RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیز چرا کمکم نمی کنید؟
حال مادر بزرگم اصلا خوب نیست یعنی هر لحظه منتظر مرگش هستیم چند روز تو icu بود بعد دکترها جوابش کردند مادر بزرگی که خیلی برایمان عزیز است نمی دانید چقدر من و همسرم را دوست داشت چند روزی پیش همش سراغ همسرم را می گرفت وقتی فهمید که هنوز آشتی نکردیم حالش بدتر شد همسرم هم با اینکه او را خیلی دوست داشت ولی به دیدنش نمی آید فقط یکبار در بیمارستان به ملاقاتش آمد می ترسم مادربزرگم فوت کند و همسرم در مراسم تدفین هم شرکت نکند اونوقت کینه توزی و دشمن تراشی بین دو خانواده بیشتر از این شود آخه دو سه ماه پیش عموی عزیزم در سن چهل سالگی به علت ایست قلبی فوت کرد و نه همسرم و نه خانواده اش در مراسم شرکت نکردند حتی یه تسلیت به پدر من نگفتند به همین علت بعید نیست که باز هم شرکت نکنند تو رو خدا بگید چیکار کنم اگه خودم بخوام برگردم سر خونه و زندگیم کار درستی کردم یا نه ؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترا جان سلام .من هم شرایط شمارو داشتم و بالاخره خودم تصمیم گرفتم به زندگی برگردم .غرورم را زیر پا گذاشتم و اول به خاطر پسرم و بعد به خاطر خودم که بلاتکلیف بودم این تصمیم رو گرفتم و پشیمون نیستم چون وقت برای جدایی هست ولی برای نگه داشتن چیزی که ساختی باید تمام تلاشت رو بکنی حتی اگه لازم باشه کمی از حق مسلم خودت بگذری .در واقع می خوام بگم یه فرصت دیگه به خودت بده چون تو میتونی هم ادامه بدی هم طلاق بگیری .بعضی اقایون مثل ادم بزرگا تصمیم نمی گیرند شما خانمی کن ودوباره این فرصتو به خودت و فرزندت بده .طلاق برای اون بچه همه چیزو بدتر میکنه .خودت سراغ شوهرت برو و یکبار دیگه با صبوری نه با عجله همه چیزو از نو شروع کن .ضرر نمی کنی مطمئن باش .یکبار دیگه امتحان کن ...........من هم برات دعا می کنم..............:323:
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام yasi جون
ممنون از راهنمایت خیلی دلگرمم کردی ولی توی یه جایی خوندم که نوشته بود:
اظهار عجز نزد فرومایگان خطاست اشک کباب موجب طغیان آتش است
می ترسم با این کار پرروتر بشه و نتونه به اشتباهاتش پی ببره و فکر کنه که حق با اون بوده . اینجوری چه فایده ای داره من یکطرفه چطوری می تونم زندگی رو سر پا نگه دارم؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جون .می دونم منظورت چیه ولی اگه بتونی یه بار دیگه اون زندگی رو سرو سامون بدی اسمش اظهار عجز نیست .اسمش اظهار توانایی و قدرت بالای تو برای تطبیق پیدا کردن با بدترین شرایط. اینطور که من فهمیدم مثل اینکه دنیا همینطوریه بالا پایین زیاد داره باید مرد زندگی باشیم هر چند که زنیم .من همون کاری رو کردم که به شما هم سفارش می کنم انجام بدی .من به شوهرم که از پیشم رفته بود و پیش خانوادش سنگر گرفته بود و اصلا هم به من اعتنایی نمی کرد زنگ زدم وبهش گفتم دلم می خواد برگردی و دوباره همه چیزو از نو شروع کنیم .گفتم فکر کن از امروز تازه عقد کردیم وهمه چیز همونطوری قشنگه .گفتم بیا گذشته رو هر چی بودش فراموش کنیم .وقتی دوباره برگشت هم خوشحال بودم هم نمی دونستم باید چیکار کنم چون غرورم رو شکسته بودم و ازش خواسته بودم برگرده .ولی گفتم اینهمه ادم هزار تا کار ناجور میکنه و خودشو می زنه به بی خیالی خب منم برای زندگیم یه کم بی خیال بعضی چیزا شم .و اینکارو دارم تمرین می کنم .شوهرم کم کم داره یخش باز میشه .روزای اول همه چیز خیلی سنگینه ولی کمکم که صبر کنی می بینی که داره بهتر میشه به شرطه اینکه بی خیال و بی توقع بشی و از زمان حالت لذت ببری .بی خیال غرور .شوهر ایرانی برای زن اینجوری خودشو فدا می کنه باور کن و یه بار امتحان کن و نرم نرم به دل شوهرت راه بیا و معجزشو ببین وبرام بنویس که خوشبخت شدی عزیزم......:72:
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام دوستان عزیز
چند روزی نتونستم مطالب تاپیک رو دنبال کنم ولی مثل اینکه کسی هم مطلب تازه ای برام نگذاشته بود نمی دونم کارشناس و مشاور سایت کی پاسخ مشکل من رو می دهند؟ قضیه بیش از پیش داره پیچیده میشه انگار ایندفعه گذر زمان چیزی رو درست نمی کنه هیچ همه چیزم بدتر می کنه جمعه صبح مادر بزرگم فوت کرد و غم از دست دادنش که بسیار برایمان عزیز بود داغ تازه ای بر دل غمگینمان گذاشت نمی دانستم چکار باید بکنم تو اون شرایط موضوع من به چشم دیگران نمی آمد ولی من برایم سخت بود که موقع تشییع همسرم حضور نداشته باشد چون همون طور که می دونید تو ختم و عذا فک و فامیل هفت پشت پدری و مادری آدم میان و من اصلا نمی خواستم اونا چیزی بفهمند از اون گذشته دوست داشتم بیاد و به این ترتیب کینه و کدورت بینمان از بین برود و با وساطت بزرگترها سر خونه و زندگیمون برگردیم خلاصه وقت فکر کردن هم نداشتم می خواستم هر جوری بود به همسرم اطلاع بدم اول خواستم اس ام اس بدم گفتم الان خواب دیر پیامم رو می بینه واسه همین صبح زود بهش زنگ زدم جواب تلفنم رو داد و من با گریه موضوع رو بهش گفتم در جواب تسلیت گفت و من تلفن رو قطع کردم خدا بیامرز مادر بزرگم همسرم رو خیلی دوست داشت و دم دمای مرگ همش پیگیر زندگی من بود و از جریان پیش اومده خیلی هم ناراحت بود . از تماس با همسرم به هیچ کس جز مادرم چیزی نگفتم یه جورایی خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم بهش خبر بدم تو مرده شور خونه یه چشمم اشک بود و یه چشمم به راه تا همسرم بیاد ولی باز هم تو شرایطی که باید کنارم می بود تنهام گذاشت نمی دونم چرا شاید روش نمی شد با کسی رو در رو بشه شاید هم می خواست بگه هر اتفاقی بیافته من سر حرف خودم هستم و برام خیلی مهم نیست فردای روز تشییع هم خبری ازش نشد تا روز ختم با پدرش اومد مجلس ختم تو مسجد بود شاید واسه همینم اومد با همه خصوصا پدرم دست داده بود و تسلیت گفته بود با برادر م روبوسی هم کرده بود (اینجا داخل پرانتز یه چیزی رو باید اضافه کنم دایی همسرم داماد عمه ام است و همین دایی معرف ما برای ازدواج بود ما که چیزی جز ادب و احترام از او ندیده بودیم همون موقع باعث شد بدون تحقیقات جواب مثبت به این آقا بدیم آخه جد اندر جدش را می شناختیم و داماد عمه ام هم ضمانت کرده بود ) خلاصه دای همسرم ( داماد عمه ام) هم از شهرستان با دخترعمه ام آمده بودن شاید به خاطر اونها مجبور شده بود تو مجلس ختم شرکت کنه شب قبل از ختم به خاطر کثرت مهمانهای شهرستانی و راه دور پدرم که پسر بزرگتر بود یکسری از مهمانها را برای خواب به خانه مان دعوت کرد به این ترتیب آقایون خونه ما اومدند و خانومها خونه مادربزرگ خدابیامرزم موندندو این فرصت خوبی بود تا دایی همسرم از مشکلاتمان باخبر شود اون شب تا دیر وقت من و خانوادم با دایی همسرم صحبت کردیم و در جریان ریز و درشت مشکلاتمان قرارش دادیم بسیار شرمنده و خجالت زده بود و مات و مبهوت فقط گوش می داد اصلا باورش نمی شد پدرم حرف آخر را به دایی همسرم اینطوری گفت که به خواهر زاده ات بگو حرف دلش را رک و پوست کنده بزنه اگر زندگیش رو دوست داره بیاد دست زن و بچه اش رو بگیره ببره اگه هم نمی خواد زندگی کنه ما هیچی ازش نمی خوایم از مهریه هم می گذریم بیاد مرد مردونه بریم طلاق توافقی بگیریم ولی اگه نه اینوری بشه نه اونوری و بخواد دختر منو بلاتکلیف بذاره اونوقت می ریم شکایت می کنیم و از حق و حقوقمون هم نمی گذریم فقط بگه دردش چیه ما اصراری به ادامه این زندگی نداریم و اینطور قرار شد که بعد از تمام شدن مجلس ختم انها را نگه دارند و خونه عمه ام من و همسرم رو در رو کنند تا مشکلاتمان را مطرح کرده و حل و فصل کنیم منتها همسر و پدر شوهرم با وجود اصرار دایی و بقیه بزرگترها نمانده بودند و مغازه را بهانه کرده بودند از این کار دایی همسرم از همه بیشتر شرمنده شده بود می گفت بسیار بی ادبی کرد و حرف مرا زمین انداخت آخه تو خانواده اونا این چیزا خیلی رعایت می شه واسه همین اصلا انتظار نداشت پدرم هم بسیار عصبانی شده بود و خیلی توپ و تشر پشت سرش زد مادر شوهرم که برای زایمان خواهر شوهرم به شهرستان رفته بود برای تسلیت گویی به من زنگ زد و این هم به خاطر گله هایی بود که من پشت سرش کرده بودم و دایی به گوشش رسانده بود اون شب بعد از خداحافظی با مهمانها به خانه برگشتیم و دایی گفت من هر جور شده وقتی برگشتم شهرستان با خواهرم صحبت می کنم و می گم که تکلیف را روشن کنند و نتیجه هر چه که بود به اطلاع شما می رسونم ولی دوستان عزیز باز هم می دونم بی فایده است این چیزی رو حل نمی کنه اگر رو در روی هم صحبت می کردیم همه چیز روشن می شد ولی اینطوری اونم حرف خودش رو می زنه و همه رو دچار شک و تردید می کنه و قضاوت سخت میشه ولی همه می گفتن که اگر حق با اون بود و حرف درست و حسابی برای گفتن داشت وامیستاد و حرفش رو می زد چون رفت یه جورایی خودش رو محکوم جلوه داد خلاصه نمی دونم چیکار باید بکنم پدرم با دایی همسرم اتمام حجت کرد که اگه باز هم خبری از جانب شما نشد ما خودمان همه چیز رو تموم می کنیم و اون وقت دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد که بکنه تو رو خدا برام دعا کنین دلم به حال پدر و مادرم خیلی می سوزه پدرم که داغ برادرش هنوز از دلش نرفته بود مادرش رو هم از دست داد ولی انگار غم و غصه من بیشتر از اینها اونو آزار می ده مادرم هم ناراحتی قلبی پیدا کرده حتی روز ختم از شدت ناراحتی از هوش رفت علت همه این بدبختیها مشکل من و شوهرمه و من به نوعی خودم رو مقصر می دونم کای کاش هیچ وقت نبودم تا پدر و مادرم رو تو این حال نمی دیدم همه می گن دلت به حال پدر و مادرت بسوزه اگه خدای نکرده اتفاقی براشون بیافته می خوای چیکار کنی یه بار یا برو زندگی کن و هر بلایی سرت آورد صداتم در نیار یا اگه نمی تونی یک بار برای همیشه تمومش کن و خلاص و بیشتر از این همه رو آزار نده اما من بازم سر دو راهی گیر کردم خواهش می کنم کمکم کنید
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام عزیزم
بهت تسلیت می گم . روان مادر بزرگت شاد .
به هر حال اتفاقی که افتاد جنبه های مثبت هم داشته .
فعلا انتظار ریش سفیدی دائی را داشته باش و در کنار خانواده باش و سعی کن آرامش خودت را حفظ کنی . به هر حال در شرایط بحران تصمیم گیری برای زندگی کار درستی نیست . صبر کن و آرامش خودت را حفظ کن .
احساس عذاب وجدان را از خودت دور کن . این که در این شرایط در کنار پدر و مادرت هستی فوقالعاده برای حال و روز آنها خوب است . به حرف و قضاوت دیگران کاری نداشته باش.
به هر حال سعی کن زیاد در مورد زندگی و مشکلاتت به هر کسی اجازه ی صحبت و نظر دادن ندهی . امواج منفی طول موجشان بسیار زیاد است . از خودت و زندگی ات با سکوت و صبوری مراقبت کن .
و از جانبی هم باید حق را به همسرت داد . شاید او هم زیر نگاه دیگران خجالت زده باشد . مردها در اینگونه مواقع بسیار حساس هستند و واکنش های خودشان را دارند . او هم آزرده و رنجیده است . به هر روی این اتفاق مال زندگی شماست ( شما دو نفر )
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
آنی عزیزم سلام ممنون از اینکه آرومم کردی ولی آیا به نظر شما این همه صبر کردن و دندان روی جگر گذاشتن من به جا و به صلاحه ؟ الان یک هفته از ختم مادر بزرگم می گذره و هنوز از دایی ایشان خبری نشده قرار بود تصمیم نهایی و خواسته قلبی همسرم را پرسیده و به من اطلاع بده ولی انگار وقتی زبان هر کسی به زبان آنها می خورد دهانشان مهر و موم می شود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد در صورتی که دایی ایشان وقتی در جریان ریز ریز مشکل ما قرار گرفتند بسیار ناراحت و شرمنده شدند و قول دادند حتما مارا از این بلاتکلیفی نجات دهند اما نمی دونم چی شد حتما همسر بنده از خر شیطون پیاده نمی شن خوب اون هم زنگ بزنه چی بگه قطعا روش نمی شه بگه که نتونسته راضیش کنه حالا با همه این اوصاف به نظر شما این آقا لیاقت تامل بیش از این رو داره ؟ کسی که 6 ماه از زن و بجه اش بی خبر تونسته زندگی کنه از نظر عاطفی می تونه پشتیبان خوبی باشه ؟ فکر می کنم همسرم دیگه دوستم نداره و از من متنفر شده دیگه با چه زبانی باید بگه که از ادامه زندگی خسته شده ؟ اصلا مگه میشه به زور کسی رو وادار به ادامه زندگی کرد تو رو خدا بگین چیکار کنم آیا وقت اون نرسیده که از انتظار بی خودی برای آشتی کردن دست بردارم و مراحل قانونی رو شروع کنم ؟ به خدا بدجوری بین اطرافیانم دارم خورد می شم همه غرورم شکسته و سرافکنده شدم آخه اگه تا قبل از عید هیچ اقدامی نکنم می ترسم بعد از عید خیلی دیر بشه
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترای عزیزم :72:داستانتو خوندم خیلی هم متاسف شدم که گاهی زندگی پستیهاش بیشتر از بلندیهاشه
میدونم تو شرایط خیلی بدی هستی کاملا درکت میکنم چون منم کشیدم! میترا جان اگه فکر میکنی که دنبالت میاد و میبردت این فکرو از سرت بیرون کن بشین خوب با خودت فکر کن ببین آیا زندگی و شوهرتو انقدر دوست داری که از غرورت بگذری؟و به اینم فکر کن که شوهرت چقدر دوست داره ببین اگه می ارزه برو خودت تو خونت بشین و خیلی عادی زندگیتو ادامه بده مطمئن باش شوهرت در مقابل اراده و روحیه ی قوی تو کم میاره و مطمئن باش تازه تو دلش تحسینت هم میکنه و کم کم زندگیتون میفته رو روال و همه چی یادتون میره ولی اگه میبینی که دوست داره و نمیشه با شوهرت ادامه بدی فقط از پدر و مادرت و مشاوران کمک بگیر و کس دیگه ای از فامیلارو واسطه نکن چون کار خرابتر میشه باید خودت مستقیم با شوهرت صحبت کنی چون بعضی مواقع دو طرف برای مقصر جلوه دادن همدیگه حرفای غیر واقعی میزنن که برای زندگی مثل سم میمونه و شاید دیگه نشه جبران کرد تو مادری مادر یعنی اسوه ی مهربانی و گذشت!نمیگم از حقت کوتاه بیا ولی ببین می ارزه بعد تصمیم بگیر.اینم بدون که تو تنها نیستی و خیلی از خانمها مشکل تورو دارن توکلت به خدا باشه
مترا جان میتونی سری به تاپیک من هم بزنی و داستان منو بخونی دوست دارم برام پیغام هم بزاری.
درسته زندگی الان تو زندگی راحتی نیست ولی مطمئن باش زندگی بعد طلاق هم زندگی راحتی نیست
سلام میترای عزیزم :72:داستانتو خوندم خیلی هم متاسف شدم که گاهی زندگی پستیهاش بیشتر از بلندیهاش میشه
میدونم تو شرایط خیلی بدی هستی کاملا درکت میکنم چون منم کشیدم! میترا جان اگه فکر میکنی که دنبالت میاد و میبردت این فکرو از سرت بیرون کن بشین خوب با خودت فکر کن ببین آیا زندگی و شوهرتو انقدر دوست داری که از غرورت بگذری؟و به اینم فکر کن که شوهرت چقدر دوست داره ببین اگه می ارزه برو خودت تو خونت بشین و خیلی عادی زندگیتو ادامه بده مطمئن باش شوهرت در مقابل اراده و روحیه ی قوی تو کم میاره و مطمئن باش تازه تو دلش تحسینت هم میکنه و کم کم زندگیتون میفته رو روال و همه چی یادتون میره ولی اگه میبینی که دوست داره و نمیشه با شوهرت ادامه بدی فقط از پدر و مادرت و مشاوران کمک بگیر و کس دیگه ای از فامیلارو واسطه نکن چون کار خرابتر میشه باید خودت مستقیم با شوهرت صحبت کنی چون بعضی مواقع دو طرف برای مقصر جلوه دادن همدیگه حرفای غیر واقعی میزنن که برای زندگی مثل سم میمونه و شاید دیگه نشه جبران کرد تو مادری مادر یعنی اسوه ی مهربانی و گذشت!نمیگم از حقت کوتاه بیا ولی ببین می ارزه بعد تصمیم بگیر.اینم بدون که تو تنها نیستی و خیلی از خانمها مشکل تورو دارن توکلت به خدا باشه
میترا جان میتونی سری به تاپیک من هم بزنی و داستان منو بخونی دوست دارم برام پیغام هم بزاری.
درسته زندگی الان تو زندگی راحتی نیست ولی مطمئن باش زندگی بعد طلاق هم زندگی راحتی نیست
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
عطریای عزیز ممنون از ابراز همدردیت ، تاپیک شما رو هم خوندم امیدوارم هر چه سریعتر مشکلت حل بشه اما من دیگه به آخر خط رسیدم دیروز متوجه شدم که آقا برای دیدن خواهرزاده عزیزش که تازه به دنیا آمده به شهرستان رفته به قدری ناراحت شدم که تونستم تصمیم نهایی رو بگیرم اشتباه نکنید اگر با هم بودیم حتما اصرار می کردم که با هم بریم چون نظر من اینه که چشم خواهر به دست برادرشه و برادر هر کاری برای خوشحال کردن اونا باید انجام بده ولی الان شرایط ما جوری نبود که بخواد بره اونجا تو مهمونیشون شادی کنه و خودشو بی خیال همه چیز نشون بده و اونایی رو هم که از ماجرا بی خبر بودند رو مطلع کنه این به این معنیه که پدر و مادر و خواهراش بیشتر از زن و بچه و زندگی براش ارزش داره این منو ناراحت می کنه دیگه مطمئنم که این مرد به دردم نمی خوره کسی که بیشتر از یک ماه بچه اش رو ندیده و سراغی هم نگرفته قاعدتا نباید حال و روز خوبی برا شرکت تو مهمانی و بگو بخند داشته باشه فقط آدمای بی عاطفه اینجوری هستن تو این پنج ماه این دومین باری که به شهرستان می ره درصورتی که قبلا تو زندگیمون چهار سال گذشت با تمام مناسبتها و دعوتها و عروسیها و عذاهایی که آنجا پیش می آمد و ما می تونستیم بریم ولی بعد چهار سال تونستم راضیش کنم با هم یه مسافرت کوتاه به آنجا برویم امروز از یه وکیل وقت مشاوره گرفتم می خوام همه چیزو یکسره کنم و این آقا رو به خواسته قلبی اش که تنهایی است برسونم
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام
اندکی صبوری .
همه ی حرکت های همسرت را زیر نظر گرفته ای . از فرصت پیش آمده استفاده کن و به خودت برس و روح آسیب دیده ات را ترمیم کن . بدون همسرت . درست کاری که او می کند .
این تصور زنان اشتباه است که مردان به وقت دعوا و اختلاف کک مبارکشان هم گزیده نمی شود . آنها هم آدم هستند . آنها هم آزرده می شوند . تو چه می دانی شاید همسرت با همین کاری که در طول این 4 سال نکرده سعی داره روان خودش را التیام بخشی کنه . به جای لجاجت و لجبازی روشت را تغییر بده .
تو بهتر از هر کسی می دانی که شوهرت تو را دوست دارد یا نه . ( دنبال واژه های دوستت دارم نباش . بر حسب توانایی هایش کارهایی را که برای تو و بچه کرده یادآور شو ) این مدت دعوا و واکنش های زمان جنگ را نبین در دعوا حلوا خیرات نمی شود .
از نگاه من مردی که تصمیم بگیرد زنش را طلاق بدهد برا ی مرگ مادر بزرگ او در مراسم شرکت نمی کند . هنوز بین تو و همسرت بندهایی هست . سعی کن غرور شکسته ی مردت را ترمیم کنی دختر جان . اگر غرورش آسیب دیده نبود کنارت می ماند همانگونه که وقتی که با گریه به او زنگ زدی و خبر دادی در مراسم شرکت کرد . می توانست برای تو تره هم خورد نکند و ابدا در مراسم شرکت نکند . پس هنوز مهمی . وقتی خودت بد عمل می کنی چطور توقع درست عمل کرد ن از او را داری ؟!