RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
با سلام و احترام
با کمال شرمندگی ، عدم حضور بنده و سایر پیشکسوتان و مدیران جهت مشاوره در این تاپیک ، منجر شده است که به بدترین شکل این تاپیک پیش برود.
نوع مشکلات از نوع بسیار معمولی است که تقریبا در اکثریت خانواده ها به شکلهای مختلف وجود دارد ، متاسفانه منجر شده که مراجع به خاطر عدم به سمت طلاق پیش برود. در حالیکه کاملا مشکلات و مسائلش مورد تحلیل و بررسی قرار نگرفته است.
به شما مراجع گرامی توصیه می کنم. فعلا هیچگونه تصمیمی نگیرید و مدتی آگاهی های خود را بالا ببرید. شماهنوز حتی از نیمی از توانمندیهای زندگیتون جهت بازسازی بهره نگرفته اید
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
نرگس جان سلام
میدونم دلخور و خسته هستی و بهت حق میدم اما یادت باشه هیچ زندگی از اول گل و بلبل نیست حتی اگه باشه هم بعدش انقد مسائل جورواجور پیش میاد که لازمه ادم واقعا تلاش کنه تا زندگیشو بسازه.تو هم الان همین شرایط رو داری.به خودت فرصت و ارامش بده...سعی کن انرژیت رو بالا ببری...خانومی که انرژیش زیاد نباشه نمیتونه زندگی بچرخونه.واسه اینکه شاداب و پر انرژی باشی نیاز نیست حتما شوهرت کنارت باشه...کارای مورد علاقت رو انجام بده..تفریح کن...فیلم ببین...ورزش کن در کنارش مطالعت رو بالا ببر.
روحیه مردا و زنا خیلی با هم فرق داره..بقول معروف زنها از ونوس اومدن و مردا از مریخ..یعنی دو تا سیاره متفاوت..با زبون متفاوت..با اخلاقای متفاوت..زمان میبره تا زن ونوسی بفهمه مرد مریخی به چی فکر میکنه و چی میخواد و هر کارش چه معنی داره.
شروع کن به یاد گرفتن فرهنگ لغت ونوسی و مریخی.تازه اونوقت میفهمی برداشتی که از رفتارای شوهرت داشتی چقد با واقعیت فرق داره.و خواسته هات رو چطوری باید بهش بگی
وقتی یاد گرفتی میتونی به شوهرت هم یاد بدی.
نگران نباش اتفاق وحشتناکی نیفتاده فقط شما دوتا زبون مکالمه با همدیگرو فراموش کردین.
نرگس جون زوده حالا حالاها بخوای جا بزنی...میدونم که دوسش داری به ساختن زندگیت فکر کن.
موفق باشی
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
سلام
گفتی همسرت قبل از عقد گرم تر بوده اما بعد از عقد تغییر رویه داده. بر همین اساس میخوام تجربه خودم رو بگم:
همسر بنده تا قبل از عقد یک مجنون تمام عیار بود. اصلا انگار هیچکی رو نمیدید و هیچ قانون و شرعی رو قبول نداشت. از هر راهی بیرونش میکردم از راه دیگری وارد میشد و فقط و فقط میخواست "بله" عقد رو از من بگیره و زودتر ازدواج کنیم. یادم هست شرایطی پیش اومده بود و ایشون در اون شرایط خاص میخواست هر لحظه خونه ما یا محل کارم باشه. تا اینکه خونواده ام گفته اند درسته که میخواد باهات ازدواج کنه اما هنوز که اتفاقی نیافتاده و ما هم توی این شرایط موقعیت ازدواج نداریم. بهش بگو نیاد! ما که بی غیرت و بی آبرو نیستیم که این آقای نامحرم که هیچ نسبتی با این خونواده نداره هی بخواد اینجا باشه!
منهم به آقا منتقل کردم و آقا فشار آورد که عقد کنیم. چشمهاش انگار جایی رو نمیدید. فقط میخواست هرچه زودتر به من برسه. که اونقدر من رو تحت فشار گذاشت و خونواده ام رو تا ما توی یک شرایط نابسامانی رفتیم محضر و عقد کردیم و گفتیم مراسم برای بعد.
اما! بعد از عقد دیگه کار بجایی رسیده بود که بهش زنگ میزدم میگفتم کجایی؟ و سراغشو میگرفتم. البته اونهم زنگ میزد اما جالبه که یکبار میگفت کارم زیاده یکبار میگفت با فلانی...رفتیم رستوران و مسافرت و...
و من مات و مبهوت حالا مونده بودم که چه اتفاقی افتاده. دوران عقد ما زیاد طول نکشید و رفتیم سر زندگیمون اما تا به این لحظه هنوز برای آمدن و رفتنهاش دعوا داریم و من دیگه خسته شدم. مردی که تازه کلی دردسرهای دیگه دارد که بماند، طوری در مورد کارش وقت میگذاره که انگار هیچ مسئولیت دیگه ای جز کارش نداره. انواع و اقسام مهارتها رو هم بکار بردم فایده نداشت. شخصیت این آدم همین بود. مهمون های غریبه و نامحرم میومدند خونه مون، همسرم بعد از اونها میرسید! تنهایی دیوانه ام کرده بود (البته ابراز عشق میکرد اما پشت تلفن! چون اونقدر برای خودش برنامه داشت که اصلا حضور نداشت. منهم تا به همین لحظه حسرت یک رستوران رفتن یا چه میدونم سینما رفتن که با پیشنهاد خود همسرم و میل قلبی و ابتکار عمل خود ایشون باشه و اما و اگر توش نباشه، به دلم مونده!)
همون سال اول رفتم پیش مشاور و مشاور گفت خانوم ایشون من کودکی اشون غالبه. گفت دیدی بچه هارو تا یک اسباب بازی رو ندارند چه له لهی براش میزنند؟ اما همین که صاحبش میشن میندازندش کناری و دیگه سراغش نمیرن. زندگی مشترک ما البته مسائل عدیده دیگری هم داشت که باعث میشد اینگونه ضعفهای همسرم را پوشش بده و به اشتباه فکر کنم به خاطر مسائل دیگه است.
خلاصه نتیجه ای که میخوام بگیرم اینکه: فکر کن شوهرت همینه که هست! باور کن مهارتهای رفتاری و کنترل احساس و...شاید قدری نگرش ات رو عوض کنه و قدری صبر خودت رو بالا ببره اما در دراز مدت رفتار ایشون تفاوت چندانی نخواهد کرد. از قدیم گفته اند سالی که نکوست از بهارش پیداست. دوران عقد که اوضاع اینطوری خراب باشه محااااااااااااله دوران زیر یک سقف بودن بهتر شه.
توی همین سایت هم گفته شده مردانی که با کارشون ازدواج کردند برای زندگی مناسب نیستند. حالا کار به کنار! فکر کن طرف حال نداشته باشه یه اس ام اس جواب بده! یا یه زنگ بزنه! اونهم کی؟ ایام شیرین عقد!
هر چند به نظرم مسائل به همین یکی دو مقوله هم ختم نمیشه. و نگرشی که ایشون دارند برای زندگی با یک دختر امروزی و تحصیل کرده و گرم در روابط، قطعا مشکلات زیادی را در آینده به وجود میاره.
توصیه بنده اینه که همین حالا که مهریه رو به اجرا گذاشتید، اگر ایشون جلو اومد اجازه بدید بیاد صحبت کنه و تلاشش رو ببینید. اگر خواهان حل مشکل بود، با ایشون برید پیش مشاور و طی جلسات مشاوره ببینید که اگر مشاور شما را با سنجش و راهکارهایی که میده، افق روشنی از این زندگی پیش روتون میذاره خوب آشتی کنید. وگرنه دندونی که خرابه رو بندازید دور.
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
ببین اون دیگه خیالش راحت شده که تو رو بدست آورده بهش فرصت بده بعد از عروسی تلافی می کنه
ببین سعی کن بعد از ازدواج کارش رو با زندگی دو نفرتون قاطی نکنه
ایشااله خوشبخت می شین :104:
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
نرگس جون اکثر مردم اول زندگیشون این مشکلات رو دارن .میتونی زندگی بچه های دیگه رو هم اینجا بخونی .درست نیست به این زودی جا بزنی .هنوز هیچ تلاشی برای بهتر شدن زندگیتون نکردین، همه ما چون از زندگی یک تصور دیگه داریم و فکر میکنیم وقتی ازدواج می کنیم جز عشق و محبت چیز دیگه ای نیست و برای کوچکترین مشکلی که پیش میاد سریع جبهه می گیریم .البته نمی گم که عشق و محبت نیست .چرا هست خیلی خوب هم هست ولی زندگی 2 آدم متفاوت مشکلات و سو تفاهم هایی هم داره که باید با مهارت به بهترین نحو مدیریت بشه .
زندگی شما هم از این دسته استثنا نیست ولی فرقش اینه که شما اولین تصمیمی که برای بهتر شدن زندگیت و رها شدن از مشکلات گرفتی طلاق هست :81:
عزیزم خیلی وقت ها ما زن ها خودمون باعث میشیم که همسرانمون بهمون یک سری حرفا رو بزنن.مثلا همین که همسر شما میگه( مرد باید بگه کجا بریم شما فقط باید پیشنهاد بدی ).این حرف رو زمانی همسرای ما میزنن که احساس کنن زناشئن می خوان ازشون سرپیجی کنن و یا رو مردشون تسلط داشته باشن .باور کن این و جدی میگم .کافی که ما هرچی اونا میگن گوش کنیم بعد یک مدتی اونا دیگه اصلا کاری به این حرفا ندارن .فقط بهشون ثابت بشه که باشه حرف حرف شماست .اونا فقط ترس این رو دارن که ما از حرف اونا سرپیچی می کنیم .
یک حرف خیلی قشنگ بهت میزنم همیشه تو گوشت باشه یادت نره .
اگه ما با شوهرامون مثل یک چوپون رفتار کنیم اون وقت اونا هم با ما مثل زن چوپون رفتار میکنن .ولی اگه با همسرمون طوری رفتار کنیم که اونا شاه باشن اون وقت خود ما مثل ملکه هستیم .اون وقت شاه خیلی اختیارات رو به ملکه میده .ولی چوپون چه اختیاراتی به زنش میده .)
درست میگم؟پس اصلا از این حرف همسرت که میگه من باید بگم چی کار کنیم و کجا بریم ناراحت نشو .خود من گاهی اوقات وقتی می خوام برم پیش مامانم اینا ولی همسرم میگه نه .با لبخند بهش میگم چشم قربان.اونم می خنده میگه خوب هرجا می خوای برو.
هرچی می خواد بگه" مرد باید به زنش بگه فلان شغل رو داشته باش ".بزار بگه تو بگو باشه .با لوندی بگو باشه عزیزم اگه تو فلان کارو دوست نداری من انجام نمیدم .به خدا زود نرم میشن .
اینم که میگی میترسم از این بچه مذهبی هایی باشه که محبت کردن رو بلد نیستن ناراحت نباش و نترس .از این بترس که شوهرت مذهبی نباشه و اهل هزار تا حقه باشه و چشمش پاک نباشه و بخواد با این حرفا تو رو هم گول بزنه ....باور کن که ما زن ها با محبت کردن به همسرامون می تونیم یادشون بدیم چطور به ما محبت کنن .ولی خیلی کم کم .گاماس گاماس ....
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
با سلام و تشکر از همه ی دوستانی که باهام همدردی می کنن
fa mo عزیز:منظورت از اینکه بی توجهی از خودم سرچشمه میگیره رو نفهمیدم لطف میکنی راحت تر بگی؟
شوهرم اوایل(صیغه و اوایل عقد) خیلی خوب بود، مهربون، خوش اخلاق، با توجه، و... ولی متاسفانه کاملا عوض شد
راستش تا قبل عید من خیلی سعی کردم یه جوری باهاش رابطه برقرار کنم و کارمون به اینجاها نکشه، اما متاسفانه هیچجوره راه نمیداد، از نظر اون مشکلی وجود نداشت و وقتی باهاش حرف زدم هم گفت اینا از نظر من مشکلی نیست و واسه من هم مهم نیست که این چیزا تو رو اذیت میکنه، حتی گفت مهم نیست که این چیزا رو مخت ور ور میکنه و... !!!فکرشو بکنین آدمی که یکی از مهم ترین ملاکهای خوبش اخلاقش بود چنین حرفی بزنه... حتی بعد اینکه این همه داستان برام درست کرده بود هیچکدومو نمیدید و با کمال پررویی تهدیدم کرد و از طرفی میگفت تو اگه شوهرتو دوست داری باید این شرایط رو بپذیری در عین حال میگفت من مجبورت نمیکنم و منظورش این بود که اگه قبول نکنی برات خونه ی مستقل نمیگیرم حتی فکر کردم که اگه نپذیرم خیلی راحت بیخیال من میشه
حقیقت اینه که اگه این اخلاقاشو قبل عقد می دونستم هیچ وقت نمیپذیرفتم، تو دوران بعد عقد اصلا به روحیات و نیازهام توجه نمی کرد و همش میگفت کار دارم، میخاست برام کلاس بذاره، وگرنه هیچ کسی ندونه خود آقایون میدونن که تو بدترین شرایط هم میشه یادی از همسرشون بکنن مگه اینکه نخوان، اینو از تجربه ی سایر دوستام میگم
از طرف دیگه آدم فوق العاده مغروریه ، طوری که هیچ کسی رو قبول نداره میگه نمیذارم هیچکسی تو زندگی من تصمیم بگیرن، حتی یه بار گفت که فلانی کیه ( از مراجع تقلید شهرمون) من خودم میفهمم و وقتی گفتم از رهبر هم بپرسی بهت میگه که هیچ جای اسلام چنین چیزی نمیگه که از زنت بخوای دیگه چیزی نگفت، اون هم بخاطر این بود که میدونست من به رهبری حساسم و اگه میگفت خط قرمز رو رد کرده بود
به اعتقاد خودش آدم با تجربه ایه و نیاز به مشاوره نداره
درسته که هیچوقت تقصیرها یک طرفه نیست، اما وقتی فکر میکنم می بینم که خیلی از ادا و اصول هایی که دخترا واسه شوهراشون در میارن من در نیاوردم، هرچی گفت گفتم چشم، الان که با کسی مشورت میکنم شاخ در میارن که من چطور همه چیز رو نادیده گرفتم، اون حتی از من میخاد که بیرون آرایش کنم! چیزی که اصلا تا الان ( انشالله همیشه باشه) انجامش ندادم فقط جلوی محارم
آدمیه که دوست داره حرفشو به زنش القا کنه خودش اینوبهم گفت: ازش پرسیدم اولین باری که منو دیدی چه احساسی داشتی؟ گفت احساس کردم میتونم حرفموبهت القا کنم!
در مورد بکارت ( هرچند متاسفانه دیگه هیچ چیزی عوض نمیشه) نه خودم نمیخاستم حداقل تو اون بازه ی زمانی، قبل اینکه برم پیشش بهش گفتم استرس دارم و ازش پرسیدم که قصدشوداره یا نه و جواب داد که نداره ولی بعدش شد آنچه نباید میشد. اگه اخلاقاش تغییر نمیکرد هیچ ایرادی نداشت، ولی وقتی 180 درجه عوض شده فقط من ضرر کردم . چه میشه کرد!
من خیلی سعی کردم که غیر مستقیم از طریق مامانش یه چیزایی رو بهش بفهمونم و سه بار قبل عید و یکبار بعد عید باهاش صحبت کردم، ولی مادرش توانایی حل این مسائل رو نداشت و از طرفی شوهرم به مادرش اجازه نمیده ( نه فقط مادرش به هیچکسی، اینو میگم که بدونین بخاطر غرور و خودبرتربینیش نمیذاره و نمیخاد که خانوادش متوجه ضعفهاش بشن ولی در عین حال خودش ضعفهاشو نمیبینه و تلاشی هم واسه حل اونها وقتی من میگم نمیکنه)
الان احساس میکنم که شوهرم خواسته با این کاراش منو کوچیک کنه تا ضعفهای خودشو بپوشونه، متاسفانه نتونسته با پزشک بودنم کنار بیاد، (شاید فکر کنین که خودمو جلوش میگرفتم که اون اینجری شده ولی باور کنین که اصلا آدمی نیستم که اهل فخرفروشی باشم)، یه جورایی خواسته از اول گربه رو دم حجله بکشه
نمیتونه درست تصمیم بگیره و رو هوا حرف میزنه
الان یک ماهه که کامل کات کردیم و تنها حرکتی که کرده اینه وقتی اظهارنامه ی دادگاه بدستش رسید دوستش بهم زنگ زد که باهام حرف بزنه که نپذیرفتم، ببینید تا این حد مغروره
خدایی شوهرای شما اینجورین؟ خدایی مردا تا این حد مغرورن و توقع من خیلی زیاده؟
جایگاه خانواده ی من پیش اون خیلی پایینه، و تحمل این قضیه برام فوق العاده سخته تحمل اخلاقاش برام خیلی سخته، از کاراش اینجور تفسیر میکنم که زنی میخاد که عین کنیز باشه در عین حال پابه پاش کار کنه و با کلاس هم باشه
تفکرش در مورد زندگی، خانواده، همسر، بچه، روابط خانوادگی و رفت و آمدها، نقش کار تو زندگی و خیلی از چیزای دیگه غربیه و من نمیتونم بپذیرم
متاسفانه با فرصت کم آشنایی این چیزا به دستم نیومده بود و همه رو بعد عقد فهمیدم
به نظر اون تا میشه باید کار کرد، کاری خوبه که پول بیشتر داشته باشه،من اینجوری نیستم، دوست دارم برای نیت وآرمانم کار کنم و پول تا سقف مشخصی برام مهمه
فعلا که مهریه رو گذاشتم اجرا، ایشون هم که انگار بدش هم نیومده ، اخلاقاش هم همینطوریه که گفتم بنظرتون باید چیکار کنم؟
توکل کردم به خدا و فقط از خدا میخام که ازش نجات پیدا کنم ف احساس میکنم که زندگی بعد طلاق از زندگی با اون بهتره، هرچند خیلی سخته،خانواده ام هم هر روز نفرینش می کنن
خیلی دعام کنین
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
نرگس جان معلوم میشه شما به نوشته های من حتی یک ذره توجه هم نکردی!!!
بلاخره ما تجربه های زندگی خودمون و اطرافیانمون رو در اختیار شما می گذاریم تا بدونی که اصلا تنها نیستی و مشکلات شما مشکلات همه هست ولی شما خیلی سخت میگیری .دوباره میگم که رفتار ها و صحبت های خود ما زنا هست که باعث میشه همسران ما این عکس العملی که همسر شما در برابر شما داشتن رو داشته باشن .این نظر منه هرچند اشتباه باشه ولی بشین فکر کن که همسر شما چرا باید بگه که حرف حرف منه.هرچی من میگم باید اجرا شه....
یک چیز دیگه، اصلا سعی نکن که ایرادات همسرت رو برای مادرش بگی .چون اون یک مادرشه و بهتر از هر کس دیگه ای پسر خودش رو میشناسه .عزیزم شما فقط با گفتن این حرف ها مادرش رو ناراحت می کنی.بهتر که مسایل زندگی شما بین خودت و همسرت حل بشه و پای خونواده ها اصلا به این چیز ها کشیده نشه .چون اونا به شدت احساسی تصمیم می گیرن .بهتره به جاش با یک مشاور صحبت کنی
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
همچین میگی زندگی بعد از طلاق سخته! که هر کی ندونه فکر میکنه یه بیست بیست و پنج سالی باهاش زندگی کردی و ...
فعلا صبر کن ببین نتیجه این اقدامت چی میشه. زود جا نزن.
در مرحله عقد حتی اگر هم تمکین کرده باشی زیاد سخت نیست جدایی. ولی اگر بری زندگی رو باهاش شروع کنی و ببینی که به هیچ صراطی مستقیم نیست، اونوقت طلاق به راحتی الان نخواهد بود.
در این مرحله بنظر من بهتره که صبر کنی عکس العمل ایشون رو ببینی. هر چند که طلاق و مهریه به اجرا گذاشتن بعیده بتونه نهاد کسی رو عوض کنه. ولی به هر حال اگر نخواد اشتباهات اش رو بپذیره و یا حاضر نشه که با شما به مشاوره بیاد برای اصلاح رابطه تون، یعنی اینکه عطای ایشون رو به لقاش باید در همین مرحله بخشید.
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
مسئله اینه که وقت نمیذاره، اصلا نمیاد که حرف یزنیم، اصلا براش مسئله ای ایجاد نمیشه که بخاد بیاد
اوایل قبل اینکه به خانواده بگم خیلی مشورت گرفتم از مشاور، از یه استاد حوزه علمیه از دوستان و مادر دوستام
ولی هیچ وقت نیومد تا من حرف بزنم یا بگم توقعم چیه هر کدوم از کسانی که میشنید بینمون چطوریه، تعجب می کردن و تقریبا اکثرشون ابزار نارضایتی می کردن، حتی مادر دوستم که خانم پخته ای هست گفت که باید جدا بشه (البته دوستم اون موقع بهم نگفت که مادرش چی گفته)
شاید باورتون نشه ولی اصلا کارخاصی نکردم که اینقدر امر و نهی میکنه و هرچی گفت گفتم چشم. گفت با یکی از فامیلا که مسئولیتی داشت صحبت کن که بدون امتحان قاضی بشم صحبت کردم، گفت با دوستت صحبت کن که خونه سازمانی برامون جور کنه صحبت کردم و جور شد ولی بعدش زد زیرش
ماشینشو فروخت جیک نزدم
خونه رو اونجوری کرد هیچی نگفتم
سر چندتکه وسایلی که قرار بود بخره بامبول دراورد وام گرفتم که کمکش کنم
دیگه فقط سر زندگی مشترک با خانوادش گفتم نه، که اینجوری شد
ببینید همه ی اینکارارو نمی بینه و با توقع زیاد تهدید کرد، و یه جورایی مجبورم کرد که بپذیرم
بچه بازی درآورد و احساس کردم که کسی رو که به عنوان مرد تو زندگیم پذیرفتم خیلی کوته نگر، عجول، حسود و سطحی نگره و بجای بالاکشیدن خودش منو می کشونه پایین، حتی برگشت گفت نمیخاد جهاز بخری
فعلاکه جز صبر چاره ای ندارم و گذاشتم خانواده جریانو مدیریت کنن و وکیل
الان ازش میترسم، احساس میکنم که خلوص نیت نداره و...
RE: شوهرم به من بی توجهی میکنه
به نظر من شما هم در مواردی عجله کردید. هر چند توقعات شما اصلا نابجا نیستند.
از نگاه من:
به برخورد های اول، به لحظه های خوبی که با همسرتون داشتید فکر کنید. آیا واقعا در اون لحظات ایشون همون کسی بودن که شما می خواستید؟ به اتفاقاتی که گذشته فکر نکنید و فقط همون خوبی هایی رو که وجود داشته بیاد بیارید. اگه از اون لحظات لذت می بردید و احساس خوبی هم داشتید (مثلا خوشبختی) پس احتمالا این زندگی ارزش مبارزه کردن و جنگیدن رو داره. نباید زود برای خاتمه اش تصمیم گرفت. هر چند رسیدن به اون لحظات خوب به صورت پایدار و مستمر شاید آسون و سریع هم نباشه.
شغل وکالت هم از آن شغلهاست، واقعا شب و روز ندارد. یعنی نمی شود برایش ساعت کاری معین کرد و اتفاقا پر است از انواع قرار و ملاقات و برنامه قبلی و پیش بینی نشده!