RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
این ویدای گل من زود اومد تاپیکت رو گذاشت که کارشناسا نظر بدن منم نه اینکه کارشناس باشما اما اومدم یه سر گوشی اب بدم ببینم چه خبره؟
خوب گویا صوفیا یا سوفیا خانوم گل ما خیلی مضطربه و الان تو اوج احساساته...صوفیا جون شنیدی میگن تصمیمی که تو احساسات گرفته بشه پایه و اساس درستی نداره...پس الان اولین کاری که میکنی اینه که خونسردی خودتو حفظ میکنی...نترس قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته...برای ده دقیقه این کاری که میگمو انجام میدی...روی یه صندلی اروم میشینی..چشماتو میبندی..چندتا نفس عمیق میکشی...یه اهنگ ملایم بی کلام گوش میکنی.بی کلام نه اهنگای عاشقونه...بعد میری جلو اینه به خودت لبخند میزنی و میگی..عالیه..من امروز بهترین تصمیمو میگیرم...یه کمی با خدا حرف میزنی و ازش میخوای کمکت کنه تا اونچه که به صلاحته انجام بشه.
گوشیتو برمیداری به اون اقا زنگ میزنی و خیلی اروم و بدون احساساتی شدن بهش میگی به یه کم خلوت احتیاج داری تا فکر کنی و ذهنت رو سر و سامون بدی .ازش خواهش کن چند روزاصلا باهات تماس نگیره..ترجیحا بگو تو این چند روز گوشیتو خاموش میکنی...
الان چه حسی داری؟ارومی؟
بعد میری یه دوش میگیری..غذای خوشمزه میخوری و حسابی اماده فکر کردن میشی..
یه کاغذ برمیداری و چندتا ستون میکشی..تو ستون اول ایده ال هایی که ازشوهر ایندت مد نظرت هست رو بدون رودروایسی و اغماض مینویسی به ترتیب اولویت...ستون بعد خصوصیات مثبت و منفی اون اقا...حالا حساب کن اون اقا از چیزایی که تو میخوای نمره چند میاره؟
اگه نمره قبولی اورد بازمعنیش جواب مثبت نیست...میری پیش مامانت ماجرا رو تعریف میکنی...ازاون پسرهم بخواه جریان رو به خونوادش بگه..ببین با همه این توضیحات نظر خونواده هاتون چیه؟اگه صلاح دونستن میان خواستگاری...رفت و امد میکنین پیش مشاور میرین تا به دور ازهیجان همو بشناسین اگه مناسب هم بودین که مبارکه اگه نه هم که اتفاقی نیفتاده یه خواستگاری بوده که جواب رد دادین
موفق باشی
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
تموم شد . همه چی تموم شد :54::54::54:
اصلا بهش نگفتم چرا تموم کردم میدونم اگه میگفتم نمیذاشت تموم کنم
میگفت نه من از ته دل میخوام باهات الان ازدواج کنم
میدونم راستشو نمیگفت خودم گفتم نمیخوامت کلی گریه کرد گفت هیچ وقت یادم نمیره باهام چیکار کردی خیلی نامردی تو اصلا دوسم نداشتی
خدایا تو میدونی من چاره دیگه ای نداشتم
باورم نمیشه همه چی تموم شد :54::54:
خیلی سخته خودت با دست خودت هرچیو که دوس دارس بذاری کنار
حالا بدون اون چیکار کنم دلم میخواد بمیرمم:302: اگه بدونید چجوری دلش شکست
دلم نمیخواد حتی یه قطره اشک از چشمش بیاد هیچ کس جای اونو واسم نمیگیره هیچ کس :302:
بهار جون خیلی دیر گفتی بهم همه چیو تموم کردم
ما با همه چی اوکی بودیم فقط مشکل من هموی بود که گفتم
از ته دلش دوس داشت دیرتر ازدواج کنه منو میخواست اما نه الان
اینو خودش انکار میکنه اما میدونم که حقیقت داشت:302:
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
دوست عزیز ناراحت نباش .
با این کارت بهش کمک کردی .درسته الان ناراحته ولی هم زندگیه اون هم زندگیه خودتو با قط این رابطه نجات دادی.
میدونم سخته هرچی باشه بهم عادت کردید وبهم یه جورایی وابسته شده بودید .
ولی به چه قیمتی.
یک مدت زنگ نزنی فراموش میکنه .فقط یک هفته.
شما هم لطفی در حق خودت واون انجام بده .خطهای همراهتو عوض کن .از هر طریقی که میتونه به شما دست رسی داشته باشه رو قط کن. حتی ایمیل وغیره....
سعی کن با کسی رفاقت نکنی که اینجور بشه .خواستگار خودش میاد .
موفق باشی .دوست عزیز:72:
RE: من بزرگترم و میترسم باهاش ازدواج کنم
میدونم دوسش داری ولی به نظر من دیگه باهاش نباش بطور قطعی و به فکر خودت و آینده ات باش.
راه دیگم اینکه اگه واقعا دوست داره بیاد خواستگاریت حتی اگه شرایط ازدواج رو نداره بیاد و صحبت کنه تا خانواده ها بیشتر باهم آشنا بشن موفق باشی:72::72::72: