RE: از خونه فرار کردم a run away girl
اینقد پرناز و جویا به این زندگی شلوغ ما خندیدند که خودم هم یادم رفت دردم چی بود :72:
به هر حال مرسی. انگار خیلی هم تنها نیستم. همین همدردی و شنیدن حرفهاتون کلی خوشحالم کرد.
ما خونمون تهرانه. اما من به بهانه ی ادامه تحصیل فرار کردم. راستش قصد ادامه تحصیل نداشتم و کار می کردم، اما دیدم خیلی خسته و عصبی شدم و هیچ جوری هم این قضیه تمام شدنی نیست. هی گفتییم این بزرگ بشه دیگه تمومه، دیدیم بعدی اومد. گفتیم بره مدرسه دیگه تمومه، دیدیم مدرسه 4 ساعته بقیه اش چی؟ تازه مهد بهتر بود اقلا تا عصره. البته همین مهد هم اولا تا سه سالگی بچه را مهد نمی ذاریم، مریض می شه و ... بعد از اون هم یه روز بچه دوست نداشت بره مهد، یه روز مریض بود مهد قبولش نمی کردند، یه روز یه مریضی چیزی تو مهد شایع شده بود نمی بردنش مهد و ... این قصه هیچ جوری تموم شدنی نبود و کلاغه هیچ وقت به خونه اش نمی رسید.
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
جویای نیمه گمشده گفته :
واااااااااااااااااااااااا ااااااااای چقده خندیدم ، از خنده روده بر شدم. دقیقا تو خونه ما هم همینه!
بله کمدی تراژدی ایه که برای بقیه اتفاق میفته!!!
خانوم عزیز فکر نمیکنم بتونید ارامش 12 سال پیش رو به خونتون برگردونید
شرایط خونوادتون رو باید بپذیرید
شما هم ازدواج میکنید :227:بالاخره همه این مشکلات تموم میشه
خیلی سخت نگیرید :72:
فقط یه توصیه مراقب باشید پدر وبه خصوص مادرتون رو نرنجونید تاکید میکنم مادرتون
اگه با کاراتون رضایتشون رو جلب کنید از دعای خیرشون به همه جا میرسید:323:
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
ببین عزیزم
اینجا نیاز می بینم از تجربه خودم بگم .
من به خواهرانم هر کدوم ازدواج کردند اینها را خیلی ظریف و دوستانه جا انداختم که انتظار از خانواده خود یا همسر برای نگهداری فرزندانتون به طور مستمر نداشته باشید . اینکه گاهی اضطراری پیش بیاد طبیعیه اما اینکه یک روند مستمر باشه نه انصافه و نه عدالت ، پدر و مادرها عمری جور فرزندان را کشیده اند و وقتی فرزندان ازدواج می کنند ، فرصت استراحت و رسیدگی به خود برای آنهاست ، تازه فرزندان باید هوای آنها را داشته باشند . نه اینکه بار روی دوش آنها بگذارند . و لذا از همون ابتدا خودشون اینرا می دونستند که نباید توقع از هر دو طرف داشته باشند ( نه خانواده شوهر و نه خانواده خود ) و اینه که یا بچه ها را مهد می گذارند یا پرستار برای آنها گرفته اند . یکیشون که قبلاً کارش تمام روزهای هفته بود ( کار اداری ) از اون کار استعفا داد و گفت بچه واجب تره و لذا کارش را محدود به سه روز هفته کرده . فرزندش پیش دبستانیه و برنامه اش را با بچه اش هماهنگ کرده و خود و همسرش هر وقت کاری پیش بیاد برنامه شان را برای نگهداری یکیشون از بچه دارند . جالب اینه که بچه ها چنان انسی به خونه خودشون دارند که اگر روزی مثل امروز شرایط به گونه ای باشه که نزد ما باشند ( یکیشون امروز نزد ما بود ) تا سه چهار ساعت دوام میارن بعد دلتنگ خونه خودشون میشن و ما رو کلافه می کنن که زنگ بزنید مامان بیاد دنبالم برم خونه خودمون به هر طریقی ما سرگرم می کنیم یا می رسیم بهشون فایده نداره و این روالشون که همه می دونن ( یعنی هرجا بدون پدر و مادرشون باشن سه چهار ساعت بیشتر دوام نمیارن الا مهد و مدرسه و نزد کسی در خونه خودشون ) .
پس بی برنامگی اصل مشکل شما و خانوادتونه . بهتره با قاطعیت اما احترام و محبت برای اونها جا بندازید که چقدر به شما سخت میگذره و این انصاف نیست و یک روز با این شرایط را برای خودشون ترسیم کنید و حتی وادار کنید که هر کدوم دو سه روزی امتحانی بچه های بقیه رو نگهداری کنه تا ببینند .
گله و ناراحتی خودتون رو نشو بدین و بیان کنید ( ابراز احساس >>> که از نشانه های هوش هیجانی هست ) و محکم بگید در هر حال برنامه زندگی ما فلانه با اینکه دوستون داریم ، عزیزید اما شرمنده که نمیتونیم بپذیریم و واقعاً اگر خودتون درک نکنید و انصاف به خرج ندید ما مجبوریم علیرغم میلمون به روشی که خوشایندمون نیست عمل کنیم . این حرفها و این قاطعیت ممکنه اونها رو ناراحت کنه حتی ممکنه مدتی با شما سرسنگین باشند اما عملاً رویه را نهادینه میکنه . البته نیازه که با مادر هماهنگ باشید و مادر زمانی با شما همراه میشه که راهکار پست قبلی مرا در پیش بگیرید .
به خانواده ای این راهکار را دادم در مقابل خواهر یکه از این نظر متمایل به سپردن مسئولیت خود به دیگری بود و خواهر کوچکتر را هدف قرار داده بود که تابستونها برای او بچه داری کنه . و این خواهر خیلی جدی می گفت من برای تابستون برنامه و کلاس دارم ( که از طرف مدرسه داشت ) . و مادر هم به گونه ای عمل کرده بود که این خانم اصلاً امکان طرح چنین خواسته و انتظاری را نداشت و اگر چه براش خوشایند نبود و مدتی خواهر شوهرش را به کار گرفت ( که او هم خسته شد و انصراف داد ) اما نهایتاً مجبور شد پرستار بگیره و بفهمند خود و همسرش مسئولیت فرزندان خود را دارند . ( یه وقتی بچه هاشون رو نزد خواهر گذاشته و جایی رفته بودند یکی از بچه ها گویا از پرخوری حالت تهو گرفته بوده و ... اون یکی بعداً به پدر و مادر میگه فلانی اینطوری شد ، پدرشون یعنی داماد خانواده ابراز ناراحتی کرده که چرا مواظب نبودند و .... همین هم خود بهانه خوبی برای نپذیرفتن مسئولیت بود که به عنوان نمونه اینکه ما نمی تونیم مسئولیت قبول کنیم مطرح می شده ) اگر مسئولیت قبول کنید اتفاقی هم بیافتد شما را زیر سئوال می برند و آنوقت است که ممکنه بگویند نتونستید چرا قبول کردید ، اگر نمی کردید ما فکر دیگه ای می کردیم ( اینها موارد عدیده ای است که شنیده ام از دوست و آشنا و مراجعین ).
لذا قاطعانه مسئولیت قبول نکنید . و همکاری گاهی چند بار در سال که از روی محبت و با روی گشاده را بپذیرید اما مستمر را اصلاً نپذیرید مگر اینکه خو علاقمند بوده و طالب باشید و احساس ناآرامی و اذیت هم نکنید .
موفق باشید .
.
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارگل
هی گفتییم این بزرگ بشه دیگه تمومه، دیدیم بعدی اومد. گفتیم بره مدرسه دیگه تمومه، دیدیم مدرسه 4 ساعته بقیه اش چی؟
:311:
آره دقیقا همینطوره و خوشحالم که همدرد دارم.
ولی راه کاری که خودم پیش گرفتم رو بهت گفتم.
اول: ازدواج خودته و بکار گیری دو خواهر مجردت:310:
دوم: بری تو یه اتاق و درب رو از پشت قفل کنی:82:
سوم: تا میتونی کلاس برو و کلاس بذار
چهارم: ایندفعه کسی اومد بچه شو بذاره و خواست بره بیرون مثلا خرید. بگو ببخشید منم بیرون کار دارم همراهتون میاییم.:311::311::311: (البته اگه سه تایی تون این کار رو بکنید عالیه)
این یکی دیگه عالیه نتیجه میده:163:
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
:72::72:سلام
حق با شماست. باید خیلی سخت باشه که هر روز سکوت و آرامش خونه رو از دست بدی. تقصیر بچه ها نیست مشکل از طرف پدر و مادر اونهاست که به راحتی عادت کردند. و این عادت و راحتی با چند تا متلک و غرغر شما از بین نمی ره. چیز زیادی به ذهنم نمی رسه اما ببین اینها جواب میده:
از مادر و خواهران مجردت دعوت کن بیان اون شهرستانی که شما درس میخونی. مثلا واسه تفریح یا زیارت. بگو خیلی خسته شده بودند و من خواستم یکم مامان استراحت و تفریح داشته باشه. وقتی اینکارو بکن که خودتم سرت بابت درسات شلوغ نباشه. در ضمن از قبل هم به اون بچه دار ها خبر نده شاید توی عمل انجام شده قرار بگیرن و چند روزی حسابی اذیت بشن تا بفهمن.
یا اگه یه پرستار واسه یه هفته بگیرید (فقط برای اینکه اونها ببینن و بفهمن) و بعد وقتی مامانای اونا میان پرستار بچه بگه: چه بچه های شلوغی دارین و .. تا هم شکایت ها از طرف یه فرد سوم باشه هم شاید شرمنده بشن که شما هزینه پرستار را متقبل شدید. :72:
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
باز هم از همه متشکرم.
فرشته جان شما از اول تکلیفتان را روشن کرده اید و با افراد منطقی هم طرف بوده اید. متاسفانه مادر من همانطور که ګفتم اولش دلسوزی کرد و حالا ګرفتار شده و از اون بدتر ما رو ګرفتار کرده.
قاطعیت خیلی خوب است. باید قاطع باشم و دلم هم نسوزد و کوتاه نیایم. راستش ای میل را که نوشته بودم یه کم نګران شده بودم که شاید ناراحت بشن یا توهین تلقی شود و ... باز می ګفتم نه. حقیقت است. نباید بترسم یا کوتاه بیایم.
صحبتهای شما دوستان و خوندن این پست ها باعث شد که حداقل با خودم مشکل نداشته باشم و مطمن باشم که کار درستی کرده ام. هر چند که هنوز هم کسی جوابی نداده است. اصلا نمی دونم خوندند یا نه!!
آفتابګردان عزیز چند سال قبل پدر و مادرم و دو خواهر مجردم با هم رفتند مکه. دو هفته ای را که من تنها خونه بودم یکی زنګ نزد حتی بګه خوبی؟ بدی؟ حالا تنهایی امشب شام بیا پیش ما ... ( البته من یک نفسی کشیدم از اون نفسها ... )
کلا فقط از خانواده پدری و از خونه ی ما انتظار خدمات دارند. تمام این افکار و رفتار را هم مادرم در آنها ایجاد و تقویت کرده است. نه اینکه فکر کنید مثلا یاد من افتاده اند و زنګ نزده اند یا ... نه. اینها نیست. مثل اینکه سوپر سر کوچه شما تعطیل باشد، شما می رید سوپر بغلی. بدون اینکه فکر کنید چی شد؟ چرا و ... نه اینکه فکر کنید و بعد بګید آهان مریضه چه خوب، یا چه بد کاش برم عیادتش. اصلا فکر نمی کنند که حالا بخواد مثبت باشه یا منفی.:311:
باورتون می شه مادرم بیمارستان بستری بود و من مرخصی ګرفته بودم و صبح ها دنبال کارهای مامان و بیمارستان و بیمه و دکتر و دارو و ... وقتی هم می اومدم خونه می دیدم بچه ها خونه ی ما هستند و ... فقط هر کدوم یکبار نیم ساعت اومدن بیمارستان دیدن مامان و رفتن!! چند بار هم تو اون روزها شام و نهار خونه ما موندن.
( خیلی بد شد این قسمتش، یادم رفته بود اون روزها. یهو الان یادم افتاد. ناراحت شدم یادم افتاد که چقد بعضی ها خودخواهند و من چقد شل و بی دست و پام )
با سفر مامان و فرار و غیره به نظرم چیزی عوض نشه. باید قاطعانه بګیم و عمل کنیم. امیدوارم موفق بشیم.
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارگل
آفتابګردان عزیز چند سال قبل پدر و مادرم و دو خواهر مجردم با هم رفتند مکه. دو هفته ای را که من تنها خونه بودم یکی زنګ نزد حتی بګه خوبی؟ بدی؟ حالا تنهایی امشب شام بیا پیش ما ... ( البته من یک نفسی کشیدم از اون نفسها ... )
کلا فقط از خانواده پدری و از خونه ی ما انتظار خدمات دارند. تمام این افکار و رفتار را هم مادرم در آنها ایجاد و تقویت کرده است. نه اینکه فکر کنید مثلا یاد من افتاده اند و زنګ نزده اند یا ... نه. اینها نیست. مثل اینکه سوپر سر کوچه شما تعطیل باشد، شما می رید سوپر بغلی. بدون اینکه فکر کنید چی شد؟ چرا و ... نه اینکه فکر کنید و بعد بګید آهان مریضه چه خوب، یا چه بد کاش برم عیادتش. اصلا فکر نمی کنند که حالا بخواد مثبت باشه یا منفی.:311:
باورتون می شه مادرم بیمارستان بستری بود و من مرخصی ګرفته بودم و صبح ها دنبال کارهای مامان و بیمارستان و بیمه و دکتر و دارو و ... وقتی هم می اومدم خونه می دیدم بچه ها خونه ی ما هستند و ... فقط هر کدوم یکبار نیم ساعت اومدن بیمارستان دیدن مامان و رفتن!! چند بار هم تو اون روزها شام و نهار خونه ما موندن.
عزیزم میدونم سخته ولی ببخششون و بقول شاعر:
تو نیکی می کن و در دجله انداز
انشاالله از خدا می خوام که اجر کارهاتو اول تو این دنیا و بعدش در اون دنیا بهت بده.
اگه قابل باشم برات دعا می کنم:316:
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل خانوم اینکه بشینی قشنگ و منطقی با پدر مادر مهربونت و داداشا و خواهرات صحبت کنی بهترین کاره . خودت تصمیم خوبی گرفتی به نظرم
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل عزیز منم یک خاهر دارم که پسرش همیشه خونه مادرم بود و کلی اذیت میکرد تمام دفتر کتابای منم پاره میکرد اما وقتی به خاهرم اعتراض میکردم فقط میخندید و میگفت شیطونه دیگه بقیه هم پشت بندش میگفتند ماشا الله ....که شیطونه .و......... موضوع یادشون میرفت الان که ازدواج کردم و رفتم و کلی مشکلات بزرگتر از اون برام پیش اومده که وقتی با مشکلات میجنگم ارزو میکنم کاش مجرد بودم با همون سختیاش.
زیاد سخت نگیر من الان دلم به حال مادرم میسوزه که حالا بچه هاشو با سختی بزرگ کرده نوبت بزرگ کردن نوه هاشه. ولی در اخر خودشون ضرر میبینند که تربیت بچه هاشونو دست چندین نفر سپردند
به نطر من با خاهرات راجع به تربیت و ..... بچه هاشون بیشتر صحبت کن شاید تاثیر گذار باشه
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سلام سارا گل
من داستان زندگی شما را خوندم اما راهنمایی های بچه های تا لار را نخوندم(پس اگر نظر من تکراری بود ببخشید )
به نظر من شما باید قبل از اینکه بچه ها بیان درس های مهم رابخونید وقتی اومدن با انها بازی کنید تا سرشون به تلوزیون یا چیز های دیگر گرم شه ولی اروم اگه سر وصدا کردن مثلا بهشون بگید باهات بعد از اینکه درسم تموم شد باهات بازی نمیکنم ها!!یا برات بستنی نمیخرم از این جور حرف هایی که مادر ها به بچه هاشون میزنند!!!!!!
بعد درستون رو زود بخونید!!!!!!!
(بازم اگه بد بود ببخشید):72::72::72: