RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد.استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است!!
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست .شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟ استاد پاسخ داد: البته .شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟؟
استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد .شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد
شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد .در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟
استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید...
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت و ...
سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
داستان غم انگیز ما - وقتی روشنفکری ، سرگرمی میشود :
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟
مكزیكى: مدت خیلى كمى !
آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانوادهام كافیه !
آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟
مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم!با بچههام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !
مكزیكى: خب! بعدش چى؟
آمریكایى: بجاى اینكه ماهىهارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ...
مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟
آمریكایى: پانزده تا بیست سال !
مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟
آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره !
مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
دختری به کورش کبیرگفت : من عاشق شماهستم.کورش گفت لیاقت تو برادرمن است که ازمن زیباتراست وپشت سرت ایستاده*دختربرگشت وکسی راپشت سرخودندید*کورش به اوگفت اگرعاشق بودی پشت سرت رانگاه نمیکردی
شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت:
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد
در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ...
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید . شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
” شکر گذار خدا باشیم “
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.
از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست
نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده
و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…
چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…
آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…
می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.
کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!
دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است
و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..
پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…
یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
طعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.
مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.:72:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان خلوتی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان، پسركی پاره آجری را به سمت آن مرد پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبیل آن مرد برخورد كرد. مرد به سرعت توقف كرد و از اتومبیلش پیاده شد و دید كه اتومبیلش صدمه سنگینی دیده است.
به طرف پسرك رفت و او را مورد عتاب قرار داد.
پسرك گریان و نالان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی كه برادر فلجش روی زمین افتاده بود جلب كند.
پسرك با گریه گفت: آقا انجا خیابان خلوتی است.
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من چون توانایی بلند كردن او را ندارم برای اینكه شما را متوقف كنم مجبور از پاره آجر استفاده كنم و مرد بسیار متأثر شد...
و هرگز در زندگی آنقدر با سرعت حركت نكنید كه دیگران برای جلب توجه شما، پاره آجر به سویتان پرت كنند.
خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف می زند.
اما بعضی از اوقات به او گوش نمی دهیم و با سرعت و همه تلاشمان به دنبال اهداف خود هستیم.
گهگاه برای جلب توجه ما خدا مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب كند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
چشم به راه بود، یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!...
حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
پرسيد: پسرم اومده؟
« نه باباجون، داداش نیست ، خانم پرستاره »دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.