-
RE: آخرین تلاشها
shineحر ف خیلی جالبی زد که حد اقل در مورد من صدق میکنه .چون منم با نیت پیدا کردن مرحم درد برای این درد کهنه ام به اینجا اومدم که با آدما و شرایط جدید و دردا ی جدید روبرو شدم .
راستش توی یکی دو روز اول آشناییم با این سایت احساس میکرم که یه پیامی داره بهم میرسه که من خوب امواجشو نمیگیرم و درکش نمی کنم تا اینکه یه روز صبح زود ساعت 6/5-7بیدار شدم و حالت افسردگیه شدیدی یکی دو هفته ی اخیرم به شدت به اوج اشفتگی رسیده بود احساس شدید خفگی بهم دست داده بود نمی تونستم توی خونه بمونم زدم بیرون تا یه پیاده رویی بکنم بلکه از شدتش کاسته بشه داشتم به طرف پارک نزدیک محلمون میرفتم که انگار یه نیروی مرموز ی منو از مسیر پارک به سمت دیگه ای هدایت کرد توی راه شدیدا فکرمو این حالات روحیم درگیر کرده بودو داشتم با اون نیرو مطلق صحبت میکردم که چرا من ؟حالا چطوری خلاصم میکنی و...از این دست غر غرا .
غرق تو افکار خودم بودم که دیدم یه پیر مردی با زحمت تمام داره یه دبه ی آب 10 لیتری رو (که حمل اون برای من یه کار فوق العاده راحتی بود)حمل میکنه .
راستشرو اگه بخواهید چشمم که بهش افتاد شدیدا مردد به کمکش با اون وضعیت روحیم بودم .اما در آخر برگشتم و بهش کمک کردم .
توی نگاه اول که چشمم بهش اوفتاد یه کودک معصوم و دیدم .همین که دبه رو ازش گرفتم بدون هیچ کم و کاستی بهم گفت خدا همه ی مشکلاتتو رفع کنه که مشکل امروزه منو رفع کردی .من تو اون لحظه فکر کردم که یه دعای پیر مرد پیرزنیه معمولیه اما همین که باهاش همراه شدم با من در مورد مسبب اسباب بودن خدا صحبت کرد.خلاصه بگذریم من اون دبه رو به خونه ی اون مرد رسوندم .ولی موقع برگشت فکرم شدیدا معطوف ای جریانات از صبحم شده بود.اینم بگم من اصلا ای حرفای عجیب غریبی و تخیلی که که در مورد خداو فرستاده هاش میزنن قبول ندارم .اما این دفعه پیام جالبی بهم رسید (که البته برداشت خودمه)که اونم اینه که:
ما آدما برای اینکه مسائلمون حل بشه باید مسائله بقیه رو حل کنیم یا به قول خیلی معروف برای دوست داشته شدن باید دوست داشتن را تجربه کنیم و...
چشمهایش...
-
RE: آخرین تلاشها
سلام
من هنوزم هرروز میام تا باهاتون حرف بزنم ولی فکر می کنم جاش نیست . هفته آینده امتحانام دارن شروع می شن و من ... از خانم دکتر وقت گرفتم ولی باید تا اواسط تیرماه صبرکنم و این خیلی سخته. فکر میکنم دارم تمام انرژیم رو از دست میدم طوری که فقط دارم میخوابم و میخوابم اون هم تو این شرایط امتحانات. برای کم شدن خواب من چه پیشنهادی دارید اصلا"تازگیها به قدری زود خسته میشم که نمیتونم رو پاهام بایستم . یا غذا نمی خورم یا هرچی میخورم سیر نمیشم این هم واسه خودش شده مدلی .دارم از درسهام عقب می افتم .راستی یه سوال دیگه هم ازتون دارم به نظر شما درسته آدم به کسی که به وظایفش عمل نکرده ولی توقع کمک داره کمک کنه؟. من مثل همیشه دنبال حرفهای تکراری نیستم . در مورد پدرمه اون بعد از این هم سال که منو ول کرده حالا ازم توقع داره کمکش کنم اون هم زمانی که مریض شده و همسرش ولش کرده و رفته . پدرم دچار بیماری آلزایمر شده و به من احتیاج داره ولی من نمیخوام حتی ببینمش چه برسه به اینکه کمکش کنم . اون تاحالا هر کار خواسته کرده حالا که به کسی که ازش مراقبت کنه احتیاج داره اومده سراغ من . من ازش خوشم نمیاد ولی نمی تونم هم بهش فکرنکنم . خوشحال میشم نظرتون رو بدونم .منتظرم .
-
RE: آخرین تلاشها
سلام ستاره جون
خوبي ؟
شايد پرخوابيت دليل كم خوني باشه من خيلي ها رو ديدم كه از كم خوني پرخواب مي شوند برنامه غذاييت هم ممكنه از تيروييد باشه . هر تغييري دليلي دارد .
لذتي كه در عفو هست در هيچ چيزي نيست
از كجا معلوم شايد گره همه اين مشكلات و ناراحتي هاي تو هم با اين بخشش حل بشه بهرحال اون پدرته و تو نمي توني انكار كني و بايد وظيفه فرزنديتو انجام بدي درسته كه اون پدر خوبي نبوده ولي تو كه نبايد مثل اون رفتار كني مي گن بايد هميشه خوب كني كه خوبي ببيني . بهرحال تو تحصيلكرده هستي همفكري مي كني مشورت مي كني بهتر با شرايط كنار مي ايي جووني نبايد خودتو با پدرت مقايسه كني بهش كمك كن معطل نكن اون پدرته و غير قابل انكار اگه اون به تو محبت نكرده تو يادش بده حالا كه زنش هم تركش كرده بهترين موقعيته
حتم دارم كه شرايطت خيلي بهتر از الان مي شه خدا اجر اين بخشش و مهربوني و كارتو بهت مي ده و مشكلاتت حل مي شه
-
RE: آخرین تلاشها
می دونم که من بعضی وقتها خیلی بد میشم ولی بعدا"که آروم میشم خودم ناراحتم که میتونم برای کسی کاری انجام بدم ولی نمیدم . طبق معمول باید انگار که من کوتاه بیام ولی نمی دونم کمک کردن من به اون مساوی با کنار گذاشتن خودمه . واقعا" گیج شدم الان خودم به کمک احتیاج دارم و حالا ازم کمک می خوان. شما ها باید بدونید که زندگی کردن با یه آدمی که بیماری آلزایمر دارد خودش باعث افسردگیه حالا باید به خودم فکر کنم یا به کمک کردن به آدمی که اسمش بابامه؟ تازه مادرم چی که این همه زحمت برام کشیده اون ناراحت میشه که من با این همه زحمتش برم سراغ مشکلات بابام . آخه میدونید که من با اون تنها زندگی میکنم .وای خدایا دارم دیوونه میشم .کدوم اولویت داره؟ به فکر سلامتی خودم باشم یا بابام ؟اصلا با این روحیه ای که در حال حاضر دارم صلاح هست ؟میترسم یهو وسط را ه کم بیارم و نتونم خودمو کنترل کنم من اگه رو به راه نباشم چطور میتونم به کسی دیگه کمک کنم؟در ضمن من مشکل تیروئید ندارم ولی همیشه کم خونی داشته ام ولی همیشه بوده نه تازگی ها. خیلی کم انرژی شده ام نمی دونم باید چطور این انرژی که لازم دارم رو به دست بیارم. در ضمن نمیدونم شاید عمل سختی که چند ماه پیش داشتم هم تاثیر داشته ولی دکترم چیزی نمی گه .لطفا" بگید چیکار کنم نخوابم اینطوری هم از درسهام عقب می افتم هم کارم رو از دست میدم . اونا یه آدم با انرژی می خوان و فکر میکنند که از وقتی که عمل کردم دیگه اون آدم سابق نیستم و مدام تو این فکرند که جامو عوض کنند که این اصلا" خوب نیست . چیکار کنم با همه ی این چیزها که با هم قاطی شده اند و من نمید ونم کدومو حل کنم؟
-
RE: آخرین تلاشها
ستاره جون باز هم سلام
خوشحالم چون حس مي كنم يه ذره بهتري
اگه پدرت برات پدري نكرده حالا وقتشه...
مطمئن باش اگه بتوني با خودت كنار بياي و بهش كمك كني حالت خيلي بهتر مي شه حداقل امتحان كن
در مورد خوابت و بقيه موردها هم به خاطر ناراحتي و استرست مي تونه باشه بهتره خودت رو همونطور كه گفتم به خدا بسپاري تا آروم بشي
نمي دونم چرا ولي جدي مي گم روزهاي زيبايي رو برات مي بينم روزهايي كه پاداش صبر گذشت و تلاش امروزت هست
شايد موقعيت تو براي همه پيش نياد كه در سن كم اين همه تجربه كسب كرده باشه و با مشكلات دست و پنجه نرم كرده باشه و تبديل به يه فولاد آبديده شده باشه و اين واقعا باعث افتخاره
باز هم بيا دوستان اين جمع براي بودن با هم در كنار هم هستن
-
RE: آخرین تلاشها
سلام *
نمیدونم چطوری باهات صحبت کنم که رنگ وبوی نفرت انگیز و چندش آور نصیحت و سخنرانییه از سر بی آری رو نده (که خودمم از این دست صحبتای این دسته آدما .که شایدم خیلی تقصیر نداشته باشن چون اگه فقط برای چند لحظه احساس آشفتگی و تیرگیی که همه جا رو سیاه و تیره میکنه میداشتن اینقدر سطحی نمیدیدنمون).
نمی دونم اگه تو شرایط تو بودم خودم چه راهی رو انتخاب میکردم .
اما اگه نظرمو بخوای احساس میکنم که ای اتفاق رو مثل پلی بدون که اون قدرت مطلق برای عبور از این جایگاه بهت داده تا برای همیشه از حمل بار سنگین نفرت نجات پیدا کنی
سعی کن با دقت انتخاب کنی و با تمام جسم و روح تمرکزت روی کمک به خودت بزاری(چون من فکر میکنم اون شخصی که بهش کمک میکنی پدر بی مسئولیت وسهل انگار پشیمونت نیست بلکه وجود متعالی تر شده ی خودته).
و فکر نمی کنم اون شرایط تو روحیت تاثیره بدی بذاره .اتفاقا فکر میکنم این کمک بی غید وشرط(اصلا خاصیت ای همراهی های بی قیدو شرط خدا گونه گرفتن شدید انرژیه)شدیدا بهت نیرو میده.
بازم بیشتر فکر کن چون برای من از اینجا فتوا دادن بدون درک کامل از شرایط فوق العاده راحتتره.
-
RE: آخرین تلاشها
حرف شما درست مهاجر عزیز ولی همانطور که گفتم پدرم یک بیمار آلزایمری است که نیاز به مراقبت حرفه ای داره. بازم فکر می کنید بی تاثیره؟من نمی تونم وانمود کنم یعنی همیشه از اینکار متنفر بودم . وانمود به دوست داشتن . وانمود به بها دادن .و خیلی چیزهای دیگه.حالا چی فکر می کنید؟اون هم با وجود اینکه می دونم این آدم اگه سر حال بود تا صد سال دیگه هم سراغ من نمی اومد و تو این شرایط مریضی من ازم توقع داره برم پیشش و ازش نگهداری کنم کسی که وقتی من رفتم خونش یک روز هم نتونست تحمل کنه و همسرش گفت که نمی خواد من برم اونجا و بابام هم .... (دقیقا" زمانی که من رگ دستم رو زده بودم و از نظر روحی و جسمی داغون بودم ).اون هم من با اون همه غروری که دارم منو جلو همه خرد کردند و من با روحیه ای داغون چند روز بعدش راهی بیمارستان شدم . آخه نمی دونید من از این آدم چه دل پری دارم از هر باری که دیدمش یا باهاش حرف زدم بدترین خاطره ها رو دارم .حقیقتش ازش بدم میاد به من خیلی ظلم کرده و اصلا" هم انگار نه انگار. باعث شده که من نسبت به تمام آدمها بخصوص مردها بدم بیاد . مید ونم منطقی نیست ولی یه بچه 3ساله که منطق سرش نمیشه .میدونم شاید فکر کنید من باید ببخشمش ولی خودتون رو بذارید جای من. شما با یک احساس تنفر اون هم شدیدش چطور کنار میایید اون هم در حالی حقی ازتون پایمال شده باشه ؟
-
1 فایل پیوست
RE: آخرین تلاشها
-
RE: آخرین تلاشها
ستاره عزيزم سلام
از اينكه شما رو در جمع دوستانه تالار همدردي مي بينم خيلي خوشحالم كلمه به كلمه حرفهاتو چند بار خوندم تا به عمق احساست پي ببرم خيلي سخته زندگي سربالايي و سراشيبي بسياري داره اينكه چطوري از امتحان سخت زندگي سربلند بيرون بيايم مهمه خوشحالم از اينكه دختر مقاومي هستي و با داشتن سن كم به كار مشغول شدي و همچنين داشنجو هستي .
احساس مي كنم نوشته هايت نسبت به نوشته اوليه ات رنگ و بوي بهتري داره ستاره جون ما متولد شده ايم كه براي زندگي بهتر مبارزه كنيم نه اينكه زود افسرده بشيم و با تلنگري كوچك بشكنيم . گلم تو تنها اميد و همدم مادرت هستي و تنها اميد پدرت ، درسته كه در كودكي شما رو تنها گذاشته ولي الان متوجه شده كه اشتباه بزرگي كرده و به سمت شما بازگشته عزيزم به نظرم اول به تقويت روحي و جسمي خودت مشغول شو هر وقت خودت رو خوب بشناسي به عظمت و قدرتي كه خدا در وجودت نهفته پي ببري اونوقت متوجه مي شي كه نبايد خودتو از بين ببري تو دختر صبوري هستي كه خودت رو با همه شرايط وفق دادي تمام سختي ها رو گذروندي الان بايد خودسازي بيشتري داشته باشي به انسانهايي فكر كن كه مشكلاتشون شايد هزاربار بدتر از مشكل شما باشه ولي باز هم تلاش مي كنند پس به جاي نابود كردن خودت و تنها گذاشتن مادرت به فكر حل مشكل باش به فكر عوض كردن تفكراتت ..... قلب تو پاك و زلاله حيفه كه قلب به اين مهربوني رو كينه و نفرت بگيره تمام بديها و تاريكيها رو از ذهنت دور كن به آينده اي روشن كه با تلاش و همت خودت مي سازي فكر كن و اين رو باور كن همه تو رو از صميم قلب دوست دارن
-
RE: آخرین تلاشها
سلام ستاره جون خيلي خوب شد كه اواترتو عوض كردي اين يعني اولين گام براي تغيير تبريك مي گم تبريك تبريك تبريك
شايد بهتر باشه كه شما هر سه با هم زندگي كنيد و براي كمك به يكي لازم نباشه ديگري را كنار بگذاريد با مادرتان صحبت كنيد فكر مي كنم كه ايشان هم استقبال كنند هر سه در كنار هم به هم كمك كنيد
مشكل كم خوني هم درسته كه قبلا داشته ايد ولي ممكنه بيشتر شده باشه به يك دكتر سري بزنيد و خودتون و نشون بديد علت خيلي از كسالت ها و بي حوصلگي ها همين كم خونيه حتما برو دكتر و ازش بخواه كه برات ازمايش بنويسه براي خودت ارزش قائل شو چرا كه مهمتر از خودي كسي نيست مي توني از اين قرصهاي مولتي ويتامين هم استفاده كني خيلي خوبه براي خانومها به دكتر بگو برات بنويسه صددرصد توي روحيه ات هم تاثير مي زاره پشيمون نمي شي