RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
آریانا کجا می خوای بری؟ یه کم صبور باش آفات مشاوره رو دوباره بخون, من یکی که همش تو فکرتم, نرووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووو تو رو من تاثیر گذاشتی و می تونی رو کسای دیگه هم تاثیر بذاری حالا با یه بحث کوچیک کجا می خوای بری دختر؟:72:
:72:سمانه ببخشید آخه آریانا رو خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد بره:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آریاناng
نقل قول:
نوشته اصلی توسط samane1234
خوانندگان عزیز مطمئن باشید این آخرین پستم بود.
آریانا بچه نشو اینجا یه جمع دوستانه ست و دوستها با هم بحث و جدل هم کنن اما نباید بیخیال شن و برن:72::72::72::72::72::72::72:
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
100ماه عزیز
مرسی از راهنماییت
ببین من میترسم اگه عمل کنم فردا روزی اگر مجبور بشم برای ازدواج برم و گواهی بگیرم
اونوقت میفهمه که من جراحی کردم بعد آبروم میره
میشه درباره عاقبت نفر سوم و چهارم برام بگی ؟
میدونی چی الان به سرش اومده ؟ نفر چهارم که به همسرش گفت مشکلی براش پیش نیومد ؟
ببین من خیلی میترسم
نمیدونی چه افکاری تو سرم میاد ؟؟؟؟؟ گاهی وقتا آروم میشم میگم عیبی نداره نهایتش اینه که هیچ وقت ازدواج نمیکنم بعد از طرفی میبینم اصلاً نمیتونم ازدواج کنم . آخه من آدمی نیستم که بتونم تنها بمونم ، از هر لحاظ نمیتونم تنها بمونم
تل می میشه برام بگی آریانا چه تاثیری رو تو گذاشت ؟
من بعضی حرفاشو قبول کردم اما حرف اولی که گفته بود اصلاً خوب نبود
مهربونی حق داشت که ازش ناراحت بشه
منم خیلی دلم شکست
احساس بدی بهم دست داد
ولی آدم وقتی وارد بحث میشه باید جنبه داشته باشه
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
سلام سمانه جان والا من نميتونم خيلي كمكت كنم چون پسرم وتا حالا همچين موردي را هم نديدم
ولي فكر ميكنم در درجه اول با يه مشاور حرف بزني خيلي ميتونه بهت كمك كنه
درسته بچه ها دارن مشورت ميدن و خدا را شكر حرفاي خوبي هم ميزنن
در ضمن ميتونم بپرسم چند وقته اين اتفاق برات افتاده و چند وقته كه با اون طرف قطع رابطه كردي؟
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
سلام
سمانه خانم جواب شما توی پست های خودتونه
یه دفعه بشینید پست هاتون رو برعکس بخونید(هر پست از پایین به بالا)
مثلا این پست رو
http://www.hamdardi.net/thread-16743...html#pid153701
هوتی جان شما جواب خیلی خوبی دادید، جدا من لذت بردم
سمانه خانوم لطفا این داستان رو با دقت بخون
این داستان هیچ ربطی به شما نداره و شما خیلی از اون آدم بهتر هستی اما می خوام بدونی توی بین اینا بوده که همچین آدمی( فرد توی داستان) بیرون اومده
توی بین عرق خورا و قداره کشها بوده که رسول ترک، علی گندابی، قاسم جیگرکی بیرون اومده
وقتی داستان رو خوندی لینک دانلود فیلم رسول ترک رو آخر می زارم حتما دانلود کن و ببین
ولی خدائیش به حق این شب عزیز قسمت می دم که بعد که داستان رو خوندی و فیلم رو دیدی یه توبه جانانه بکن و خودت رو بسپار دست خدا
من حقیرم برات دعا میکنم
نقل قول:
تن حمید به رعشه افتاد ... بی اختیار بغض گلویش را گرفت ... کدوم نامردی تو رو به این روز انداخته دختر جون .... حمید تن بی رمق دخترک را آرام داخل اتومبیل گذاشت ... از لابلای درختها صدای پاهایی به گش رسید ناگهان دو جوان از میان درختان انسوی جوی بیرون آمدند ... دست یکی پیت بنزین بود ... بوی تند بنزین هوا را پر کرد ... حمید به سرعت داخل اتومبیل پرید یکی از جوانها فریاد زد ... آهای ... وایسا ببینم ... نیگه دار ... هر دو جوان از جوی آب پریدند ... آنکه بنزین در دست داشت داخل جوب افتاد ... دومی به دنبال ماشین شروع به دویدن کرد اما حمید به سرعت دور شد ... ساعتی بعد دخترک در بیمارستان روی تخت جراحی بود ... چهار ساعت عمل طولانی و طاقت فرسا ... و حمید در تمام این مدت بیذارو نگران به انتظار ایستاده بود ... مامور اداره اگاهی کنارش نشسته بود ... سیگاری به او تعارف کردم . فامیلته ... خواهرته یا زنت ؟ هیچکدوم ... نمیشناسمش ... توی جوب آب پیداش کردم ... حالا تو اداره معلوم میشه ، در تمام طول عمل صلوات میفرستاد ... نماز صبح را درحالی که مامور کنارش نگهبانی میداد خواند ... پرستار از اتاق عمل بیرون اومد ... خواست که به طرفش برود ولی مامور بازویش را گرفت ، کجا؟؟؟ میخوای در ری ... ادم کشتی میخوای در ری ، خانم پرستار چی شد ؟؟پرستار لبخندی زد و گفت : بیشتر شبیه به یه معجزه بود ... شاهرگ گردنش به طرز معجزه آسایی خود به خود جوش خورده و جلوی خونریزی بیشتر رو گرفته بود ... در غیر این صورت تا حالا باید ده بار مرده باشه ... خوشبختانه کاملا موفقیت آمیز بود ...حمید نفس عمیقی کشید ... خوب خدایا شکرت ... مامور مثل شرلوک هولمز به حمید خیره شده بود ... پنج روز بعد دخترک میتونست حرف بزند اما حاضر نبود به کسی جز حمید چیزی بگوید ... میگفت کی منو نجات داده ... میخوام ببینمش حمید را از زندان به بیمارستان اوردند ... دخترک میخواست او را تنها ببیند ... ماموران اتاق را بازرسی کردند و بعد از اطمینان از بسته بودن تمام راههای فرار ... اجازه دادند حمید به تنهایی داخل شود .حمید به آرامی به سوی تخت دخترک رفت خانوم شما حالتون بهتر شده ... شما هستین ... شما منو ... بله ... زیاد حرف نزنین براتون خوب نیست ، اون دو نفر رو گرفتن ؟؟؟ نه خانوم ... هنوز نه ... باور نمی کنن ... تو رو خدا شما بهشون بگین من بیگناهم ، آخه من چه جوری بگم ؟؟؟ یهنی چی چه جوری بگم ؟ خوب حقیقت رو بگین ، حقیقت ... میدونید راستی اسم شما چیه ؟؟؟ حمید ... اسم شما چیه ؟ فریبا ... میدونین آقا حمید ... راستش ... راستش ... چه جوری بگم من ... من ... من چی ؟؟؟ ... بگین ... بالاخره باید معلوم شه قضیه چی بوده .... اخه من چه جوری بگم ... من ... یه زن ... یه زن ... بدکاره هستم ... یعنی بودم ... میدونید ... من چند ساله تو این راه افتادم ، حمید به آرامی روی صندلی کنار تخت نشست ... یکی از دوستام که اونم مثل من سرطان خون گرفته و پیش من زندگی میکنه ...اما دکترا گفتن دو سه ماه دیگه زنده اس ... من مجبورم مرتب کار کنم تا خرجشو بدم داروهاش خیلی گرونه ... راستش میدونین ... من هیچ وقت تو ایام مذهبی کار نمی کردم ولی امسال مجبور شدم بخاطر ترانه تو ماه رمضون کار کنم ... اون چند وقت دیگه میمیره ... میخوام اخر عمرش هر چی میخواد واسش تهیه کنم ... دوست ندارم هیچ کمبودی داشته باشه ... دوست دارم با ارامش بمیره .. میفهمین که ... بله ... بله ... می فهمم ، دیشب با وجودی که عهد کرده بودم ... مجبور شدم برم بیرون ... ساعت 12 شب بود فکر کنم ... دو تا جوون که سوار یه ماشین که درست یادم نیست چی بود ، جلو پام ترمز زدند ... اولش نمی خواستم سوار شم ... خیلی التماس کردن ... آخرشون یکیشون یه چک صد تومنی گذاشت کف دستم ... منم ... خوب دیگه چیکار میکردم ... بخاطر ترانه سوار شدم اونا تو ماشین یه چیزی بهم دادن که بخورم اولش نمی خواستم ... ولی یکیشون به زور کرد تو حلقم ... وقتی خوردم یهو دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن ... بعد از اینکه چشم باز کردم خودمو تو باغ دیدم ... هر دوشون قرص های توهم زا خوردند ... اصلا رفتارشون عادی نبود ... مثل دیوونه ها شده بودن ... دست و پامو گرفتن کشون کشون بردن تو حموم ... من درست نفهمیدم میخوان چیکار کنن ... حال درستی نداشتم ... گفتم میخواین چیکار کنین ...گفتن دیگه بدن تو به ما لذت نمیده ... میخوایم بکشیمت ... زجرکشت کنیم ... خیلی التماس کردم ... ولی هر چه بیشتر التماس میکردم اونا بیشتر جری میشدن ... یکیشون با سیگار چند جای بدنمو سوزوند هر چی داد میزدم بی فایده بود ... دیگه حسابی از رمق افتاده بودم ... فایده نداشت ... میگفتن میخوایم لذت کشتن رو هم بچشیم ... یکیشون منو روی شکم کف حموم خوابوند ... خودشم نشست روم ... خیلی سنگین بود نمی تونستم تکون بخورم ... فقط حس کردم اونی که پشتم نشسته بود موهامو به شدت عقب کشید لبه چاقو رو گذاشت رو گردنم ... اون یکی هم هی دوستشو تشویق میکرد که سرمو ببره ... چشامو بستم ... دیگه کارم تموم بود ... هق هق گریه امونمو بریده بود ... یه دفعه احساس سوزش شدیدی تو گردنم کردم ... بوی خون که به دماغم خورد بیحال شدم ... حس نداشتم ... هر کدوم به نوبت یه خورده از گردنمو بریدن ... خون زیادی ازم رفته بود ...اون دو تا رفتن بیرون ... مثل اینکه از بوی خون حالشون بد شد .چشامو باز کردم ... کف حموم پر خون بود ... چشام داشت سنگین میشد ... میدونستم که چیزی به اخرش نمونده ... تموم خاطرات بچه گی هام مثل یه فیلم سینمایی جلو چشام رژه میرفت ... یاد ترانه افتادم ... که تو خونه منتظر من بود .. اشک از چشمام سرازیر شد. فریبا اشک چشماش را پاک کرد و ادامه داد ... میدونی ... من اعتقادات درست و حسابی ندارم ولی تو اون لحظات ... فقط از خدا طلب بخشش میکردم ... فقط یادمه ... یادمه که از ته دل گفتم خدایا نجاتم بده ... توبه کردم ... وقتی اینو گفتم حس کردم میخوام بلند شم .. نمی دونم انگار منو یه نفر گرفت و بلندم کرد ... سرمو تا نصفه بریده بودن ... می دونستم شاهرگمو زدن اما خون بند اومده بود ... نفهمیدم چی شد ... با دو تا دستام سرمو گرفتم .. میتونستم راه برم .. ولی چشمام یه کم تار میدید ... اومدم بیرون ... لای در اتاقشون باز بود .. هر دو بی حال کف اتاق افتاده بودن ... آروم در رو باز کردم و زدم بیرون ... کلی تو باغ تلو تلو خوردم تا خودمو به در رسوندم ... از خونه که اومدم بیرون خودمو به زحمت تا نزدیکای جوب اب رسوندم ... دیگه نا نداشتم ... از رمق افتاده بودم ... نتونستم رو پاهام وایسم ... افتادم رو خاک ... روی زمین خودمو می کشوندم ... صدای در باغ رو شنیدم ... فهمیدم اومدن دنبالم ... فکر نمی کردم منو دیده باشن ... حس کردم دارن اینور و اونر میدون ... یه دفعه یکیشون منو دید و داد زد اوناهاش ... قلبم ریخت .. چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم وایسادن ... بهم فحش میدادن ... با لگد به پهلوهام می زدن ... منم بی اراده خودمو رو زمین می کشیدم ... می خندیدن ... حس کردم داره بدنم خیس میشه ... از حرفاشون فهمیدم دارن روم ادرار می کنن ... بهم می گفتن فاحشه کثافت ... تو یه لجنی ... باید تیکه تیکه ات کنیم ... تو اون لحظات فقط یه جمله زیر لب میگفتم ... خدایا خودمو به تو سپردم ... یکیشون گفت باید اتیشش بزنیم . اون یکی با پا هولم داد تو جوب اب و گفتش ... دیگه از اینجا نمیتونه بیرون بیاد ... هر دو تا رفتن تو باغ که از ماشینشون بنزین بکشن ... دیگه نای تکون خوردن نداشتم ... با خودم فکر میکردم ... شاید اونا راست بگن من خیلی کثافتم ... خیلی لجنم ... باید بمیرم .باید اتیش بگیرم تا دنیا از وجود کثافتهایی مثل من پاک بشه ... به اونا حق میدادم ... دلم براشون می سوخت ... باور میکنی ... دلم براشون میسوخت ... تو دلم اونا رو بخشیدم ... دوباره یاد ترانه افتادم ... باز گریم گرفت درست مثل حالا اون دختر معصوم گناهی نداشت ... اون فقط 18 سالش بود ... زیر لب برای آخرین بار ناله کردم ...خودمو به تو سپردم یا فاط ... مه .... زهرا ... چشامو بستم ... نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای پا شنیدم ... فکر کردم اونا هستن ... خودمو اماده کردم ... وقتی تو پاتو رو لبه جوب گذاشتی ... چشامو باز کردم ... تو تاریکی فهمیدم یکی دیگه س ...این بود که همه نیرومو جمع کردم ... میدونستم اگه بری دیگه کارم تمومه ... میبخشی ... خیلی ترسوندمت ... ولی تو اخرین امیدم بودی . فریبا مکثی کرد و دستی به گلویش کشید ... یه کم اب بده گلوم خشک شده ... حمید بیرون رفت و پرستار رو صدا زد ... هر دو به همراه مامور داخل شدند ... فریبا نگاهی به مامور انداخت ... سرکار ... این آقا بی گناهه .. در حقیقت ایشون منو نجات داده. دو نفر دیگه منو به این روز انداختن ... ماجرا رو از حمید بپرسین ... هر چی اون بگه درسته ... راستی حمید اقا چه جوری اومدین اونجا ... والله چی بگم ... یه خانومی تلفن زد ... آژانس خواست ... آدرس همون کوچه رو داد و بعدشم ما بهش زنگ زدیم ... دیدیم درسته ... مطمئن شدیم ... شماره تلفنش ثبت شده تو دفترمون ...خوب حالا کی بود این خانومه ؟؟؟ چه عرض کنم ... مامورا دیروز از مخابرات این شماره رو استعلام کردن گفتن اصلا "این شماره وجود نداره
فیلم رسول ترک، آزاد شده امام حسین
یا علی
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
عزیزم لینک تاثیراتی که آریانا روی من گذاشت ایناست: اگه دوست داشتی برو و بخون
http://www.hamdardi.net/thread-16633.html
http://www.hamdardi.net/thread-16622-page-2.html
می دونم ناراحت شدید اما فکر نمی کنم منظوری داشته باشه و فقط یه سوء تفاهم بوده کاش مهربونی یه کم مهربون تر برخورد میکرد و اینقدر جبهه نمی گرفت البته اونم ناراحت بود و یه فکر دیگه کرده بود اما آریانا دختر خوبیه باور کن:72:
سمانه در مورد مشکل خودت اگه خدا رو بدونی دیگه اینقدر بی قراری نمی کنی ما هم که کنارتیم پس دیگه نترس:72:
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
من یه سوال دارم از شما سمانه خانم
چرا شما به قانون شکایت نکردی؟
مگه نمی گی تجاوز؟ یعنی فردی به زور بکارت شما برده. پس جای شکایت داره!
شما حاضری یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنی و از ترس افشا شدن رازت، هرگز ازدواج نکنی ولی حاضر نبودی بری سراغ قانون؟
شاید بکارت شما هرگز بهتون برنمی گشت ولی از رها شدن یه نامرد و یه گرگ درنده توی جامعه جلوگیری کرده بودید. و مجازات امثال اون تو ملاء عام جسارت دیگر نامردایی که قصد دارند همین راه رو برن را می گیره! این آقا و امثال اونها به راحتی و بارها و بارها در مورد دختران متعدد کارشون رو تکرار می کنند و مطمئن هستند که کسی بر علیه شون لب باز نمی کنه.
حالا شما باز عاقل بودید، چه بسا دختران دیگه ای از ترس رسوا شدن و نرفتن آبروشون بارها و بارها به این ذلت تن می دند!
نمی دونم قانون دقیقا چی می گه. شاید شما بخاطر ورود به منزلشون مقصر باشین ولی بالاخره فکر نکنم حتی ورود آگاهانه و دلخواهانه شما مجوز تجاوز بهتون رو بده.
گاهی ما مجبوریم بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنیم. اینکه آبروی شما پیش خانوادتون هم بره بده ولی آزاد و رها و بی مجازات گشتن این دسته افراد بدتره.
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
بعضی وقتا میشه خیلی راحت زندگی رو از یه ادم گرفت
ارامشو از یه دختر سلب کرد
شیرینی جوونیشو بکامش زهر کرد
اونو کشت درحالی که بنظر میرسه هنوز زنده است
ولی روحش مرده
« وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ » عاقبت حكم قصاص براي حفظ حيات شماست.
این ادم سزاوار مرگ بود
کاش میذاشتین قانون خدا اجرا بشه
یه توصیه برادرانه
از حقتون نگذرین هیچوقت
هرچند چوب خدا صدا نداره
خیالتون راحت بدجوری دامنشو میگیره تو همین دنیا
اما در مورد خودتون
اینقدر خودتون رو درگیر نکنین
منفی فکر نکنین فکرای خوب و مثبت داشته باشین تا متقابلا نتیجه مثبت بگیرین
من نظر شخصی خودم رو میگم
اگه رابطه عاطفی با اون شخص نداشتین
اگه مطمئنین (تاکید میکنم !)اگه مطمئنین که هیچوقت مزاحمتون نمیشه
اگه در این قضیه بی تقصیر بودین
هیچوقت راجع به این موضوع با هیچکس حرف نزنین
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
سلام عزیزم
میتونی با این که سخته ولی به مادرت این مسئله رو بگی؟
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
با عذرخواهی از آقایون سایت و همه آقایون محترمی که در نوشته من نمی گنجند.
سمانه جان، اولا در این مورد با هیچکس صحبت نکن. متاسفانه در جامعه اینقدر گرگ هست که احتمال دوباره گرفتار شدنت زیاده. حتی اگر به یک خانم هم بگی ممکنه به گوش یک مرد برسه و اگر بدونه این محدودیت هم نیست به هر شکلی شده خودش را بهت نزدیک می کنه.
می دونم تو اینقد زخمی و خسته هستی که بگی به هیچ وجه و اصلا و ... اما یه روزی اینقد از این تنهایی جنگیدن و غصه خوردن خسته میشی که ممکنه گول حرفهای دروغ و به قصد کمک نفر بعدی را بخوری.
پس اولا سکوت کن که دامهای زیادی سر راهت پهن می شه.
دوم اینکه اگر برات امکان داره جراحی کن. نه برای پوشوندن مساله از همسرآینده ات. برای اینکه یک راه و کمکی باشه برای جلوگیری از اشتباه مجددت. نبودن این مانع دست خودت را هم بازتر می کنه برای خطا و گول خوردن ( بد برداشت نکنید)
برعکس شما که از آنچه گذشته ناراحتید من نگران آن چه در پیش است هستم. خیلی باید مواظب باشید که این مشکل شما را به خطا نکشونه و راهش این است که فراموش کنید. خودتون را ببخشید. توبه کنید و به زندگی برگردید. اگر بخواهی با این غم و غصه سر کنی خسته می شی و بعد به یک نامرد دیگه پناه می بری.
پس خودت را به خاطر گناه و خطای یک نامرد مجازات نکن. نذار این مساله زندگیت را به نابودی بکشه. برگرد به زندگی/
به قول دوستمون شیدا خانم الماسی که دست فرد نادانی بیفته و خاکی بشه، از ارزشش کم نمی شه. تو هنوز هم انسانی و بنده ی خوب خدا و خدا خیلی دوستت داره حتی اگر در اون خطا مقصر بودی و سهیم.
RE: خسته ام میترسم کمکم کنید
سمانه اوا خیلی درست می گه:72:
بقیش با خودته:305:
آدم تو اینجور مواقع نیاز به دلگرمی داره:72:
ما هم اینجا جمع شدیم که به همدلگرمی بدیم و همدیگه رو آروم کنیم:82:
اما کار اصلی به عهده خودمونه که تصمیم بگیریم آروم بشیم یا نه:305:
همه چیز دست توئه:72:
مطمئنم از پسش بر میای و اینم می گذره
اما بعدها حسرت اینکه کاش غصه می خوردم می مونه
یه کاری بکن:72:
یه تصمیم عاقلانه بگیر
خدا رو هم کنار خودت حس کن
دستش رو شونه هاته پس تنها نیستی
ادامه بده
نبینم کم بیاری:72: