خانم دریا، زندگی جنگ نیستا! :324::305:
نمایش نسخه قابل چاپ
خانم دریا، زندگی جنگ نیستا! :324::305:
خيلي با خودم كلنجار رفتم كه ديگه ننويسم . ( واسه اجتناب از پست هاي چت گونه )
اما نميشه ، بايد بگم :
دريا يعني چي كه من واميستم تا روز عمل ، ببينم مامانش چي ميگه ميام بهتون ميگم ؟
آره خواهر بيا . ما هم هي هيزمها رو فوت ميكنيم آتيش تندتر شه . چه كيفي ميده .
واااااااااي چقده بدن . الهي ......
دريا جان شوهرت قراره عمل شه . حتي يه عمل ساده سرپايي هم كه باشه براي سلامتيش دعا كن . همين .
به خدا الان وقت اين حرفها نيست . الان محبتت رو نشون ندي ، كي ميخواي نشون بدي؟
تازه دريا به خدا اگه دوستم بودي گوشتو ميكشيدم ميگفتم چرا روزهايي كه قرار بود همسرت بره عمل ، ول كردي رفتي خونه بابات !
دريا جان زندگي مشترك خيلي مهارت ميخواد . خيلي . ياد گرفتنشم خيلي سخته .
اما ابراز محبت مهارت نميخواد . زبان نداره . يه لبخند از روي محبت و علاقه واقعي ، بين دو نفر كه حتي زبان همديگرو نميفهمن قابل دركه . يه نگاه برخواسته از عشق واقعي قابل دركه .
خواهر خوبم ، همه ما توي مهارتهاي اكتسابي ضعفهايي داريم . اما محبت كردن رو هممون بلديم .
ازت ميخوام اين روزها حتي اگه مادرشوهرت بدترين رفتار رو هم باهات داشت ، به احترام شوهرت سكوت كني .
دختر خوب شوهرت جراحي داره . حتي اگر دردش در حد سوزن يه آمپول باشه مراعاتش كن .
كنارش باش . الان اصلا وقت اين حرفها و نگرانيها نيست .
بذار شوهرت خوب شه ، بذار اين تركي كه تو روابطتون افتاده بود ترميم شه بعدا بيا هزار تا تاپيك بزن ، مشكلاتتو بگو من از طرف همه بچه هايي كه تو اين تاپيك مطلب نوشتن قول ميدم اون موقع بيايم راهنمايي .
الان براي شوهرت دلسوز باش . :72:
سلام دوستان.
من اين چند وقته اوندر درگير كاراي شوهرم بودم كه نگين و نپرسين.
هم پرستاري مي كنم ، هم سر كار مي رم، هم خريد، هم اشپي ، هم مهمونداري .
الان 3 شيفته انگاري كار مي كنم. ولي ناراضي نيستم.
از لحاظ جسمي كمي آسيب ديدم، چون وقت استراحت ندارم و روحي ديگه نگين.
خدا سر دشمن آدمم نياره كه يه آقايي مريض بشه و عمل جراحي كنه. اونقدر نق مي زنه كه من حوصله ام سر رفته ديگه منم كم كم، دارم كم ميارم.
حالا 1 هفته ديگه هم بايد همين طوري بخوابه. نمي دونم چطوره رگرمش كنم كه كمتر بهانه بياره، پيشنهاد بدين چي كار كنم؟ شوهر جان نمي تونن بشينن اينو در نظر بگيرين لطفا.
دوست عزیز
چقدر سخت میگیری..!؟
اون الان مریضه...به بهونه گیریهاش توجه نکن
پس فردا خودت زایمان میکنی و وقتی بهت رسید حسابی شرمنده میشی ها !!
توجه کن این میتونه فرصتی باشه برای شما که دوست داشتنت رو بهش ثابت کنی و گوی اثبات علاقه رو از مادر شوهر گرامی بدزدی...
به نظر من تا میتونی بهش توجه کن.تا خیلی چیزا هم به خودش و هم به مادرش ثابت بشه
سلام دریا جان.
من ازدواج نکردم.
اما تا حدی با پدرم مشکل ارتباطی دارم. یه چیزی خواستم به شما بگم.
من توی مواقع عادی، وقتی میخوام سعی کنم به پدرم نزدیک بشم، کارم یه مقدار سخته. اما وقتایی که پدرم مریضه، خیلی راحت تر میتونم به پدرم نزدیک شم.
به چشم یه فرصت طلایی به این مدت نگاه کن.
همه ی این کارایی که داری میکنی، اگه کوچکترین منتی پشت سرش باشه، ارزشش از بین میره.
لطفا حواست باشه زحمات خودت رو به هدر ندی.
به اینم فکر کن که پس فردا شما به ایشون احتیاج داری.
ایشالا همسرت به زودی خوب بشه.
نمیدونی چقدر این کارا ثواب داره.
بی منت انجام بده تا نتیجه ش رو ببینی.:72:
سلام دوباره.
من انگار منظورم رو بد رسوندم.
مي خوام برام پيشنهاد بدين چطوري سرگرمش كنم.
همش يا داره تلوزيون مي بينه يا اينكه جدول حل مي كنه.
خسته شده از اين وضعش و تقريبا خيلي وقتا چشاش غمگينه.
من سعي مي كنم زياد باهاش حرف بزنم ولي خوب بحث غذا و شست وشو و مهمون هم هست كه بهشون برسم.
يه ايده بدين كه بتونه يه هفته رو هم تحمل كنه.
خاله شوهرم پريشب از مكه برگشته، مادر شوهرم 3 روز بود كه رفته بود اونجا.
امروز هم چون اونا شب شام همه رو دعوت كردن قراره زودتر بره خونشون، منم مجبورم 2 ساعت مرخصي بگيرم برم پيش شوهرم. تا اينجاش مشكلي ندارم كلي هم كيف مي كنم 2 ساعت بيشر با همسرم هستم.
حالا مادر شوهرم گير داده كه شب بايد بياي بريم شام.
منم مي گم آخه دلم نمي ياد شوهرم رو تنها بزارمم برم شام.
مي گه 1 ساعت بيشتر طول نمي كشه. من نمي تونم بگم عروسم نمي خواد بياد.
هي من مي گم نمي رم. اونا مي گن بايد بياي.
شوهرم هم مي گفت برو. من نشستم گفتم : عزيزم من اگه تو نياي بهم خوش نميگزره . من همش فكرم پيش تو مي مونه كه الان تنها شد ، دلش گرفت . گفتم حتي اگه مادر خودمم از مكه ميومد شام ميداد نمي رفتم چون اون نيست.
شوهرم كلي هم خوشش اومد و تشكر هم كرد.
ولي الان زنگ زده به من مي گه من صلاح مي بينم تو بري.
شما جاي من بودين مي رفتين؟
سلام کاملا منظورتون رو اشتباه رسوندی دوست عزیز.
خوب دیگه یک مرد چه کاری از دستش بر میاد در منزل انجام بده ویا جدول یا تلوزیون .چیزه دیگه ای نیست.
با حرف زدنم به مدت طولانی خوب نیست چون خسته کنندست.
اگر میتونه راه بره براش ضرر نداره عصر ها که هواخنکتره برید فضای سبز.
از خودش بپر با چی سرت گرم میشه برات تهیه کنم.
یک هفته صبر کردی چشم بهم بزنی این یک هفته ام میگذرد.
خیییییییییییییییییلی خوشحام که برگشتی سر زندگیتون .:227::227::227:
سلام
به حرف شوهرت گوش کن
شما چون از همسرت دلجویی کردی با رفتنت نه سیخ میسوزه نه کباب
سلام.
اول صبحي اومدم يه خورده فقط و فقط درددل كنم و خودمو سبك كنم.
خودتون مي دونيد كه بعضي وقتا آدم نمي تونه دردش رو حتي به مادرش بگه، واسه همين من اينجا خودم رو خالي مي كنم تا تو زندگيم دچار مشكلات بيشتري نشم.
الان حدود دو هفته هستش كه شوهرم عمل كرده، تو اين دو هفته تمام سعي خودم رو مي كنم تا هم بهش محبت كنم هم اينكه اونقدر صادقانه اين كار رو انجم بدم كه هيچ منتي نتونم سرش بزارم.
تا الان خوب تونستم تحمل كنم و ايراداي خاله زنكي شوهر و مادرشوهرم رو تقريبا ناديده بگيرم و توجهي بهشون نكنم. تا اينكه ديروز وقتي از اداره رسيدم مادرشوهرم گفت: مي خواي تو برو مهموني من يا داداش كوچيك شوهرت مي شينيم پيشش.منم گفتم: نه احتياجي نيست و من اصلا بدون شوهرم غذا از گلوم پايين نمي ره.اونم قبول كرد و رفتم ميوه و شيريني آوردم و رفتم وسايل شام رو آماده كنم . تا اومدم بشينم مادر شوهرم برگشت گفت: آشپزخونه تقريبا تميز بود منم بقيه رو انجام دادم و ناهار سوپ پختم و در كل امروز كارم كمتر بود و اصلا لباساي پسرم رو عوض هم نكردم و لبا نشستم، دستت درد نكنه خونه هم مرتب بود.(كلا مادرشوهرم عادت داره براي يه چيزي كه مي خواد تعريف كنه ، از رختخواب بلند شدن و دست و صورت شستن و صبحانه آماده كرن و چي براي صبحانه خوردن و ........... همه رو قشنگ نكته به نكته تعريف مي كنه.)
منم كلي خوشحال شدم كه حداقل از من راضي باشه و كارش هم زياد نباشه تو خونه.خوب بيچاره كه نيومده كلفتي كنه، همين كه پيش پسرش باشه برا من بسه( البته اينا رو كلي با خودم تمرين كردم و الان واقعا از ته دلم ازش ممنونم كه زمان اداري من به جاي من جور من رو مي كشه)
يه زير نويس بيام اينجا: ما وقتي خونه مي خريديم حدود هفتت ماه پيش( تو خاستگاري گفته بودن كه مسكن آقا تامين هستش، ولي موقع رفتن سر خونمون گفتن برين اجاره كنين ما پولش رو مي ديم، منم ديدم كه كمي پول داريم تشويقش كردم تا خونه بخريم، بهتر از اجاره دادن و پر كردن جيب صاحب خونس) حدود 5 ميليون بابا و مامان من كمكمون كردن(2 تومن بلاعوشض و 3 تومن تا 3 سال) حدود 2.5 ميليون مادر و پدر شوهرم، البته قرار بود ما ماشينمون رو بفروشيم ولي خونواده شوهرم گفتن كه پولش رو به عنوان هديه عروسي ما ميدن ولي هروقت داشتيم پسشون بديم( البته كمكشون هم اين طوري بود كه ما 7ميليون وام برداريم و 8 تومن ماشينمون رو بفروشيم، اينا يه وام 15 ميليوني كه شوهرخاله من برامون درست كرد برداشتن و گفتن قسط 5 ميليون رو اونا ميدن ، بگذريم كه ماشينمون 2 روز بعد پول دادن اونا تصادف شديدي كرد و500هزارتومن اون موقع خرج ماشينمون كرديم و الان 6 تومن هم نمي خرنش).
من پول عيدي شركتمون و كمي پس اندازم رو داده بودم شوهرم تا بتونيم يه خورده از قرضامون رو بديم و خوشحالم بودم كه تو 6 ماه مي تونيم 1 تومن از قرض هر كدوم از خونواده هامون رو بديم. 400 تومن هم عيدي از طرف فاميل جمع كرده بودم و 100 تومن هم خودم داشتم كه اولش مي خواستم اونا رو هم بدم به شوهر تا از قرضامون كم كنيم ، ولي شوهرم گفت كه چون اونا پولي نبودن كه روش حسابي باز كنه برا همين يكي از النگوهام رو كه شكسته رو بفروشم و با پولشون من براي خودم طلا بخرم.
روزي كه برگشته بودم خونمون شوهرم گفت تو الان نبايد به فكر طلا برا خودت باشي و بايد طلاهايي هم كه از خونه پدرت آوردي رو هم بفروشي و قرضمون رو بديم. خوب منم طلاهايي رو كه شوهرم برام خريده بود رو براي خريد خونمون فروخته بودم و نمي شد به كادوهاي خونوادم دست بزنم ، درسته اونا مال منن ولي نمي شد كه اونا رو بفروشم بدم دست شوهرم كه بده به باباش تا اونا براي خودشون ماشين جديد بخرن(آخه خودشون قسطي ماشين ما رو بهمون هديه دادن).
همش مادر شوهر و پدرشوهرم تو اين 2 هفته از وام صحبت مي كردن واسه خريد ماشين جديدشون مام با كلي زور (چون خودتون مي دونين كه خرج عمل چقدر هستش) 2 تومن جور كرديم تا بديم دست خونواده شوهرم، من مي گم خوب الان دارن ماشين مي خرن و لازم دارن اين 2 تومن دستشون رو مي گيره، شوهرم برگشته مي گه، اونا لازم ندارن و من براي راحتي خيال خودم دارم قرضم رو ميدم. گفتم خوب عصر كه بابا اومد پول رو بده بهش، مي گه مي خوام بدم دست مامانم، آخه بابام ازم نمي گيره.
ديروز پيش مادرشوهرم ازش پرسيدم پول رو دادي به مامان، ميگه آره كلي هم تشكر كرد. مادرشوهرم حتي به روي خودش هم نياورد.منم ناراحت شدم كه خوب حداقل مي تونست بگه اگه لازم دارين بمونه بعدا مي دين.ولي گفتم بيخيال اونا كه حتي يه كيلو ميوه نخريدن تو اين 2 هفته حالا اينم روش.پولشون بوده. منم كه خواستم خونه بخرم و بايد بسازم .(همش مادر شوهرم ميگه خيلي زرنگي نيومده خونه خريدي، خونه نصفش به نام من هستش چون پا به پاي هم داريم كار مي كنيم، اولش مي گفت خونه رو كه گفتيم تامين هستش يعني اجاره خونتون رو ما مي ديم، ولي دريغ از يك ريال ، منم چشم داشتي ندارم ديگه)
بعد از نيم ساعت مادرشوهرم رفتش و من رفتم تا شام بپزم تا از اون ور بتونيم يه فيلم با شوهرم تماشا كنيم. داشتم وسايل مي شستم كه ديدم شوهرم داره با يكي حرف مي زنه، اولش فكر كردم با منه وقتي پريدم كارم داري گفت نه با تلفن حرف مي زنم، منم برگشتم بقيه وسايل رو بشورم، بعد چند دقيقه ديدم شوهرم نيست، ديدم صداش از تو بالكن مياد كه در مورد مامانش صحبت مي كنه، فكر كردم حتما حرفش خصوصي بوده كه رفته تا من نشنوم برا همين منم رفتم اتاق خواب و در رو نيمه بستم و شروع كردم به آرايش تا شوهرم راحت صحبت كنه.ديدم همون موع اومده تو با صداي بلند داره درباره ماشين جديد باباش با داداشش صحبت مي كنه.
بعدش اومده مي گه كه دلم براي داداشم تنگ شده بود زنگ زدم باهاش حرف بزنم.يه خورده ناراحت شدم كه تو كه عمل كردي داداشت همش 1 بار تو اين 2هفته اومده بهت سر زده ، خودشم 7 سال ازت كوچيك تره و بيكاره، اون نبايد يه زنگ بزنه بهت تو بايد حتما بهش زنگ بزني؟ ديدم به من ربطي نداره و كلا بيخيال قضيه شدم.(اينا رو مي گم تا جاي ديگه اين حرفا رو نزنم كه ازش بد برداشت كنن، فقط صرفا برا سبك كردن خودم مي گم)
بعدش ديدم لباساش كثيف شده گفتم بيا لباسات رو عوض كنم تا راحت باشي، بعدش يه خورده حرف زديم و بعد شام خورديم.
موقع خواب ديدم لباساش كثيف شده و چون مي دونم خيلي حساس هست به لباس گفتم پاشو لباسات رو عوض كنيم تا راحت بخوابي.
لباسا رو عوض كردم و شستم و پهن كردم ، اومدم تا بخوابيم ديدم داره مي گه، امروز مامانم 2 بار لباسام رو عوض كرده و شسته ولي چون مي خواست بهت بگه تو بيشتر كار كردي برا همين گفت لباسام رو عوض نكرده.
حالا خدا شاهده، چون شب قبلش مهمون داشتيم خودم لباساش رو عوض كرده بودم تا اينكه دوباره ديروز خودم همون لباسا رو براش عوض كردم و شستم.منم گفتم دستش درد نكنه. نمي دونم برا چي شوهرم يهو برگشت گفت: مامانم بهم لطف مي كنه كه مياد خونمون تو نبايد توقع داشته باشي كه كاراي تو رو هم اون انجام بده.
منم با اينكه ناراحت شدم، گفتم دستش درد نكنه ، همون طوري هستش كه تو مي گي ولي خيلي ناراحت شدم كه كار نكرده مامانش رو به رخ من مي كشه.الان ديگه ناراحت نيستم چون با دوستامم درد دل كردم.
ممنون كه خوندين.
سلام دریای عزیز
توی ذهن خودت تصور کن اگه پسر داشتی چه توقعی از عروست و پسرت داشتی ،من همیشه مشکل خودمو اینطوری با مادر شوهرم حل میکنم. بیشتر موقع ها جواب میده نتیجش هم اینه که اون لحظه بهم آرامش میده و بدون استرس و ناراحتی میتونم با قضیه برخورد کنم.به علاوه اینکه به عواقب کارم هم نگاه میکنم تا بعدن پشیمون نشم.