوستان از اخرین تماسی که تهدید به طلاق کرده نه اون زنگ زده نه من
حالمم خیلی بده همش دلهره دارمو میترسم از اینده و نمی تونم نفس بکشم از استرس
نه راه پیش دارم نه پس
میشه لطفا راهنماییم کنین
به نظرتون اگه زنگ بزنه چی کار کنم البته میدونم که نمیزنه چون الان برگ برنده دست اونه
کلا از نقاط ضعف ادم سو استفاده میکنه
میترسم بازم کوتاه بیام .دیگه غرورم له شده
هی به خودم میگم که چی؟ تو این دو سال صبر کردی اخرش چی شد روز به روز بدتر شد
میگم دلو به دریا بزنم و بگم اقا هیچی نمیخوام بیا تمومش کنیم این همه میگی طلاق طلاق مثل یه مرد واقعی عمل کن.
ولی میترسم
از ضعیف بودنم میترسم .میترسم تحمل سختی های بعدشو نداشته باشم
ولی اینجوریم نمیتونم ادامه بدم
لطفا راهنماییم کنین کارشناسای محترم تالار
من الان نیاز دارم به راهنمایی