RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
آني جونم سلام:72::43::46:
بي نهايت ممنونم که برام وقت گذاشتي:46:،من دوباره مطلب مربوط به قاطعيت و تصميم گيري رو خوندم راستش بازم نميدونم چطور قاطعيتي خوبه؟آيا تو رفتارهام قاطعيت هست؟چطور تصميم بگيرم ؟تا حالا اين مدت که زندگي زناشويي داشتم روندي که انتخاب کردم اشتباه بوده ؟ راستش شايد کمي کند ذهن باشم ولي گيج شدم و احتياج به کمک دارم....
يه چيز ديگه که هست اينه که يه اخلاق بد ديگه شوهرم اينه که :
با خانوادم دم خور نيست ،انگار غريبه است وقتي مهموني ميشه عينه يه غريبه برخورد ميکنه،هميشه هم نا راضيه،هر وقت مهموني تموم ميشه دائم اظهار نارضايتي ميکنه،مثلا:چرا فلان کس اينجور ميکرد؟چرا فلان چيز رو تو سفره غذا نذاشته بوديد؟چرا اينجور بود؟اونجور بود؟
بعد هم که ميگي چرا با خانوادم صميمي تر نميشي نا سلامتي تو داماد اين خانواده اي؟ميگه: کسي منو تحويل نميگيره،کسي با من حرف نميزنه،کسي به من محل نميذاره. درصورتي که خوب ديگران چقدر بايد کاري کنن؟اون بايد خودش هم کاري بکنه ديگه.مهموني که ميشه مثل غريبه ها اولا که دير مياد چون زود بره حوصله اش سر ميره و به قول خودش با کي حرف بزنه يا چيکار ميتونه بکنه بعدش هم که تو جمع مثل غريبه ها ميشه ميخوره و بعد هم که بلند ميشه مياد در صورتي که با خانواده خودش همچين کاري نميکنه و و اونقدر با دامادهاي خودش يا برادرش بخصوص دامادهاش دم خوره که نگو و نپرس و اين منو ناراحت ميکنه.
آخه بدبختي اينه که خوب منم آدمم و ممکنه کاراي خانواده اون هم براي من راضي کننده نباشه و يا ممکنه کاري کنن که منو ناراحت کنه ولي من چون اخلاق همسرم رو ميدونم که اگه بگم زود گارد ميگيره و ناراحت ميشه شايد نگم و معمولا هم نميگم و اين باعث شده فکر کنه خانوادش خيلي درست و بجا رفتار ميکنن که من هيچ وقت ناراحت نيستم در صورتي که اينطور نيست . حالا نميدونم چطور بايد رفتار کنم ؟ دائم بايد اونو قانع کنم و رفتارهاي خانوادم رو توجيح کنم و يا اينکه منم مثل خودش رفتار کنم و عيبهاي خانوادش رو بگم تا بدونه خانواده اون هم همچين درست رفتار نميکنن اين منم که کوتاه ميام و چيزي نميگم.
واي آني جون کمک کن من حرفاي فرشته جون رو که ازم خواسته بود مطالعه کنم خوب متوجه نشدم ،اينهمه هم مشغله تو ذهنمه که نميدونم چيکار کنم تو رو خدا ميشه وقت بذاريد و يکي يکي تو مواردي که گفتم کمکم کنيد؟:302:
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
سلام دوستان:72:
ديروز بازم با همسرم بحثمون شد ولي اين بار با نا اميدي باهام حرف ميزد،قضيه خيلي مفصله خيلي ،که اميدوارم گوش شنوا باشه و حوصله اي هم کنارش:
چند ماهيه تحت درمان هستم آخه هرمون تستسترون و پرولاکتين ام بالاست و همسرم چون به سختي خرج ميکنه و اهل خرج کردن نيست براي ويزيت و داروهاش ازم خواست از دفترچه بيمه يکي از فاميلهام که بيمه هزينه درمان و ويزيت رو تقبل ميکنه بگيرم و استفاده کنم چند روز پيش رفتم دوباره دکتر دوباره برام دارو نوشت و يه مدت بود که درد سينه داشتم و ازش خواستم برام سونوگرافي سينه بنويسه جواب سونو اين بود که توده خوش خيم دارم که البته تو سمت چپي يه کم بزرگتره،متخصص ازم خواست نمونه برداري انجام بدم و اگه نياز بود برم تهران.البته بگم تو اين مدت بغير از يه مبلغ 10 يا 20 هزار تومني هزينه برداشت که هزينه نمونه گيري هم دکتر گفت 40 هزار تومن ميشه و همسرم همش حساب و کتاب ميکرد که يه جوري بشه که يا نمونه گيري نرم يا رايگان حساب بشه.منم از اينکه دکتر برم و خودم رو جاي يکي ديگه بزنم و يا اينکه بايد براي سلامتي ام اينجور حرص بخورم داغون بودم.پري روز سر راهمون يه سر رفتيم خونه مامان همسرم قبل اون يه بحث تو خونه داشتيم و من دمق بودم و اونجا ساکت بودم وقتي از خونشون اومديم بيرون همسرم خيلي عصبي بود و کلي بهم بد و بيراه گفت و يه مشت محکم هم بهم زد و برگشت گفت:الحق که بد ذات و بد فطرتي،هي به خودم ميگم اين زنيکه رو نبر وقتي اينجور مثل جنازه اونجا ميشينه بازم نميشه؟چرا صم و بکم پيش مامانم اينا نشستي؟با من بحثت شده به اونها چه؟اصلا نميخواي نيا کسي مجبورت نکرده که بياي اونجا و اونجور براي مامانم اينا کلاس بذاري؟
منم که ناراحت بودم و هيچ جوابي براي گفتن نداشتم و نميدونستم چي بگم.
ديروز هم که بيرون بوديم و دنبال دوا و درمان من، سر راه برگشتني چون همسرم با باباش کار داشت يه سر رفتيم خونشون،هيچ کس نبود و براي کاري يه شهر ديگه رفته بودن و خواهر شوم تنها تو خونه بود و اون هم ميخواست بره خونه خواهر شوهر بزرگم،يه کم نشستيم و بعد خداحافظي کرديم همينکه سوار ماشين شدم يهو همسرم برگشت و گفت:واي خدا اين زن چقدر فتنه است،خدا به داد چند سال ديگه برسه.گفتم:منو ميگي؟گفت:پس کي رو ميگم،تو احمق رو ميگم.من که برق سه فاز از کله ام پريده بود با تعجب پرسيدم ديگه چي شده؟گفت:خودت نميدوني؟نشستيم و بلند شديم يه کلمه تعارف به خواهرم نکردي که تنهاست بياد خونه ما،ترسيدي بياد خونمون رو بخوره؟چطور خواهر تو که مياد من بهش احترام ميکنم يا وقتي تنها تو خونه مونده بود و مامانت اينا مسافرت رفته بودن ما رفتيم مونديم و يا تعارف کردم بياد پيش ما ولي تو اينکار رو نکردي.بهش گفتم :بابا من هيچ حواسم نبود و بعدش خواهرت گفت که ميخواد بره خونه خواهرش منکه عمدي نکردم.برگشت گفت:چه حرفيه ميزني داري کارت رو توجيه ميکني و تو عمدي اينکار رو کردي.و بازم حرف منو قبول نکرد.
ديشب هم حالش بد بود و بد جور گرفته ،وقتي يه کم باهاش شوخي کردم و سر به سرش گذاشتم بهش گفتم:حس ميکني بدبختي؟حس ميکني خوشبخت نيستي؟سرش رو به نشانه تاييد تکون داد.بهش گفتم:ديگه منو دوست نداري؟از زندگي با من خسته شدي؟سرش رو باز به نشانه تاييد تکون داد.من زدم زير گريه و بهش گفتم خيلي بي انصافي من هر جور ميگي ميکنم هر کاري ميکني هر حرفي ميزني آخر سر هم اينجور ميگي؟ولي من دوست دارم و رنجشها باعث نميشه حس کنم بدبختم.من حرف زدم و اون هيچي نگفت و فقط گفت:باشه تو خوبي و من بدم،تو هر چي ميگي درسته و من همش خطا ميکنم ،اصلا من رواني ام،ديوانه ام.بهش گفتم:ميخواي من از زندگيت برم بيرون ؟گفت:اگه بگم آره خوب ميري؟گفتم:واقعا همچين چيزي از من ميخواي؟واقعا به اين فکر ميکني؟جوابي نداد و من باز زدم زير گريه و اون هيچي نگفت.باهاش شوخي کردم و يه کم سر به سرش گذاشتم ولي تغييري نکرد البته طوري که به غرورم برنخوره و منظورم اين نباشه که دارم منت کشي ميکنم.کلي باهاش حرف زدم بهش گفتم چرا بايد اينهمه حساس باشي؟چرا بايد اينهمه زود رنج باشي؟چرا همش تو انتظار داشته باشي؟پس من چي؟هيچي نگفت و فقط سکوت کرد.پاشدم شام رو گرم کردم و خورديم بعد از شام دوباره يه کم سر به سرش گذاشتم يه کم باهاش شوخي کردم ولي همونطور تو لاک خودش بود برگشتم روش رو کردم طرف خودم و بهش گفتم منو نگاه کن و روت رو برنگردون،باز چيزي نگفت.برگشت و آروم گفت:خيلي نسبت به هم سرد شديم،از هم دور شديم،اخلاقت رو خوب کن،زندگيم رو خراب نکن،اينقدر منو اذيت نکن،نذار زندگيمون زهر مار بشه،کي ميخواي بفهمي بزرگ شدي؟کي ميخواي بفهمي زن شدي؟ازدواج کردي؟شوهر داري؟دختر 18 ساله که نيستي؟چرا سنجيده عمل نميکني؟چرا يه کاري ميکني که از زندگي و از تو بدم بياد ؟تو بايد يه کاري بکني که من ازت خوشم بياد،از زندگي با تو خوشم بياد.بهش گفتم:خوب پس من چي؟تو نميخواي کاري بکني که من هم تو رو بيشتر دوست داشته باشم،از زندگي با تو لذت ببرم؟که يهو عصباني شد و گفت:برو گم شو بابا ،خسته ام کردي،هر چي من حرف ميزنم تو کله پوکش نميره.خفه شو ديگه،نميخوام حرف بزني.بهش گفتم:خوب داريم حرف ميزنم چرا عصباني ميشي؟کشيدم کنار و سر جام خوابيدم و اون هم بلند شد و رفت نماز بخونه و اومد و يه کم تلويزيون ديد و بعد خوابيد و من هم بي هيچ حرف ديگه خوابيدم.صبح من خودم رو سرحال نشون دادم،سلام کردم و باهاش شوخي کردم و بهش گفتم :خوبي؟حالت خوبه؟کلا سکوت کرد،بعد از صبحانه رفتم پيشش و خواستم سربه سرش بذارم ولي انگار نه انگار،وقتي آماده شديم بريم اداره بهش گفتم:داري بي محلي ميکني؟که عصباني شد و برگشت گفت:خفه شو بابا احمق،صداتو ببر.منم چيزي نگفتم و ازش خداحافظي کردم و اون جوابي نداد و راهي اداره شدم.
صبح هم خواستم خودم رو سرحال نشون بدم و بي خيال باشم ولي نشد آخه همکارم در جريان مريضي ام بود و وقتي پرسيد رفتيد دکتر و جوياي حالم شد بهش گفتم آره ،وقتي رفت از اينکه همسرم اينجور ميکنه و به من اهميت نميده و پول براش مهم تره زدم زير گريه و از خدا خواستم کمکم کنه و بهم صبر زيادي بده....:302::316:
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
تورو خدا يكي منو توجيه كنه!!!!!!!!!!!!:316: يعني توي زندگي مشترك شوهره هرچي دلش خواست و فحش داد آدم بايد دم نزنه تازه سربسرشم بذاره و اونم كلي كلاس بذاره؟! تو رو خدا يكي بهم بگه رفتار "مي مي" درسته؟ اگر اينجوريه من هرگز ازدواج نمي كنم!!!
:302:
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
مي مي عزیز
متاسفم که حرف گوش نمی کنی
و پست مرا درک نکردی و حرفهای آنی را .
شما ذلیلانه و با ضعف مفرط عزت نفس رفتار می کنی و تا وقتی این روند را داری وضعیت همینی خواهد بود که هست و نه مشاوره حضوری و نه مجازی هیچ کدام به شما کمک نخواهد کرد .
به جرأت می گویم با روندی که شما داری و اصلاً در صدد باز سازی خودت نیستی و پیله شده ای به همسرت و توهم ترس . روند روحی که هیچ ، بلکه وضعیت جسمی ات هم ....... نمی دانم کی می خواهی به خودت بیایی .
گفتم برو تاپیکهای بسیار طولانی قبلی رو بخون ، و زمانی که در این فقضا برای دریافت کمک اومدی را از نظر بگذرون ..... چه تغییری کردی ؟ چی عوض شده ؟ و بعد ببین با این روند به کجا میخواهی برسی و اصلابرای چه اینجا مسائلت را مطرح می کنی ؟ که حس ترحم و نوازش دیگران برانگیخته شود ؟
.
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
همه کارام براي اينه که دوستش دارم،نميخوام زندگيم داغون بشه،و از طرفي ترسي که مبادا دعوا بشه کتک کاري بشه،من نميخوام رودروش وايسم چون اوضاع رو بدتر ميکنه و لج ميکنه.اگه سر به سرش ميذارم يا شوخي بخاطر اينه که نميخوام فضا به دعوا بکشه و در عين حال حرفم رو هم بزنم.اون حساسه در اين شکي نيست ولي آيا کاراي منم درسته؟
مثلا سکوت من تو جمع خانوادگي اونها يا تعارف نکردن من به خواهرش خوب دور از ادبه و آيا من مستحق همچين برخوردي هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آيا به واقع من هنوز بزرگ نشدم و هنوز زندگي مشترک رو قبول نکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آيا هنوز از من درنيومدم و به ما نرسيدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آيا من زن بي سياستي هستم و درست برخورد کردن رو بلد نيستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
مي مي جان ببخشيد رك ميگم تو شوهرتو خيلي پرو كردي اونم ظرفيتشو اصلن نداره اگه جاي تو بودك حقشو ميذاشتم كف دستش
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
فرشته عزيز من همه پستهام رو خوندم و از حفظ هستم
اگه نگاه بندازم کاملا معلومه که زن بي عزت نفس و ضعيفي هستم که همه چيزم شده شوهرم،زني هستم که اعتماد به نفس ندارم و ضعيفم.همه اينها رو قبول دارم و از خودم بدم مياد و همه اينها رو يه دليل بيشتر نميدونم و اون هم شوهرمه و همين.اون مجبورم ميکنه که اينجور باشم اعتماد به نفسم رو از من گرفته.چرا؟چون دلش ميخواد اوني باشم که اون ميخواد،اوني رو بکنم که اون دوست داره و اگه نکنم ازم متنفر ميشه ازم بيزار ميشه و اگه بکنم دوست داشتني هستم.خودش هم ميدونه ولي قبول نداره اين تفکر اشتباهه ،از نظر اون زن و شوهر يعني همين.اوني باشن که طرف مقابل ميخواد.يکي دو روز پيش تو برنامه "+ما" يه زوج اورده بودن که ميگفتن ما زوجهاي خوشبختيم،تو برنامه شوهره گفت که زنم هر کاري ميکنه با هماهنگي با منه و منم همينطور،گفت:حتي از اداره ميخواد بره بيرون زنگ ميزنه به من ميگه که يهو شوهرم برگشت و گفت:ببين و ياد بگير زن بايد اينجور باشه....
دل انگيز عزيز،به همين راحتي نيست اگه تايپيکهاي ديگه ام رو بخوني همسرم رو بهتر ميشناسي اگه بخوام اينجور که ميگي بکنم همه چي تمومه،من قصدم جدايي نيست و اين کار يعني برگشت پذير نبودن و اتمام زندگي مشترک...
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
اتفاقا اگه بخاي به زندگي با اون ادامه بدي بايد با قدرت باشي من فكر كينم در برا بربعضي آدما بايد قوي وايستاد ضعف نشون دادن اونها را پرو ميكنه چون ظرفيت ندارن
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
فکر کنم دوستان منو فراموش کردن درسته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: اين عضو قديمي دلش تنگه!!! دوستان کمک...
دوستاي خوبم سلام:72:
نميدونم شايد تالار شلوغه يا اينکه دوستان ديگه حوصله سر زدن به منو ندارن خوب بالاخره حرفاي تکراري آدمو رو کسل و کلافه ميکنه و من بهشون حق ميدم.
راستش تو زندگيم به اين نتيجه رسيدم من دو راه بيشتر ندارم يا بايد تصميم بگيرم با اين وضع کنار بيام و يا قيد همه چي رو بزنم و جدا بشم.همسرم خودش خوب ميدونه اخلاقهاي خوبي نداره ولي چاره چيه؟ به قول خودش نميتونه خودش رو کنترل کنه و اگه هم تغييري حاصل بشه خوب مسلما به يکباره نخواهد بود و من بايد منتظر سالهاي سال باشم.اون شخصيتش اينجوري شکل گرفته و چاره اي نيست.
تنها چيزي که ميتونم بگم اينه که براي خودم واقعا متاسفم،من اصلا نميتونستم يه روزي همچين مردي رو براي شوهر بودن تصور کنم و به قول يکي از دوستام تنها اگه تحملي ميکنم براي رضاي خداست و به قول حاج آقا دهنوي اجري که داره:72:..............