RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mohammad_1369
سلام من فک نمی کنم مشکل حادی باشه
پیش مشاور بری با کمکش شرایط بهتر میشه
می تونی تغییرات رو ایجاد کنی منتهی اول از خودت
یه نفر برام یه میلی فرستاد
برات گذاشتمش بی ربطه ولی برا ما پسرا کلی مفهوم داره
[/size]
محمد عزیز بابت پستت ممنونم و اینکه وقت گذاشتی
این ایمیل هم خیلی زیبا بود اما به قول خودت هم ردیف با مشکل من نبود ولی خیلی جالب بود حتما واسه دوستام ایمیلش می کنم
اما برام جالبه بدونم مفهومش واسه شما آقایون چیه؟
من چند جلسه ایه دارم میرم مشاوره اما فعلا داره ازم اطلاعات می گیره:72:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوباره تل می جان
تاپیک نامه ای که نوشتی رو خوندم و متوجه شدم که تمام لحظات بد زندگیت رو توی ذهنت نگه داشتی و دوست داری بعضی مواقع مرورشون کنی!!
عزیزم داستان زندگی اپرا پر از نکات ظریفه، اپرا نه گذشته اش رو فراموش کرده و نه ازش فرار می کنه و نه قایمش می کنه، قطعا خودش این داستان رو برای بقیه تعریف کرده در حالی که به راحتی می تونست گذشته اش رو مخفی کنه!!
فکر نمی کنم این کار رو برای این انجام داده باشه که دلسوزی و توجه بقیه رو جلب کنه!
هیچ فکر کردی چرا؟؟
اپرا گذشته اش رو به عنوان بخشی از زندگیش برای رشدش همیشه به یاد داره و باهاش کنار اومده!! رفتارهایی که شما در بچگی دیدی، چیزی نیست که از ذهنت پاک بشه و بتونی فراموششون کنی، که اگه این کار رو بکنی ممکنه توی هر برهه زمانی دیگه مثل دیروز خاطرات به سراغت بیاد و آزارت بده!
می دونم که این کار خیلی خیلی خیلی سخته و به راحتی نوشتن و توصیه اش نیست ولی باور کن ممکنه!
همه ما لحظات سخت توی زندگیمون داشتیم!
من مشاور نیستم ولی فکر می کنم بهترین کار برای شما اینه که خاطراتت رو بازگو کنی، و اتفاقا خیلی بهشون فکر کنی و بتونی به عنوان یه بخش از زندگی بپذیریشون!
ما پدر و مادر و خانواده خودمون رو انتخاب نمی کنیم، ولی انتخابها در بخش بزرگی از مسیر زندگیمون دست خودمونه، پس تلاش کن که توی اون تصمیمها و انتخابها سربلند بشی.
به نظر من اگه نتونی گذشته زندگیت رو بپذیری و باهاش کنار بیای (با تمام وجودت) و تمام آدمهایی رو که به تو بدی کردند ببخشی، در آینده در زندگیت ممکنه دچار مشکلات متعدد بشی، مخصوصا در انتخاب همسر آینده ات!
راستش فکر می کنم دختر پاکی با روحیه فعلی شما ممکنه برای رهایی از چاله ای که به ظاهر درش گرفتار شدی، خودش رو به چاه بندازه!
یه نگاهی به اسم تاپیکت بنداز:" من دیوانه وار تشنه نوازشم!"
احساس من اینه که اگه در این شرایط خدای ناکرده انسان ناجوری سر راهت قرار بگیره که کمی بهت محبت کنه و علاقه نشون بده، ممکنه دست به انتخاب اشتباهی بزنی! پس خیلی خیلی مواظب باش و سعی کن با تمام وجودت انسانها رو ببخشی، نه به حرف بلکه با قلبت! :43:
سعی نکن خاطراتت رو فراموش کنی، که ممکنه در آینده مثل یه زخم کهنه سرباز کنه و دوباره روز از نو .... اگه سعی کنی همه رو با قلبت ببخشی، خاطرات هم خودبه خود برات کمرنگ و کمرنگتر می شوند و دیگه از یادآوریشون اینقدر زجر نمی کشی.
موفق باشی دختر خوب :46:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lonely sky
سلام دوباره تل می جان
تاپیک نامه ای که نوشتی رو خوندم و متوجه شدم که تمام لحظات بد زندگیت رو توی ذهنت نگه داشتی و دوست داری بعضی مواقع مرورشون کنی!!
سلام آسمان جونم:72:
خیلی می شه برام این اتفاقها مرور می شه
شاید گاهی هم دلم می خواد مرورشون کنم که یادم نره چقدر اذیت شدم و در آینده واسه خانواده خودم کم نذارم و مثل مادرم محبته ندیدم رو بهانه نکنم
من اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت با تنبیه بدنی کار بدش رو گوش زد نمی کنم
من به شوهرم محبت می کنم و با عصبانیت باهاش برخورد نمی کنم و همش بهش غر نمی زنم
من اگه بخوام انتخاب کنم یه آدم دهن بین و قالطاقی مثل بابام رو انتخاب نمی کنم
یک سری می گن فراموشش کن اما هر کاری کردم تا بتونم فراموش کنم و یه چیزایی پیش میاد که یادشون می افتم مثلا تو اخبار می شنوم به یه دختر تجاوز شده و یاد بچگی خودم می افتم یا تو خیابون یکی بچش رو می زنه... باید این راه رو هم امتحان کنم آسمان و بپذیرم, نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه, من هنوز هم امیدوارم مادرم خوب بشه, مثل برادرم که کمکش کردم در حالیکه همه ازش دوری می کردند و بهش توهین می کردند بخاطر اعتیادش که بی اختیار شده بود من پشتشو خالی نکردم و کمکشش کردم تا ترک کنه, گاهی با نگاهم گاهی با نشستن در کنارش گاهی با زور گاهی گریه یا نوازش و بقیه با عصبانیت, بالاخره ترک کرد.
اگه تاپیک های قبلم رو خونده باشی متوجه می شی آدمی نیستم که بخاطر کمبودهام به کسی متوسل بشم و تا 4 ماه دیگه دارم نامزد می کنم با پسری که می شناسمش و تو این 4 ماه هم تصمیم نهایی م رو با کمک شما و مشاورم می گیرم, هیچوقت نخواستم مثل پدر و مادرم زندگی کنم و واسه همین از ازدواج دوری کردم و الان حس می کنم از لحاظ فکری نه کامل اما 60 درصد آماده ام و این چند وقتم دارم از طریق تالار و صحبتهای شما بیشتر خودم رو آماده می کنم و به موانعی که ممکنه برام پیش بیاد فکر می کنم و پیشگیری می کنم
من دیوانه وار تشنه نوازش مادرم هستم نه یه پسر, قبلا هم گفتم اگه قرار بود فرار کنم الان داشتم مشکلات بچه هام رو بازگو می کردم
برام دعا کن:316:
مرسی مرسی مرسی آسمان:72:
مرسی که کلی به فکرمی:72:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دختر خاله م بهم زنگ زد
کلی حالم رو پرسید و می خواست موضوع رو بکشونه به دیروز حرف رو عوض کردم بار بعد مستقیم گفت با خالت قهری؟(یعنی با مامانش) منم گفتم خب آره, ناراحتم که یک طرفه به قاضی رفته, کلی باهاش حرف زدم و گفت باید همون موقع با مامانم زنگ می زدی می گفتی جریان چیه اون از روی شنیده هاش قضاوت کرده و مامانت با بغض باهاش حرف زده, منم گفتم حالم خوب نبود گفت الان گوشی رو می دم گفتم نه خودت بگو چی شده هر وقت دیدمش حرف می زنم بهم گفت یه چیزی بهت بگم؟ مامانم خودش گفت بهت زنگ بزنم ببینم چیکار می کنی, آخه دیروز که بهت اس ام اس دادم : اگه می دونستی چقدر دوستت دارم, هرگز برای اومدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من و تو نوشتی من لیاقت دوست داشته شدن رو ندارم من نمی دونستم چی شده و به مامانم گفتم چرا ناراحته؟ قضیه رو بهم گفت, هم خوشحال شدم هم ناراحت, راستش دیگه به خالم حس قبلو ندارم, اصلا دلم نمی خواد ببینمش.
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دوست گلم :72:
يكمي از تيزي و تندي احساست بكاه!!!
آدم نبايد با يك محبت به اوج آسمان بره و اينقدر كسي رو پرستش كنه كه من بدون اون ميميرم و ... با يك حرف كوچيك ازش بيزار شه. :305:
شما كه اينقدر خالتو دوست داشتي . اشتباه كرده. مثل همه... مثل خودت ...
مادرت رو هم ببخش. البته نه در حدي كه خودت رو نابود كني. اما بهش محبت كن بذار ياد بگيره محبت كردن رو! وقتي نديده از كجا محبت كنه؟ انسانها بيش از اون چيزي كه فكر ميكنند تربيت پذيرن ... پس تو مادر مادرت باش ...
آسمان تنها اپرا رو گفت اما فقط اون نيست يادمه بچه تر كه بودم زندگينامه ي افراد مشهور رو ميگرفتم و ميخوندم خيلي دوست داشتم .
در بين اونها خيليهاشون بودند كه واقعا در بچگي مشكلات و فقر و ... زندگيشون رو تا مرز نابودي برده بود ...
مثلا يكيش كه يادمه لئوناردو ديكاپريو بود! ازش اصلا خوشم نميومد و خداييش فكر نميكردم در بچگي اين قدر سختي كشيده باشه . يادمه تو يكي از قسمتهاي كتاب تجاوز يك مرد به دوست كوچكش رو شرح داده بود كه لئوناردو شاهدش بود و من تا دوسه روز بعد از خوندن اون مطلب دلم براش ميسوخت . :302:
مي تونست خودكشي كنه ...
ميتونست قاتل شه و اون مردو بكشه ...
مي تونست تا ابد خودش رو محكوم به بدبختي و بي چارگي بدونه و از بخت بد خودش بناله ...
اما باور كرد كه انسانها مختارند ...
برعكس ما كه شعارشو ميديم اما باور قلبيشو نداريم .:163:
پ.ن: البته هنوزم ازش خوشم نمياد! :311:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط yasa
اما باور كرد كه انسانها مختارند ...
برعكس ما كه شعارشو ميديم اما باور قلبيشو نداريم .:163:
یسا جونم ازش بیزار نیستم, چون خیلی بهم محبت می کرد توقع نداشتم, باید خودمو درست کنم, الان احساساتیم
مادرم رو بخشیدم اما با این حرفت موافق نیستم که محبت ندیده از کجا بیاره؟ مگه ارثیه؟ محبت هدیهء خداست و محبت مادرانه خاص ترین و ناب ترین محبته, اینطور باشه منم محبت ندارم به بچم یا همسرم محبت کنم, مادرم خودش یه کاری می کنه دوباره ازش بدم بیاد
اینهمه اذیتم کرده تازه برام قیافه می گیره و چپ چپ نگام می کنه و من نازشم دارم می کشم براش چای میریزم و کاراش رو می کنم و اصلا نمی تونم اخماشو ببینم شایدم زیادی بهش محبت می کنم و تشویقش می کنم, شاید اگه جدی تر باشم و باهاش حرف نزنم بهتر باشه اما امان از دست این دل نازکم
منم زندگینامه خیلی ها رو خوندم مثل مایکل جکسون که خیلی دوسش داشتم و آرزوم بود ببینمش, یا سلن دی یوم اما من نه مایکل هستم نه لئوناردو نه سلن دیوم من خودمم, آسمان گفت باید بپذیری و این هم نیاز به زمان داره, من خودم رو محکوم به بدبختی نمی کنم یسا جان تا حالا بوده برام بسته
و واقعا باور دارم که موفق خواهم بود:310:
از ته دلم:310:
شعار نیست:305:
دارم براش تلاش می کنم:310:
فقط اومدم اینجا تا بهم کمک کنید:325:
یسا جون مرسی از نوشته هات عزیز دلم:72:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
اگه می خوای مشکلاتت نیاد جلو چشمت از تنهایی فرار کن.چون باعث میشه همش به مشکلت فکر کنی و اونا رو بزرگ کنی.یه راه حل کسی نیست تو فامیل مادرت قبولش داشته باشه که مشکلت رو بهش بگی شاید روش اثر بذاره
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوست گلم. عزيزم شما نه ميتوني پدر و مادرت رو عوض كني و نه ميتوني اخلاقشون رو تو اين سن تغيير بدي. واقعا خيلي از پدر و مادر ها نميدونند چقدر با تنها گذاشتن فرزندانشون اونا رو اذيت ميكنند. اما به هر حال بايد خدا رو شكر كرد وقتي سايه ي پدر و مادر بالاي سر آدم هست. تحمل حضورشون هر چقدر هم سخت باشه، از نبودنشون بهتره... پدر و مادرا هر چقدر هم سخت گير و بي احساس باشن، نعمت زندگي ما فرزندان هستن. (خدايا شكرت)
اما دوست خوبم، تا كي ميخواين تصوير گذشته رو مرور كنيد و باهاش قلب خودتونو به درد بيارين؟ بهتر نيست تجربه اش رو بردارين و بقيه اش رو بريزين دور؟ شما روحيه ي لطيفي دارين و خيلي حساسين. اين احساس شما خيلي قشنگه، اما اگر تحت كنترل نداشته باشينش، طي زندگي خيلي درگيرتون ميكنه. نبايد اجازه بدين احساستون اينچنين بر شما مسلط بشه. اگر متعادل نيست، خب تلاش كنيد متعادلش كنيد.
اما اگر ميخواين با پدر و مار مشكلي پيدا نكنيد و دعوا نشه، بهتره اگر حرفي زدنو كاري كردن، سكوت كنيد يا حد اقل در هنگام عصبانيت باهاشون بحث نكنيد. ميتونيد بياين تو سايت و درد دل كنيد. همه گوش ميدن، يا با يه دوست خوب و منطقي در ميون بذاريد تا سبك بشين. باور كنيد وقتي كه ازدواج كرديد، انقدر دلتنگتون ميشن و انقدر از رفتار هايي كه با شما داشتن پشيمون ميشن. پس خاطرات سياه رو بريزيد دور. و اون تجربه يادتون بمونه تا يه وقت با فرزند خودتون چنين رفتاري نداشته باشين و سعي كنيد صبور باشين. انشاا.... به آرامش ميرسيد.
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Arame jan
اگه می خوای مشکلاتت نیاد جلو چشمت از تنهایی فرار کن.چون باعث میشه همش به مشکلت فکر کنی و اونا رو بزرگ کنی.یه راه حل کسی نیست تو فامیل مادرت قبولش داشته باشه که مشکلت رو بهش بگی شاید روش اثر بذاره
آرام جان عزیزم:72:
من اصلا دلم نمی خواد تنها نباشم چون وقتی دور و اطرافم زیاد شلوغه و همش اینور اونورم خسته می شم و زیادم بهم خوش نمی گذره اما تو خونه احساس امنیت می کنم نمونه ش وقتی رفتم پارک بانوان اون روز آقایون هم اونجا بودن و هر کی رد می شد می خندید, من یه گوشه نشسته بودم و فکر می کردم اما خندشون و نگاهاشون که از روم بر نمی داشتند(حتی بهشون زل زدم) ناراحتی م رو بیشتر کرد و بلند شدم رفتم تا رفتم هر هر خندیدن
بیرون از خونه احساس امنیت ندارم
از نگاه آدما بدم میاد
و اینکه پسرا اذیت می کنن
تو خونه هم مطالعه می کنم, نقاشی می کنم, موسیقی گوش می دم و درس می خونم و آرومم ولی گاهی فکرای منفی میاد.
مرسی از توجهت:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shabe barooni
انشاا.... به آرامش ميرسيد.
شب بارونی خوبم:72:
هیچ کی رو نمیشه عوض کرد
خوشحالم که قراره ازشون دور بشم
عجله نمی کنم و دارم این فشارا رو تحمل می کنم
اما واقعا ازشون خسته شدم
تصویر گذشته پاک شدنی نیست
با هر اتفاقی میاد جلوی روم
امروزم چی؟ فردام چی؟ وقتی هنوز باهام درست رفتار نمی شه
واقعا دارم می لرزم و می نویسم
مطمئنم روزای خوب تو راه هستن:72:
به امید اون روز:72:
برام دعا کن:72:
عزیزم
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دنیای این روزای من هم قدر تن پوشم شده
اونقدر دورم از همه دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من هم قد تنهایی شده
تنها مدارا می کنی, دنیا عجب جایی شده!
دیروز رفتیم خونه خاله فقط از دور به هم سلام کردیم مامان با لبخند! گفت چرا خالتو نبوسیدی؟ نگاش کردم و یه خندهء تلخ بهش کردم و گفتم خب سلام کردیم فرقی نداره اما خب بعد چند دقیقه یه کم با خاله صمیمی شدیم, بیشتر نشسته بودم تو اتاق پیش دختر خاله کوچیکم و اونم برام تعریف کرد که مامانم چیا گفته! تازه فهمیدم اونم ازم عصبانیه و چرا خاله ازم ناراحته! می گه مامانت گفته که تو گفتی من برات قیافه گرفتم, ما که کلی گفتیم و خندیدیم من کی برات قیافه گرفتم؟ با بی میلی براش توضیح دادم چون واقعا دیگه حوصله ندارم, گفتم مادر من همه چیزو قاطی کرده تحویل شما داده, من گفتم شمیم برام قیافه گرفته! خلاصه شمیم که شنبه که اون دعوا اتفاق افتاد اونجا بوده و کل گزارشا رو به محض اینکه پدر مادرشو دیده گذاشته کف دست اونا, حالا دیگه خبرا به همه جا رسیده, دایی ها و ... وقتی داشتیم بر می گشتیم به خاله گفتم خداحافظ جواب نداد, با همه خداحافظی کردم و دیدم خاله داره می ره تو اتاق بلند گفتم خاله خداحافظ گفت خداحافظ!
چند وقته دیگه آروم نیستم و پرخاشگر شدم, نمونه ش من خیلی تو رانندگی صبور بودم اما تازگی یکی بپیچه جلوم یا بد رانندگی کنه بهش فحش هم می دم! از خودم بدم اومده, حوصله هیچ کی رو ندارم, از همه دور شدم, هیچ کی رو ندارم, فقط سایه هاشون بالا سرمه این تنها چیزیه که دارم اما نه درکی نه حرفی
دیروز رفتم مشاوره گفت یکم با خودت خوش بگذرون
با خودت برو بیرون
مطالعه کن
آهنگ گوش بده
اینقدر بخاطر دیگران خودت رو عذاب نده و سعی نکن تغییرشون بدی اینقدر بهشون خدمت نکن, آدما سیری ناپذیرند
یادم رفت بگم وقتی می رم بیرون مامانم پیش همه جار می زنه واسه خودش می ره بیرون من شدم کلفتشون تو خونه (حالا خودش همیشه تنهایی می ره خوش می گذرونه و خرید می کنه و تفریح می کنه) جرات ندارم تکون بخورم
تنها هم بیرون می رم همه زنگ می زنن کجایی؟ بیا خونه, واسه چی رفتی, مامانتم ببر مگه گناه کرده و ازین حرفا
تازه ...
ولش کن
بخوام بگم زیاده
خدایا همیشه گفتم دلم برات تنگ شده
هنوزم دل تنگتم
اما منو نمی بری پیش خودت
فکر کنم می خوای وقتی زندگیم افتاد رو دور خوشی ببری
تا بوده همین بوده
بای