RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
"تو بدون مشورت او را به خیابان می کشی و به سمت مسیری هدایت می کنی که باور او نیست و او نسبت به موضوع آن مقاومت دارد"
من هیچ توضیحی راجع به اون کلاس ندادم؛ من آدرس رو دادم و ازش خواستم که بریم اون جا و با هم ببینیم که چیه و چه جوریه! اگر خوب بود ثبت نام کنیم!
پس این مرد کی میخواد که راه و رسم زندگی کردن رو یاد بگیره! من قبل از اون و در طول تمام این یک سال؛ سال سختی رو با همسرم گذروندم و دور تسلسلی که در زندگیم وجود داره؛ پس من و همسرم باید راه اصولی زندگی کردن رو یاد بگیریم. چرا نخواست حتی تلاشی بکنه برای اتفاقاتی که در طول تمام این یک سال افتاده بود؟
چرا بهم نشون نداد که داره روی این مساله فکر میکنه و به دنبال راه حله؟
چرا قبول نکرد که بریم و بعد صحبت کنیم در مورد چگونگی این موضوع؟
چرا راه منطق رو نمیخواد توی زندگیمون در پیش بگیره؟
من از عصبی بودنش؛ از افسرده بودنش؛ از اینکه دائم از نظر روحی و جسمی مریضه؛ یا حوصله نداره؛ از بچه بودنش؛ از اینکه دائم توی هر موضوعی مامانش باید راه حل نشون بده؛ بیاد با من حرف بزنه؛ با صاحب کارش حرف بزنه؛ بره با پدر و داماد ما حرف بزنه کلافه شدم؛ من خسته نیستم؛ اگر راهی باشه؛ اما آشفته ام؛ دلهره دارم.
------------------------------------
"علاقه ی تو کلاس رفتن است
علاقه او کلاس رفتن نیست
آیا به زور می توان کسی را وادار به کاری کرد ؟! ( به نظر من برو کتاب زن شیفته را دوباره و چند باره بخوان و باز هم این عدم پذیرش خودت را دوباره چک کن ) "
چرا باید همیشه علایقش مخالف من باشه؟ چرا نباید یه مقدار توی زندگی انعطاف داشته باشه؟ چرا هیچ وقت کوتاه نمی یاد؟ چرا انتظار داره همه ی دنیا در مقابل اشتباهات این آقا کوتاه بیان و بگذرن؟
چرا باید همین امروز که بعد از یک سال ما رو خواهرم صدا کرده؛ بگه من نمی یام؛ دوست ندارم بیام؟بعدش بره و با اخم و تخم به همه بفهمونه که من به زور اومدم. بره به خواهرم زنگ بزنه که من دوست ندارم بابت شامی که خوردم پول بدم؛ من نمی خواستم بیام تولد؛ خواهرت من رو به زور آورد.
چرا من پابه پاش اخبارش رو می بینم و غر نمی زنم ولی اون اگر بخوام فیلمی ببینم؛ یا اخم میکنه یا بلند میشه و میره؟
چرا من خونه ی فامیلی که دوست ندارم باهاش میرم؛ اما اون حاضر نیست با نزدیک ترین فامیل من رفت و آمد داشته باشه؟
چرا انعطاف نداره توی زندگی مون؟چرا گذشت نداره؛ چرا باید مو رو از ماست بکشه بیرون و یه مهمونی رو به کام من تلخ کنه که چرا فلانی آروم بهم سلام داد؟
چرا؟چرا؟ چرا؟
---------------------------------------
"و باز با تلفن و با حضور در رکاب مادر شوهر او را همان روز حمایت می کنی و..............چرا ؟! چرا نگذاشتی بیست و چهارساعتی ( زمانی به شکل فرضی ) با نتیجه ی عملش تنها باشد ؟ چرا در نقش بزرگتر و ولی او را حمایت کردی ؟از چه ترسیدی ؟دنبال چه تائید ی بودی ؟ "
باور کن که نمی خواستم که این کار رو انجام بدم؛ این خودش بود که ازم خواست آماده بشم و برم تا همه چیز هر چه زودتر تموم بشه؛ تا این اتفاق به همین شکل باقی نباشه. وقتی مادرشوهرم هم که فهمید گفت: منم میام. من هم میام که صحبت کنم هرچه زودتر همه چیز تموم بشه؛آخه من چیکار کنم؟:302:
از اینکه شاید اگه این موضوع جوش بخوره و گره بخوره؛ شرایط بهتر بشه! از اینکه بیشتر از این بین خواهرام بخاطر انتخابم سرزنش نشم. از اینکه در حضور زن بابام بیشتر از این خجالت زده نشم. از اینکه دیگه نمی تونم توی آینده ی زندگیم از خوبی های همسرم تعریف کنم؛ ترسیدم.
از اینکه از این به بعد حتی توی شرایط آرامش هم که بخوام حرفی بزنم؛ هیچ کس باورش نمیشه؛ همه فکر میکنند من یه دیوونه هستم؛ آنی جان! نمی دونی همه ی خانواده ام دارن سرزنشم میکنند بخاطر این انتخابم؛ همه ی خواهرها و پدرم دارن میگن این آدمه یا دیوونه؟ یا نمی رفتی یا رفتی برید زندگیتون رو بکنید؛ دست بردارید از سر ما! چرا این قدر مشکلاتتون دامن گیره ما هم میشه!
--------------------------------------------------
"چرا وقتی بی ادبی می کندتو نقش والد می گیری و..................بگذار ببیند برای بی ادبی او را حمایت نمی کنی . این به معنای لجبازی نیست . اما باید به این مرد فرصت بزرگ شدن داد . چرا اجازه ی بزرگ شدن به او نمی دهی ؟! "
اگر الان بخوام این کار رو انجام بدم باید چیکار کنم؟
آنی جان! خواهش میکنم بهم بگو الان توی این شرایط زمانی که هم خانواده ام؛ هم خواهرها ازم خواستند که دیگه با این مرد پا توی خونه شون نذارم؛ الان که همسرم به شدت خواهانه قطع رابطه ی کامل با این هاست؛ الان...
الان و در همین لحظه رفتارم باید چه جوری باشه؟
میخوام بهم دیکته بگی؛ آره؛ میخوام بهم بگی که برای مدیریت این شرایط و کمک در جهت بالغ شدن همسرم؛ باید چیکار کنم؟
انگار برای اینکه نقش مادرشوهرم رو توی زندگیمون کمرنگ کنم؛ دارم خودم نقش اون رو برای همسرم بازی میکنم.:316:
ای خدا! کمکم کن!:302::302:
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
فعلا هیچ کاری نکن . استراحت کن و ذهنت را از این حرف ها رها کن .
زمان حلال مشکلات است . فعلا صبر و سکوت .
به شوهر جان فعلا کاری نداشته باش . وظائفت را درست انجام بده .اما در وادی لاو ترکاندن و حمایت نرو .
سرزنش هم نکن . غر هم نزن . بگذار فرصت داشته باشه و خودش فکر کنه اگر خودش حرفی زد بگو نظر خودت چیه ؟ خودت چی فکر می کنی ؟ و...............
روز استراحت است . و ظاهرا در این مورد مچ خودت رو نتونستی بگیری . اشکال نداره حرفه ای می شی آن هم به مرور .
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دل عزيز
ميدونم خسته اي . فقط يك نكته رو خواهرانه بگم كه ذهنت رو مشغول نكنه .
نگران نباش كه خواهرت گفته ديگه قصد معاشرت با همسرت نداره . همونطور كه همسرت ناراحت بوده و حرف زده اونها هم ميزنن . زياد روي اين موضوع تمركز نكن كه خسته شي . كه احساس بي كسي كني .
ميدونم حس از اينجا رونده از اونجا مونده داري . مشكلاتت با گوش دادن به حرف بزرگاي تالار حل ميشه .
فقط خواستم بگم تو اين شرايط از حرف خواهرات كوه نسازي و درمونده نشي . البته نري به همسرت بگي كه حرف خواهرت مهم نيستا . من واسه آرامش خودت گفتم . خواهرت تا ابد خواهرته . رابطه شما و همسرت كه حل شه روابط خواهرانه . رفت و آمدها هم كمابيش شروع ميشه .
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
دل عزیزم
آنکه نازنینم کلید بازی را می زند تو هستی و چقدر قشنگ خودت و تغییر حالاتت را تعریف و تشریح کردی .
حرفهایی که تا این جا به تو زده ام ( در تاپیکهای مختلف) سرجای خود باقی است دیگه از سرخط عدم پذیرش و........نمی گویم که همه به هم مرتبط است
و اما با توجه به این تاپیک و این موضوعاتی که طرح کردی در تو چه اتفاقی می افتد ؟!
تو آگاه تر و نسبت به خودت شناخت بیشتر و تمرکز بیشتری پیدا کرده ای . خیلی دقیق و خیلی قشنگ اتفاقاتی که درونت می افتد را می بینی و..........
اما راهکار تو چیست ؟ باید مچ خودت را بگیری . تعجب نکن . بله نیاز داری خودت مچ خودت رو بگیری .
اما چطور ؟! و چرا ؟!
اول چرایی آن را می گویم
در درون تو یک پروفسور کوچولوی راهگشا وجود دارد که رندانه و زیرکانه برنامه ها را طراحی می کند تا در نهایت برای یک اصل کوچولو و ظریف " نوازش گیری " ترا دچار این مسائل تکراری بکند . که اگر این پروفسور کوچولو ی زیرک را نشناسی و در خودت شناسایی نکنی راهکار یابی های زیرکانه اش را درک نمی کنی .
یادت باشه که هر چیزی که به چرخش تکرار افتاد یعنی بازی روانی و کلید خوردن بازی .( و تو این تکرار را در زندگی خودت به خوبی دیده و درک کرده ای )
و چطور بازی تو توسط این پروفسور کوچولو طراحی می شود ؟
از همان سرخطی که شروع می کنی به نوازش دادن به همسرجان و لحظات گل و بلبلی که مثلا به خیال خودت داری بی توقع به ایشان عشق بی منت ! را ایثار ! می کنی و ................( در اصل این پروفسور کوچولو نشسته بر ضمیر ناخودآگاه تو ) از همین جا کلید بازی را استارت می زند و..............
تو خیال می کنی که به خاطر دل خودت داری نقش یک همسر ایده ال را بازی می کنی که خودت را خشنود کنی اما در واقع داری می دهی که بگیری و تمبر طلایی جمع کنی که با توجه به عدم پذیرش همسر جان و روحیات و اخلاقیات ایشان از این تمبر طلایی در محاسباتت مثل کشتی به گل نشسته استفاده کنی و بگویی : وای دل ببین چقدر مظلومی ؟!آنکه می دهد تو هستی و آنکه می گیرد همسرجان است و کار تجارت تمبر طلایی از همین جا شروع می شود و .................
تا با دیوان محاسبات نافرجام و نابرابر به این نتیجه برسی که مظلوم دهنده تویی و در نهایت ظالم گیرند ه همسرجان .
در نتیجه ی این نوع تفکر و احساسات و نشستن به انتظار اینکه همسر جان جبران مهر شما را بکند چرا که بی حساب از حساب بانک نوازشی ات خرج کرده ای و وابسته به حساب همسر جان برای پر شدن آن هستی و در نتیجه حساب بانکی به صفر می رسد و دعواها اوج می گیرد و نوازش گیری منفی از راه دعواها و ..................حتی حضور پرمهر مادر شوهر که به حساب بانکی شما دو نفر رسیدگی می کند و ...........
چه باید بکنی ؟!
مچ خودت رو بگیری در همان قدم اول .
یعنی وقتی که مشغول لاو ترکاندن هستی حساب خودت را با خودت روشن کنی .
به خودت بگو : دل الان این لیوان آبی که دست همسرجان می دهی اساسا برای خوشحالی خودت می کنی یا اینکه این کار را می کنی که او برای تو جبران کند و ..............بارها و بارها این سئوال را بکن و جواب خودت را بشنو و در آخر یک اتمام حجت .
چه اتمام حجتی ؟
بعد از اینکه کاملا قصدت را چک کردی و جواب درونی را از خودت گرفتی
که مثلا
"بله من برای خوشحالی خودم اینکار را می کنم "
باز به خودت بگو : باشه می پذیرم حرفت را اما یادت باشه که بارها بهت فرصت دادم تا خودت و خواستت و نیازت و خوشحالی ات را چک کنی و حالا که دوست داری اینکار را بکنی انجام بده اما فردا به وادی توقع و جبران از بیرون نباش و یاد آوری می کنم که همسرجان آدمی نیست که بر طبق خواست تو خودش را موظف به جبران بکند و او روش های خودش را دارد و...................( که ناگفته نماند تو روش هی او را نمی خواهی و نمی بینی و فیلتر می کنی و در مقابل روش های او بعضا گارد هم می گیری )
در نتیجه ی این مکالمه ی درونی خودت با خودت در اصل داری مچ پروفسور کوچولو طراح را می گیری تا روزی که ...
مثلا وارد وادی این می شود که
چرا همسر جان توجه نمی کند ؟
چرا دهنده نیست ؟
چرا فقط تو ؟ و............
بتوانی مچ مبارکش را بگیری و این روزها و این مکالمات را یادآور بشوی و................
اما بعد از این که مچ خودت را گرفتی چه اتفاقی می افتد ؟
خودت کاملا متوجه می شوی که نیاز به نوازش و تائید داری و فشار سختی را روی خودت از این مچ گیری احساس خواهی کرد . شاید نتوانی روزهای اول جلوی کلید خوردن بازی را بگیری . یک جدال درونی را تجربه خواهی کرد و.......
اما به مرور حرفه ای می شوی . خودت متوجه می شوی چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی در شرف افتادن است . در نتیجه چرخه ی بازی را می توانی خودت به دست خودت با مچ گیری متوقف کنی و مسیرش را تغییر بدهی .
و بعد اینکه به مرور به اندازه ای "می دهی" که در توان توست . یا توانت را بالا می بری برای دهنده بودن و عشق بی چشمداشت و.......
یا اینکه نمی دهی و یا اندازه ی دهنده بودن در کنترل خودت است . به نوعی این افراط و تفریط دیگر وجود نخواهد داشت و ...................
ضمن اینکه پذیرشت هم بالا می رود
نکته برای اقلیما
تو هم درگیر چنین سیر تسلسلی هستی . نو هم نیاز داری مچ خودت رو بگیری
با عرض معذرت از del عزیز
خانم ani شما بهم گفتید مچ خودمو بگیرم ولی شما بهم بگید که راه حل من چیه
همسر من عزیزترین کس زندگیه منه مگه میشه من نسبت به عزیزترین کس زندگیم ابراز احساسات نکنم ویا اگه قربون صدقه اش می رم و بهش ابراز احساسات می کنم اون سکوت می کنه بی توقع این کارو کرده باشم
آخه تا کی این نیازم و سرکوب کنم
چند وقته که بهش ابراز احساسات نمی کنم چون توقع دارم و باعث دلخوریم ازش میشه
ولی بازم کم می ارم
خودشم به هیچ وجه در این قضیه پیش قدم نمی شه انگار یه قانونه براش تا با من لجبازی کنه در حالیکه اوایل اصلا اینجوری نبود
و یا دیدم که تو تلفن مثلا به فلان کس می گه جانم و عزیزم
من براش همیشه همون اقلیمای خالی بودم
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
بهار رهنورد عزیزم؛ من اصلا نگران این نیستم که نکنه دیگه با خواهرام رفت و آمدی نداشته باشم؛ این خصوصیات خواهرای من هست که موقع دعوا زیادی شلوغ میکنند و بعدش؛ یه چند وقت بعد تازه یادشون میافته که ببینن واقعا کی گنه کاره و کی نیست و اصلا مشکل اصلی چی بوده؟!
من نگران آینده و رفتارهای دوباره ی همسرم هست؛ توی سال 90 برای چندین بار این مرد با خانواده ام درگیر شد و دوباره آشتی کرد و دوباره؛ این اتفاقات هست که من رو می رنجونه و نگرانم میکنه نسبت به آینده!
-----------------------------------------------------------------
اقلیمای عزیزم؛ خواهش میکنم؛ هر سوالی داشتی در این تاپیک میتونی بپرسی؛ فکر میکنم آنی جان میتونه به هردومون کمک کنه! فقط اینکه چون موضوع آخری رو که مطرح کردم؛ یک مقدار با موضوع قبلی متفاوت هست؛ شاید نیازه که یه تاپیک جداگانه در مورد عشق و محبت خالصانه و بدون چشمداشت ما خانوم ها باز بشه که آنی جان در اون راهنمایی لازم رو به عمل آورن.
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
del عزیز بازم معذرت می خوام چون دیدم خانم ani اینجا هستن سوال پرسیدم
یه سوال دارم توی این دعواها به نظرت کی مقصره همسرت یا حساسیت زیاد خواهرات؟
del عزیز چرا برای همسرت شرایط خانواده ات رو شرح نمی دی
مثلا من یه دایی دارم که اگه دنبال حرفهایی که می زنه رو بگیری قطعا آخرش دعوا و مرافه راه می اندازه
یه شب خونه مامانم اینا دعوت بودیم قبل از اینکه بریم به همسرم گفتم که هرچی داییم گفت تو بگو شما درست می گی و اصلا تو بحثهایی که می کنه شرکت نکن و یه کم براش از روحیاتش گفتم و گفتم دوست ندارم داییم تورو ناراحت کنه
همسرم هم زیاد تو بحث هایی که راه می انداخت شرکت نمی کرد آخرم داییم برگشت بهم گفت همسرت واقعا انسان شریف و خوبیه و قدرشو بدون
مثلا تا حالا شده برای همسرت از زود رنجی خواهرات حرف بزنی
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
آنی عزیزم؛ نمی دونم شاید زیادی خوش بین هستم؛ اما فکر میکنم این اتفاق به ظاهر سخت و بسیار ناگوار توی فامیل؛ باعث شد که من و همسرم تصمیمات جدیدی توی زندگی بگیریم و بیشتر نسبت به هم شناخت پیدا کنیم؛ شاید مثالی بزنم بهتر درک بشه!
بعد از اون شب؛ ظاهرا فردا صبح؛ دامادمون به همسرم اس ام اس های زیادی می فرسته؛ همسرم هم جوابش رو میده؛ خلاصه پشت تلفن به هم زنگ می زنن؛ کل کل و یه جورایی چزوندن همدیگه!
بعد از ظهر اون روز من با همسرم صحبت کردم و ازش خواستم که بگه چه تصمیمی گرفته؟ میخواد چیکار کنه؟
ایشون هم در مورد رفت و آمدها یه کم صحبت کرد و گفت: میخوام با داماتون قطع ارتباط کنم؛ بعد از چند ماهی که گذشت؛ یه روز یه جعبه شیرینی میگیرم و میرم پیش خواهرت که به ماشینش زده بودم؛ ازش معذرت خواهی میکنم و آشتی میکنیم. یه چند روز دیگه هم با یه جعبه شیرینی میریم خونه ی بابات و همه چیز تموم میشه!
یه کم هم از رفت و آمد با خواهرهام گفت.
اون روز بعد از ظهر ما رفتیم بیرون و سعی کردیم همه چیز رو فراموش کنیم و زندگی رو دوباره بسازیم. یه چند ساعتی بود خونه رسیده بودیم که دیدم خواهر بزرگم که توی خونه ست؛ زنگ زد؛ داد و بیداد که این چه اس ام اس هایی هست که داره از گوشی تو شوهرت می فرسته؛ فهمیدم که همسرم غروب؛ دور از چشم من باز چند تا اس ام اس به دامادمون که بیچاره! فردا روز این دو نفر (یعنی خودش و اون خواهرم) با هم آشتی میکنند؛ اون آدم بده باز تو میشی؟و چند تای دیگه!
که یکدفعه عصبانی شدم و گفتم: بابا! به تو چه ربطی داره که توی مسائل اینها دخالت میکنی؟ و قطع کردم و شروع کردم سر همسرم داد زدن که مگه همه چیز تموم نشده بود؛ چرا دوباره برداشتی اس دادی و همه چیز رو بهم ریختی؟
خلاصه کنم؛ اون شب بعد از کلی اس ام اس بازی و جنگ روانی؛ ما گوشی هامون رو خاموش کردیم و همه چیز رو سپردیم به فردا!
فردا صبح به مادرم زنگ زدم که به خواهرم بگو؛ به چیزی که به اون ربط نداره؛ دخالت نکنه؛ و مادرم هم گفت که ما شاکی هستیم از اس های شما؛ که گفتم: دقیقا ما هم همین طور!
اون روز همسرم بهم قول داد که دیگه نه به کسی زنگ میزنه؛ نه اس میده؛ نه میره؛ نه جواب اونها رو میده!
-----------------------------------------------------------------
اتفاقات مثبتی که افتاده:
1. همسرم متوجه شد که من بین اون و خواهرها؛ ایشون رو انتخاب کردم و این حس میتونه توی آینده ی زندگیم فوق العاده تاثیرگذار باشه! (چون ایشون 90 درصد مخالفت هاش همیشه بخاطر این بود که میگفت بین حرف من و اونها تو همیشه حرف اونها رو انتخاب میکنی؟!)
2. همسرم به شدت مصر هست و تصمیم گرفته که این دفعه دیگه به هیچ عنوان مسائل زندگی مون رو به کسی نگه؛ حتی به مادرش؛ میگه حالا متوجه شدم که به هر کسی که اعتماد کنی و حرفات رو بهش بگی؛ به چند وقت نمیرسه که بر علیه خودت ازش استفاده میکنه!
3. میگه بهم که از این به بعد مثل کوه پشتت هستم؛ حاضرم جونم رو هم برات بدم! اما من می ترسم از اینکه همه این حرفا؛ حرفی بیشتر نباشه؛ و از سر احساسات باشه!
4. دارم تمام سعیم رو میکنم که قسمت بالغ درون همسرم رو فعال تر کنم؛ با پرسیدن سوالاتی از این دست که نظرت چیه؟ چه تصمیمی گرفتی؟ میخوای چی کار کنی؟ من الان در تیم تو هستم و تو کاپیتان تیم؛ و تصمیم گیرنده؟!
----------------------------------------------------------
فقط از لحاظ روحی؛ احساس خستگی میکنم؛ احساس میکنم دیگه حس و حال عاشقانه ای نسبت به همسرم ندارم! حس میکنم به هیچ عنوان از لحاظ جنسی نمی تونم بهش نزدیک بشم! و نگران آینده هستم که هر چند ماه یکبار؛ همسرم با خانواده ام درگیر میشه!
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزيز خيلي ناراحت شدم وقتي نوشته هات را خوندم.
در مورد رابطه با خانواده ها خواستم بگم. تنها راه حل اش صبره. زمان خودش همه چيز را حل مي كنه.
شما فعلا فقط خودت روي رابطه خودت و شوهرت كار كن و فعلا رابطه با خانوادت را رها كن. اگر مشكلات رابطه با شوهرت حل بشه خود به خود مشكلات رابطه با خانوادت هم حل مي شه.
در مورد كلاس ها و كتاب هاي آموزشي زندگي موفق هم هيچ مردي زير بارش نمي ره. اين موضوع را توي خود اين كتاب ها هم نوشته. چون اين احساس را به مردان مي ده كه خوب نيستن و نمي توانند ما را ارضاء (از هر نظر) كنند. توانايي هاشون را زير سوال مي بره و احساس مي كنند شما بهشون مي گيد كه ناتوانند. شوهر من هم اگه ازش بخوام يك سطر از اين كتاب ها را بخونه از شدت عصبانيت منفجر مي شه.
كاري نكن دل عزيز فقط صبر كن صبر.
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیز سلام
همیشه تاپیکت رو دنبال میکردم و میدیدم کارشناسان چه خوب راهنماییت میکنن و مطمئنم با درایت گره ها را باز میکنی
از نتیجه گیری های پست آخرت خیلی خوشم آمد فکر کنم توجه به نکات مثبت خیلی کمک کننده هست
دوست عزیزم گاهی بهترین راه حل همون مرور زمان و صبره
بازم پیگیر تاپیکت هستم و خبرای بهبودی:46:
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نمی دونم خیلی خسته ام؛ خیلی آزرده ام؛ احتیاج دارم که نفس راحتی بکشم. دیروز از شدت ناراحتی، اومدم یه تاپیک باز کردم توی قسمت طلاق و متارکه؛ داشتم دیوونه میشدم.
اصلا نمی دونم چی کار کنم؛ همش دعوا، تشویش، دلخوری، تنش و حتی درگیری فیزیکی، دیگه دارم کم میارم؛ حتی شوهرم هم داره کم می یاره و شاید زودتر از من خسته شده!
آنی جان! من اصلا کنترلی روی زندگیم ندارم؛ در واقع کنترلی روی خودم ندارم؛ من دارم به جاهای باریک میرسم؛ نمی دونم چی کار کنم!
دیروز باز یه دعوا و درگیری شدید بین مون پیش اومد؛ ایندفعه از مادرشوهرم خواستم که بره و بذاره خودمون حلش کنیم؛ اما اون قدر عصبانی بودیم که هر دو به غیر از اینکه برای همیشه از هم جدا میشیم و این زندگی رو ترک میکنیم و یه درگیری فیزیکی چیزی عایدمون نشد.
اومدم سر کار و هر تماسش جز توهین و داد و بیداد چیزی درش نبود؛ و قطع کردن های مکرر تلفن هاش پیش همکارام بود که آزارم میداد. تا ظهر اس ام اس هام رو بردم توی فضای عشق و دوست داشتن و اینکه گفته بودی که مثل کوه پشتم هستی؛ گفته بودی برای همیشه تکیه گاهم هستی؛ و این حرفها که چندین ساعت آرامش رو به هردومون برگردوند؛ اما پاسخ های همسرم جز این نبود که من آدم ظالمی هستم. بعد از سر کار رفتم حرم حضرت معصومه (س) و اون قدر اون جا گریه کردم و دعا خوندم که حد نداشت؛ اینکه این ناسازگاریها از زندگیم دست برداره و من و همسرم بتونیم آرامش و عشق و احترام رو به هم هدیه بدیم.
ساعت ها اون جا بودم تا تصمیم گرفتم برگردم خونه ام؛ که مادرشوهرم زنگ زد که برگرد؛ و بهش گفتم که تا همسرم خودش نخواد من برنمی گردم؛ که دیدم عموی شوهرم زنگ زد و گفت: که عمو بیا خونه ی ما؛ من میخوام باهات صحبت کنم؛ رفتم اون جا و از عصبانی شدن های همسرم سر هر موضوع کوچیکی؛ دادو فریادش و بعد توهین ها و گاهی دست بزنش گله کردم؛ یه سری حرفها رو شنیدم و من رو آوردند خونه مون!
جلوی اونها باز هم من و همسرم به شکل کاملا بچه گانه؛ تمامی دعواها و حرفهایی که بود رو گفتیم؛ یکی اون؛ یکی من! یکی اون؛ یکی من! اما من انصاف رو رعایت میکردم؛ همسرم تمام رفتارها و مواردی رو که با خانواده ام داشت رو به شکل شدیدتر بیان می کرد؛ حتی گاهی توهین هایی رو نسبت به خانواده ام چاشنی حرفهاش میکرد.
آخرش عمو و زن عموش رفتند و عمو گفت: اینها رو بذاری تا صبح همین جوری میگن!
هیچیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییی!:302:
من بعد از 4 سال وضعیت زندگیم اینه! من نتونستم این زندگی رو بسازم؛ حتی همسرم هم نتونست این زندگی رو بسازه!
ناسازگاری و دوری و رخت بربستن احساس و عاطفه و عشق رو در وجودم حس میکنم. تلخی و عصبانیت ها و بی حرمتی توی زندگیم داره بیداد میکنه!
دیگه داره یواش یواش صدای ناسازگاری ها توی فضای فامیل هم می پیچه و من کاری نمی تونم انجام بدم!
ویترین زندگیم شکسته و داخل زندگی هم اوضاع به شدت ناآروم و من و همسرم آزرده و ناراحت هستیم.
دو هفته ست که خونه ی پدرم نرفتم؛ چون سر ماجرای قبلی با دو تا از خواهرهام به حمایت از همسرم؛ برخورد کردم و نمی تونم الان؛ از طرفی به یه استراحت فکری نیاز دارم؛ از طرفی تحمل سرزنش ها و سرکوفت هاشون رو ندارم و اصلا خجالت میکشم که برم.
با مادرشوهرم صحبت کردم؛ ازم خواسته که برای یه مدت توی زندگی کوتاه بیام و جواب همسرم رو ندم و در کل در مقابل توهین ها و رفتارهای عصبی گونه اش کوتاه بیام؛ مطمئنه که این جوری زندگیم درست میشه!
امروز صبح بهم پشنهاد داد که بریم و یه دعای محبت بگیریم. نمی دونم این حرفش چه معنی داره؛ اما اصرار داره که با هم بریم بدون همسرم و این تلاش رو هم برای زندگیم بکنیم شاید جواب بده!
و این اتفاقات باز هم دقیقا در زمان پر... من افتاد و من حال جسمی مناسبی هم ندارم.
دلم میخواست داد بزنم که آخه چرااااااااااااااااااااااا اااا؟
چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااااازندگی رو که میشه اینقدر راحت ازش لذت برد باید همراه باشه با این همه مشقت؟
واقعا دیگه کنترل اعصابم رو ندارم؛ اون قدر توی این یک سال با هم تنش و دعوا داشتیم که حتی یه لحظه دیگه تحمل عصبانیت های همسرم رو ندارم!