نوشته اصلی توسط sci
خانم بهار،
شما از راهكارهاي داده شده مثل همدلي بهره هاي خوبي مي توانيد ببريد.. ببينيد بايد توجه داشته باشيد كه پدر شما و مادر شما، مورد كم لطفيهايي در زندگي بوده اند...
بله.درسته.اما من نمیتونم جبران کننده کم لطفیهای زندگیشون باشم تنها میتونم درکشون کنم
گاهي همين انسان كه حرف هيچ كس برايش مهم نيست تشنه محبت دخترشه... چون مادر شما، شايد نتوانسته باشه براي او زن مورد قبولي بوده باشه و مهارتهاي زندگي رو كسب نكرده باشه...
بله دقیقا همینطوره.نیازهای هیچ کدومشون با اون یکی برطرف نشده و در واقع همراه و همدل مناسبی برای همدیگه نیستن
پس شما با افرادي كاملا شكل گرفته مواجهيد كه براي تغيير خيلي از فرصتها رو از دست داده اند و الان خيلي ديره... ضمن اينكه اونها طي اين سالها همديگر رو پذيرفتند و خودشون هم عادت كرده اند... پس اونها رو بپذيريد و بدونيد همه حرفهايي هم كه مي زنند مهم نيست!
نه اصلا نپذیرفتن.هنوز با همدیگه در جدالند.هنوزدر حال نالیدن و ابراز اینکه اشتباه کردن با هم ازدواج کردن خصوصا پدرم.هنوزخودشون رو لعنت میکنن که چرا پا تو این زندگی مشترک گذاشتن و فکر میکنن نابود شدن
.
..
مثال: پدر شما، اصرار دارند كه به همراه آنها مهماني برويد:
شما: من به دليل اينكه با دوستم قراري دارم كه قبلا برنامه ريزي شده نمي آيم!
پدر شما به مادرتان: چرا نمي اد؟
مادر شما: چرا نمي اي؟
شما: چون من با دوستم قرار گذاشتم و اين قرار از قبل برنامه ريزي شده... سلام برسونيد و عذر خواهي كنيد!
پدر شما: بيا بريم...
شما: با همه احترامي كه براي شما قائلم و علاقه اي كه دارم باهاتون بيام، اما با دوستم قراري دارم و نمي تونم كنسلش كنم! من رو ببخشيد پدر...
مادر: بيا بريم دخترم، لجبازي نكن! ببين الان بابات قاطي مي كنه!
شما: ( همدلي مي كنيد) مي دونم خيلي دوست داريد بيام و بهتون خيلي خوش مي گذره... اما نمي تونم قرارم رو كنسل كنم! دوست دارم با شما همراه بشم، اما متاسفم كه مجبورم نيام! هرگز پدر من اين كار رو نمي كنه... ولی دقیقا داره تو اون لحظه غر میزنه و میگه مسخرش کردم که نمیرم.ابروشون میره اینجوری و...
حالا ادامش رو من میگم.پدرم به هیچ عنوان زیر بار نمیره و میگه پس اصلا مهمونی نمیرن.زنگ بزنید بهشون بگید نمیایم.و اونوقت مادرم با خشونت میگه من باعث این کار شدم و خواهر کوچیکم که به اقتضای بچه بودنش مهمونی دوست داره اشک میریزه و گریه میکنه که تقصیر تو شد مهمونی نمیریم.
و دو حالت بیشتر نداره یا به زور مهمونی میرم یا باید اشک و گریه و زاری و غر غر رو تا چند روز تحمل کنم.
این برنامه ای که چند بار اتفاق افتاده.دیدین؟پدر من مثل یه بچه 5ساله لجبازه
و و و