نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
سلام آقای همدردی
باورم نشد که شما با این همه اطلاعات .........
مگه میشه
آقای همدردی هیچ میدونید نوشته های شما خیلی وقتا تو زندگیه من به دادم می رسه
هیچ می دونید مثال برج شیشه ایتون برام شده یه نصیحت بزرگ
هیچ میدونید که شما بهم ثابت کردید که همسرم دوستم داره
هیچ میدونیدکه بهم ثابت کردید که وابستکی آفت زندگیمه
حالا چرا این آدمی که این همه به من و همه کمک کرده نمی تونه به همسرش کمک کنه به خودش کمک کنه
کاش بشینی از بیرون به زندگیت نگاه کنی و ببینی چه راهنمایی برای زندگیه همدردی و خانومش می تونی داشته باشی
شما دلتون برای زندگیه من سوخت و من حالا خیلی خیلی بیشتر دلم برای زندگیه شما می سوزه چون بهم خیلی خیلی کمک کردید
انشالله مشكلتون حل ميشه
برام خيلي جالبه
فردي رو مي شناسم كه بعد از ازدواج و بعد از گذشت چندسال دوباره قصد ادامه تحصيل داشت
توي دوراني كه سر كار هم مي رفت مورد هاي مشابه اين قضيه كه توضيح دادين بود
ولي از وقتي كه دانشگاه رفت رفتاراش به صورتي شد كه همه اطرافيان برداشتشون اين بود كه از شوهر خودش راضي نيست
شايد به اين دليل كه توي دانشگاه جو دوستانه اي حاكمه و پسرا با افراد متاهل خيلي راحت برخورد مي كنن و همين باعث ميشه اين افراد فكر كنن كه اين آقايون خيلي بهشون علاقه دارن و شايد اگه مجرد بودن بهترين گزينه براي اونا حساب مي شدن
چيزي كه در حال حاضر توي كلاس خودمون مي بينم هم رابطه خيلي صميمي و به نظرم بيجاي دختراي ازدواج كرده و بعضا مادر كه با پسراي مجرد هستن !!
فردي رو مي
حالتونو می فهمم همش دارم فکر می کنم که چه قدر خوب از پس این مشکل بر اومدید
اقلیما،
تک تک شما دوستای خوبم مثل برادر و خواهرهای خودم میمونین برام و نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت به زندگی هیچ کس. همین طور نسبت به زندگی خودم.
همیشه سعی کردم به قول آنی عزیز سر دوربین رو بچرخونم سمت خودم.
الانم سر دوربین رو سمت خودم گرفتم و میگم چرا! چرا این اتفاق افتاد! تو چی کار کرده بودی که این اتفاق افتاد و بدتر از همه چی کار باید بکنی که این اتفاق دوباره تکرار نشه.
اقلیما، میدونی وقتی پست اول این کاربریم رو میزدم چه حالی داشتم؟ دقیقا توی زمانی بود که حس میکردم با کسی رابطه داره. برگشت به من گفت ازت لذت نمی برم. گفت این چند سال همش فیلم بازی کردم. گفت . . .
اقلیما دنیای من به هم ریخت، کسی که چند سال کنار تو زندگی کرده و همیشه گفته برام بهترینی، الان نه یه بار، نه دو بار، سه بار بهم گفت همش دروغ بود. فیلم بود.
تکه های پازل رو که کنار هم میچیدم فقط یه معنی میداد، خیانت. که آخرش هم قبول کرد (هر چند بعضی وقتا کلا میزنه زیرش).
انقدر از بیرون به زندگیم نگاه کردم که بعضی وقتا یادم میره خودمم اون توام.
من قبول دارم که انسان حتم الخطاس. قبول دارم که من خدا نیستم تا بخوام حکم بدم و قضاوت کنم.
ولی این حق رو دارم که بدونم چرا! این حق رو دارم که بدونم تکرار نمیشه.
خیلی سخته که همش خودمو سرزنش کنم که این فکرا چیه میکنی! به خودم بگم اینی که الان توی خونت مهمونه، اینی که الان داره توی خونت راه میره، اینی که الان داری باهاش میگی و میخندی، همونی نیست که . . .
چقدر میتونم افکارمو سرکوب کنم؟ تا کی میتونم؟ من که این همه مثبت نگرم و خوش باور شک میکنم. بخدا اگه کس دیگه ای جای من بود یه جور دیگه برخورد میکرد.
ولی من انقدر خودداری کردم که دارم میترکم.
یه وقتایی دوس داشتم بزنمش، انقدر بزنمش که دیگه نتونه راه بره، نتونه درس بخونه، نتونه کار کنه. ولی همش خودمو کنترل میکردم.
الان این حس رو ندارم ولی پرم از شک و تردید.
اهل محدود کردن و فشار روانی و این جور بازی ها نیستم.
آزادش گذاشتم که دانشگاهشو برهف که بره سر کارش و زندگیشو ادامه بده ولی خودمو داغون کردم.