RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام عزیزم
خوبم مرسی
اوضاع خوب بود پنج شنبه و جمعه خوبی رو داشتیم
جمعه از همسرم خواستم که بریم خونه خواهرم اینا اولش گفت نه ،منم هیچی نگفتم آماده شدیم بریم بیرون قبل از افطار که از نزدیک خونه خواهرم اینا رد شدیم اونم به روی خودش نیاورد خیلی ناراحت شدم و از تو داشتم منفجر می شدم که با دوتا تمرین تنفس ازش پرسیدم توی این اوضاع هم تو ناراحتی هم من و هم پدر و مادرامون پس هدف تو چیه از این روالی که پسش گرفتی گفت تو راحتی این طوری ،گفتم نه این طوری نیست من خیلی غصه دارم می خورم و می ترسم از اینکه چی میشه آخرش گفت تو نمی ذاری من خانواده ام رو ببینم منم نمی ذارم.....
بهش گفتم من بهت می گم همه جا با هم بریم با هم باشیم نه اینکه هر کی تنها بره منم از اول گفتم با هم بریم.........
خلاصه دیدیم برگشت سمت خونه خواهرم اینا رفتیم اونجا خیلی هم خوش گذشت
امروزم اومدم سر کار کلید خونه رو یادم رفته بیارم و همسرم هم دیرتر از من میاد خونه مجبورم برم خونه مامانم اینا و اونم می فهمه که رفتم اونجا چون خودش گفت کلیدت رو یادت رفته ببری خلاصه که دوست نداشتم این جوری شه:302::302:
می دونی خیلی اوضاع با آرامش من بهتر شده سعی می کنم آروم و راحت باشم و
اگرم ناراحت میشم یه دقیق ای میرم تو حموم یا اتاق یه کم گریه می کنم و آروم میشم آخه من اشکم دم مشکمه
و دیگه نمی ذارم همسرم بفهمه گریه کردم اونم خیلی رفتاراش بهتر شده خدارو شکر
به نظرت رفتم خونه مامانم اینا ازش بخوام بیاد اونجا یا نه فعلا یه مدت بیخیال شم البته می ترسم بگه نه و منم ضایع شم چون من طاقت نه شنیدن ازشو ندارم و زود رنجم
دوست ندارم آرامش خونمون رو از دست بدم
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام اقلیما جان
خب مشکلی نیست، بگو کلیدتو برات پیک کنه، اگه گفت نمیشه و بهونه آورد اونوقت بهش بگو پس من میرم خونه مامانم اینا ، بیا دنبالم
یعنی قبل اینکه بری بهش بگو و البته بعد از اینکه برای پیک کردن کلید بهونه آورد
به نظرم اینطوری بهتره تا اینکه یه دفعه زنگ بزنی که من خونه مامانم اینام بیا دنبالم، یه جورایی تو عمل انجام شده قرار میگیره و ممکنه واکنش نشون بده
خیلی خوشحالم که همه چیز روبراه شده
واقعا بهت تبریک میگم
دیدی اومده خونه خواهرت، یعنی اهل به هم زدن نیست، فقط دلش پره
خیالت راحت باشه، نه حذف میشی از خانوادش نه از خانوادت حذف میشه فقط بیشتر بهش فرصت بده
این یه نشونه خوب برای راحت شدن خیالته
موفق باشی گلم:46:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
خونه مامانم اینا با خونه ما فاصله نداره زیاد که بخواد بیاد دنبالم
اون رفته سرکار . و محل کارشم اطراف تهرانه و از اینجا خیلی فاصله داره
پس به نظرت فعلا بهش نگم که افطار بیاد خونه مامانم اینا؟
از طرفی هم اون از خداشه که من تنها برم اونور اونم تنهایی خودش بره خونه باباش اینا:302:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
جناب sci دیگه هیچ نظری در مورد تایپهای من نمی دیدید؟
دوست دارم بدونم به نظر شما روالی که پیش گرفتم درستهیا غلط؟
اگه میشه یه سری هم به تایپ من بزنید
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
اقليما، خواهرم،
متوجه كارهاي شما هستم و كارهاتون رو دنبال مي كنم
مي دونم كه داري سعي مي كني توصيه هاي تاپيك قبلي رو عملي كني...
و اين خيلي خوبه!
بنويس از خودت
سوالي هم داشتي بپرس
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
خب اقلیما جان اگه نمیخوای بره، بهش زنگ بزن بگو دارم میرم خونه مامانم اینا هر وقت رسیدی نزدیک خونه به من خبر بده که منم راه بیفتم بیام خونه
اگرم بهت گفت بمون خونه مامانت اینا، منم میرم سمت مامانم اینا
خیلی از حرفش استقبال کن، ولی آخر شب بهش بگو خوش گذشت اما همش کمبودتو کنارم حس میکردم
نزار دلخوری پیش بیاد
هم بهش نشون میدی بدون همسرت هم میتونی بری اینور اونور هم بهش نشون میدی دوست دارین با هم باشین
باور کن وقتی استرس اینو بگیره که بدون اون هم میتونی بری و بگردی و تفریح کنی، میاد سمتت
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام
دیروز بهم زنگ زد گفت کلید نداری چیکارمی کنی گفتم بهت خبر میدم
خلاصه داشتم راه می افتادم بهش زنگ زدم گفت کجا می خوای بری کلید نداری گفتم به نظرت باید کجا برم گفت نمی دونم گفتم میرم خونه مامانم اینا گفت بهشون سلام برسون منم نیم ساعت مونده برسم خونه بهت زنگ می زنم که بیای بهش گفتم تو نمی ای خونه مامانم اینا گفت نه منم گفتم باشه و به نظرت احترام می ذارم مواظب خودت باش خداحافظ
خلاصه اونم عصری زود اومد و بهم گفت که بیام منم رفتم خونه
همه چیز خوب بود من هم خسته بودم و هم مریض و اعصاب نداشتم و خیلی بی حوصله بودم اونم هی با من شوخی می کرد وچند بار بهش با خنده و شوخی گفتم بی حوصله ام ولی اون باز شوخی می کرد آخر شب بهم گفت کلید بابام اینا رو گم نکنی چون من اشتباهی کلید خودم کلید باباش اینا رو برداشته بودم منم که بهونه گیر شده بودم گفت پس امروز بیشتر نگران کلید بابات اینا بودی تا من می دونم واقعا مسخره است و من بیخودی بهونه گرفتم که اونم ناراحت شد الانم یه کم سر سنگین حالا باید حتما ازش معذرت خواهی کنم ،سحرم که بلند شدیم اصلا با هام حرف نزد!
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
اقلیما جان سلام
خب به نظرم نباید اینکارو میکردی ولی حالا که اتفاق افتاده، امشب یه افطاری توپ درست کن، یه سفره خوشگل بچین، یه شاخه گلم بخر، وقتی اومد بهش بگو دیشب حوصله نداشتم و خسته بودم، فکر کنم ناراحتت کردم
حالا بوووووووووووس ، ببخشید :43:
باور کن هم رابطتون به هم نمیخوره، هم همسرت یاد میگیره که از این کارا میشه کرد ،هم از دلش در میاد
هوراااااااااااااااااااا
امشب آشتی کنونه
منم دعوت؟:227:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
با آشتی و همه چیزش موافقم ولی گل نه:302:
اینقدر از گل خریدن خاطره بدی دارم که فکر کنم اگه کسی منو مجبورم کنه این کارو نکنم:72::72::72::163:
حتما در خدمت شما هستیم
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
قربونت برم
چرا خاطره بد؟
خب چون شمائی، یه عروسک کوچولوی بامزه بخر که خندش بگیره
ههههههههه
باحال میشه ها