RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
ساعت 4 صبح هست و از ساعت 9 و نیم شب تا ساعت 1 و نیم صحبت کردیم با کمال آرامش و منطق ولی نیومد و قرار هست شنبه بریم مشاوره و بعد یه هفته خانم فکر کنند و تصمیم بگیرن که ببینن میخوان برگردن یا نه .
خوابم میاد میرم بخوابم صبح میام صحبت میکنیم .
متشکرم از دعاهاتون . از ساعت یک و نیم که اومدیم بیرون تا ساعت 4 با سعید داشتیم بیرون میچرخیدیم و خیلی هم ناراحت بودم و دلگیر نسبت به حقی که ازم ضایع شده بود اما سعید ارومم کرد .
ممنون بابت دعاهاتون .
صبح میام تعریف میکنم
خدافظی فعلا
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
افرین بر جوانمردی ات برادر خوبم:72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
صبح بخیر
دیشب رفتیم ...
سر راه سعید گفت شیرینی بخریم و بریم ، خریدیم گفت من برمیدارم که شما کوچیک نشی ، و خودش برد داخل .
اولش گفت روبوسی کنید که پدرخانمم گفت ما قبلا روبوسی کردیم و روبوسی نکرد .
یه نیم ساعتی از اینو اونور صحبت کردند و از جامعه
اقا سعید گفت علی اقا با اجازه بریم سر اصل مطلب
حقیقتش با احمد هم صحبت کردم و ایشون هم مایله به ادامه زندگی ، حالا هر چی شما امر کنید .
پدرخانمم شروع کرد به صحبت کردن و خیلی حرفا زد که من مختصر میگم : چرا دامادم نیومده این همه مدت اینجا ، خواهرهاش اومدن و هر چی خواستن گفتن و رفتن ، فکر نکنه من هیچی نگفتم مشکلی بودهچون مهمونم بودن مگر نه خواهرهاشو لخت راهی خونه شوهرهاشون میکردم تا شوهرهاشون بگن چرا توی این وضع اومدین ؟
(دارم توصیه شما رو گوش میکنم و هیچی نمیگم مگر نه جنازه اش رو تحویل خانوادش میدادم )
ساکت نشستم :
میگفت باجناقش رفته جلوی در خونه بهش کارت دعوت عروسیش رو بده ، اومده بیرون دیده باجناقشه برگشته داخل و باباش رو فرستاده جلوی در خونه !
(من تحمل نکردم و خندیدم و دوباره ساکت شدم )
اون یکی بچه شهرستان هست این یکی بچه تهران ادعای بچه شهری بودن هم میکنه .
توی دادگاه خانواده اجازه ورود نمیدن اما توی دادگاه کیفری اجازه ورود میدن میرم اونجا و حالیش میکنم با کی طرفه و کی مقصر هست .
من اگه بخوام طلاق دخترم رو بگیرم همین فردا غیابی طلاقش رو میگیرم .خیال نکنه که دستم به جایی بند نیست من نمیخوام این زندگی خراب بشه . این به حرف دیگران گوش میکنه عین یه مرد بیاد بگه من مرد هستم دست زنشو بگیره ببره سر زندگیش .
دیروز اقا سعید بهت گفتم جلوی دادگاه من بهش چیزی نگفتم اما امروز میگم که من دیروز میخواستم اینو انقدر بزنم که خون بالا بیاره فقط حیف که از چنگم در رفت ( جلوی من که نمیتونست دروغ بگه مجبور بود ورق رو رو بازی کنه )
دیروز گفتم دخترم اومده خونه و من برش گردوندم خونه شوهرش اما شوهرش قبول نکرده ! اما امروز جلوی خودش میگم که رفتم دیدم توی خیابون دخترم آواره هست و برش داشتم آوردم .
سعید حرفشو برید گفت : ما اومدیم اینا رو ماله بکشیم و بگیم همش سوئ تفاهم بوده و بگذریم از این حرفا .شما هم بزرگی کن من اومدم بگذر از این صحبت ها و روی همدیگه رو ببوسید و تموم بشه بره .
یادم نیست یه چیزای دیگه گفتن ؛
من هم گفتم اجازه هست اقا سعید صحبت کنم ؟ اقا سعید گفت بفرما و باباش گفت صحبت کن ببینیم چی میگی ؟
گفتم در مورد باجناقم ، من ساعت 10 شب از سرکار اومدم گفتن احمد کارت عروسی خواهرزنت اومده گفتم مبارک باشه و نشستم خوندمش ، خونه هم نبودم به شرافتم حالا چرا این حرفو زده و گفته من نمیدونم یا با یکی اشتباه گرفته یا اینکه نیتش خیر بوده انشالله .
در مورد زدن هم من قبلا گفتم که نزدم و خودش اومده بیرون هنوزم میگم . اصلا بی خیال مسیری که تا حالا رفتیم خودش هم هست منم هستم هر دومون هم حقیقت رو میدونیم ( پدرخانمم گفت خدا هم هست ) گفتم خدا برای الان نیست خدا واسه آخرت میسپاریم . اما هر دومون حقیقت رو میدونیم منم نمیخوام که بگم من خوبم یا این خوبه فقط بشینه انصافا با خودش بگه تقصیر کی بوده هیچی دیگه هم نمیخوام .
خلاصه یه سری چیزای دیگه گفتم و اقا سعید هم در مورد شکایت صحبت کرد و گفت بگذرید اگه میخواید زندگی کنید و اهل زندگی هستید و برید سر زندگیتون هر دو با هم نمیشه .
پدر خانمم گفت از اون صرف نظر میکنم اما من کاره ای نیستم خودشون باید تصمیم بگیرن که چیکار میخوان بکنن ( مشخص بود که به دخترش یاد داده و گفته چی بگه )
اقا سعید شروع کرد به توپیدن من و گفت تو اشتباه کردی که این 14 ماه نیومدی دنبالش و اینا ( توی ماشین هم گفت هر چی من میگم اوکی بده تا بریم جلو ) منم گفتم اره از این لحاظ اشتباه کردم باید میومدم و میبردمش اما خب علتش هم این بود که رفته بودم پیش مشاور و گفت صبر کنی زندگیت نجات پیدا میکنه با فک و فامیل فرستادن و رفتن و جر و بحث کردن هیچی درست نمیشه و بدتر هم میشه .
اقا سعید رو کرد به خانمم گفت ابجی شما چه مشکلی داری گوش میکنیم :
خانمم گفت من برمیگردم اما شرط دارم و باید انجام بشه ؛
گفت ببینم شما میخوای زندگی کنی یا نه اول این رو بگید گفت اره میخوام زندگی کنم ، گفت خب خدایی نکرده نمیخواید که احمد رو زیر فشار بذارید تا از پا در بیاد ؟ گفت نه اما من شرط دارم .
گفت خب بفرمایید ؛ احمد اقا شما هم خوب گوش کن و تحویل بگیر ،
گفت من دیگه توی اون خونه برنمیگردم و باید یه خونه مستقل بگیره !
اقا سعید گفت خب احمد اقا چی میگی ؟ گفتم من نمیتونم خودش هم میدونه که امکانش رو ندارم ، از طرفی ایشون الان داره میگه من روز خواستگاری بهش گفتم نمیتونم و به زمان نیاز دارم تا خودم رو جمع و جور کنم و بتونم مستقل برم بیرون زندگی کنم ! ولی الان نمیتونم این کارو بکنم !
اقا سعید گفت خب کی میتونی ! دو ماه دیگه سه ماه دیگه یه سال دیگه ! گفتم من اصلا نمیتونم زمان بهت بگم و قول الکی بدم . من مردونه بهت میگم هر وقت که امکانش بود اینکارو میکنم ، خودش هم حضور داره خواهد دید اگه اون روز رسید بگه احمد امروز روزیه که میتونیم بریم یه جا دیگه زندگی کنیم .
گفت ابجی شرط دیگه ای هم داری ؟ گفت من میخوام برم سر کار !
گفتم من با کار مشکلی ندارم اتفاقا من به کمک هم نیاز دارم بیاد کنار خودم مشغول کار بشه همه چیزم یاد میدم بهش فتوشاپ و ... برای خود من کار کنه هیچ مشکلی نیست .
یه دفعه گفت من هم فتوشاپ بلدم هم ال سی آی هم ... رو نمیکردم ، گفتم چرا اتفاقا رو میکردی من که نمیخواستم ازت بگیرمش شاید یه چیزی هم یاد میگرفتم .
به هر حال حالا که بهتر بلدی خیلی هم خوبه ! همه طرح های کاری من رو شما بکش . باباش گفت خیلی خوبه اینطوری ام . من حرفی ندارم .
گفت نه یه محیطی هست ما رفتیم دیدیم با بابام خیلی هم خوبه ! تحقیق هم کردم میخوام برم اونجا کار کنم خیلی هم جای خوبی هست . گفتم ایا رضایت من مهمه ؟ گفت مهم نبود نمیگفتم ! گفتم خب حالا میخوام ببینم تو اگه من بگم که راضی نیستم بری سرکار میری یا نه ؟ گفت من دیدم مشکلی نداره و میخوام برم .
گفتم بذار دوستانه صحبت کنیم ! زمان من و تو تموم شده ! الان ما هستیم . قبلا توی اون چهارماه هم بهت گفتم حتی شبها بهت گفتم ساعت 10 جلسه داریم برای اینکه ایرادای همدیگه رو بگیم اما گفتی حوصله نداری. صد بار هم قبلا گفتم اگه ایرادی دیدی بیا به خودم بگو درستش کنم اما نذار کسی دیگه بفهمه . حالا هم مشکلی نداره که من یه سئوال دارم آیا الان سرکار میری یا در آینده میخوای بری و در مرحله تحقیق هستی ؟ باباش پرید وسط گفت نه اون هیچ وقت توی این شرایط اجازه نداره بره سرکار . بچه من همچین دختری نیست تو این فکرا رو نکن .
اقا سعید گفت دیگه چی آبجی : گفت با من درست رفتار کنه و منو نزنه ! مثل وقتی که توی مشهد بود باشه ! من یه لبخند زدم گفتم توی مشهد چطور بودم که توی 3 ماه دیگش نبودم ؟ اقا سعید گفت احمد جان عقلت رو بکار بنداز ببین اونجا چیکار کردی که خوشش اومده . همون طور باش . میگه مثل مشهد باش ؟ خب مثل مشهد باش .
گفتم خب بگه چطور بودم من اخه مشهد و تهران برام فرقی نداشت . گفت اقا جان الان که نمیشه بعدا بشینید صحبت کنید ببینید چطوری بودی . گفتم باشه . چشم.
مادرش گفت خانوادش دخالت نکنن ؛ گفتم اصلا ایشون از نظرمن دیگه حق نداره بره توی خونه پدری من و انگار که توی یه آپارتمان جدا هست و با کسی کاری نداشته باشه اونا هم گفتم اصلا کاری با این نداشته باشه . باباش گفت اینطوری که نمیشه بی احترامی میشه ، گفتم ما دنبال زندگی کردن هستیم اگه هم کسی بهش ایرادی گرفت بگه پسر خودت گفته و از سر خودش بندازه سر من ، گفت نه این اونجا احترام باید بکنه !
منم یاد حرف بچه ها افتادم که غرورت رو بشکن و به خانمت بفهمون که حاضری برگرده سر زندگیش ، گفتم ببین من توی جمع بهت میگم نگی مغرور هست و نمیگه ، من دوستت هم دارم و میگم پاشو بریم زندگی کنیم ، اما آیا شما هم میلی به من داری ؟ من رو میخوای ؟
گفت من توی تو تغییری نمیبینم چطور مشاوره رفتی که تغییر نکردی ! گفتم از کجا فهمیدی تغییر نکردم مگه با من برخوردی داشتی ؟ گفت اون روز توی دادگاه فهمیدم که اونطوری برخورد کردی ! گفتم اولا دادگاه یه چیز قانونی هست دوما من چی گفتم مگه ؟
گفت به اون خانم گفتی که لباس و غذاشو بدم مسخرم کردی ! گفتم چه مسخره ای ؟ زنه گفت چقدر حقوق داری گفتم 150 تومن گفت چقدرش رو اگه محکوم شدی نفقه میدی گفتم یعنی بجز پوشاک و غذاش چقدر میدم یا کلا ؟ گفت کلا اگه محکوم شدی این مدت خونه باباش بود چقدر میدی ؟ منم که برات ارزش قائل شدم گفتم نصفش رو میدم .
اصلا نفقه یعنی غذا پوشاک دیگه چیز بدی نگفتم که .
باباش گفت ادم خیلی چیزا رو خجالت میکشه بگه گفتم دیگه خجالت رو بذارید کنار وقتی جلوی قاضی قرار هست من جیک و پیک زندگیش رو بگه چرا اینجا نگیم .
گفت پس حالا که اینطوری شد توی دادگاه قول دادی که خونه جدا بگیری ! گفتم من توی دادگاه هم گفتم برای خونه فعلی نزدیک 5 میلیون خرج کردم الان هم ندارم که برم سر یه خونه دیگه هر وقت داشتم میریم سر یه زندگی دیگه از طرف دیگه هم خانم بنده توی دادگاه گفت من توی اون خونه امنیت جانی ندارم ، خانمه پرسید چرا مگه واحد مستقل نیست گفت چرا اما دستشوئی اش یکی هست منم گفتم خب یکی میسازم ! باباش گفت توی مسجد هم دستشوئی ساختن هزارنفر میرن اونو تو داری میگی هیچ وقت دختر من این حرفو نمیزنه ! گفتم ببین عزیز من ، شما منو بد و دروغ گو حساب کن ، اونجا حرف از دهن ما در میومد خانومی که اونجا بود مینوشت ! شنبه بریم یه کپی از اون بگیریم اگه این گفته بود من رو بگیر بزن له کن .
(بین حرفای من هم اقا سعید متلک میکشید وسط و میخندید و بقیه هم میخندیدن مثلا میگفت زن ذلیل یا آبجی سرکار رفتی نصف حقوقت مال من ! یا احمد تو روانی هستی من میدونم ! )
منم وقتی میدیدم جو به نفع من هست میگفتم من زنمو دوست دارم و میخوام که زندگی کنم اما برای زندگی وزیرم باید کنارم باشه یا نه ؟
توی یه سال منم میتونستم برم شکایت کنم اما هیچ وقت راضی نبودم پای زنم بره دادگاه و ازش شکایت کنم .
قسمتی دیگه هم ؛
خانمم گفت من توی این یه سال خیلی رو خودم کار کردم و غرورم رو از بین بردم قبول هم دارم که کم محبت کردم بهش اما اینم باید بره مشاوره و ایراداتش رو بگیره . گفتم مشکلی نیست من که همینو گفتم پیش قاضی .
گفتم شما مشاوره رفتی ؟ گفت اره رفتم .
گفتم خب خداروشکر منم زیر نظر مشاور تونستم یه چیزایی رو عوض کنم اما برای نشون دادن که نمیتونم الان بهت چیزی رو نشون بدم باید توی زندگی ببینی چیزی عوض شده یا نه ! (پیش خودم اینطور گفتم که یا من خوبم یا بد ؟ اگه خوبم پس مشکلی نیست اگه بد هستم که باید درست بشم !)
باباش گفت اره تا اینجا خوب پیش رفتیم .
اقا سعید گفت من یه پیشنهاد دیگه دارم . اینا 14 ماه دور بودن الان اطلاعاتشون خوب نیست یه هفته یه ماه یه سال آزمایشی برن با هم زندگی کنن دیگه زن و شوهر هستن برگشتی نیست ! اگه همدیگه رو خواستن که چه بهتر اگه نخواستن هم که بیان بگن به این دلیل به این دلیل اینطوریه ما همدیگه رو نمیخوایم . از شکایت های خودتون هم برنگردید بذار فعلا باز باشه تا بعدا نگید حیف شد بستیم اما دست بهش نزنید و کاری نکنید .
گفت فعلا میخوایم این زندگی رو از روی زمین که ولو شده بلند کنیم بعد در مورد مسائل ریز و درشت صحبت کنیم .
اقا سعید گفت خب احمد اقا میخوای یه 24 ساعت هم فکر کنی یا مثلا دو روز یا سه روز یا هر چقدر خودت میخوای ! بعد برگشت به بابای خانمم گفت اقا اگه ما رفتنی هستیم شیرینی رو بیارید بخوریم اگه نه که باز هر چی شما بگید .
خانمم گفت اقا بیا بیرون کارت دارم .رفتن بیرون و یه ده دقیقه بعد اومدن .
پدرخانمم نشست و گفت احمد اقا تو نمیخوای که ایشون بره سرکار درسته ؟ گفتم بله
گفت اقا سعید شما چطور ؟ ( من هم زیر لفظی گفتم به اقا سعید چه مربوطه ؟ بعد جواب اقا سعید فهمیدم عجب گند بزرگی زدم و به خودم گفتم انگار قاطی کردی دیگه حرف نزنی بهتره ها )
اقا سعید گفت من راستش رو بخوای در مرحله اول تمام سعی خودم رو میکنم که هزینه زندگیم در بیاد و نیازی به کار کردن زنم نباشه ولی اگه هم قرار باشه بره سر کار خودش هم میدونه که خیلی شیرین و لذیذ هست که با میل و رضایت من بره و حتما نظر من براش مهمه ! و چندتا جمله دیگه گفت که چون اولین بارم بود میشنیدم یادم نموند .
پدر خانمم گفت حالا اگه قبول کنه چی پیش میاد مگه چی میشه ؟ گفت این شکاک هست برای همین قبول نمیکنه
اقا سعید گفت احمد جان چه اشکالی داره خب بذار بره سرکار .ایشون میگه یه محیطی هست خیلی خوبه پیدا کردن شما هم شنبه بعد از مشاوره برید محل کار رو ببینید
گفتم من یه سئوال دارم و قبلا هم پرسیدم ! پدرخانمم گفت که بچه من جرات رفتن سر کار رو توی این شرایط نداره و پایبند هست .
حالا سئوال من اینه که : ایا ایشون الان میره سرکار یا میخواد بره ؟
به خانمم نگاه کردم جواب نداد . نزدیک به یه سی ثانیه ساکت شدیم همه به هم نگاه کردیم .
نقل قول:
مشخص بود میترسن بگن میره سرکار ! یا شایدم چون قبلا یه حرف دیگه زده بودن ضایع میشدن (سعید بیرون گفت اگه نمیترسیدن که تو بخاطر کار پاشی بری میگفت اره میرم سرکار میخوای چیکار کنی )
بعد گفتم خب یه جوابی بده من بدونم نظرم مهم هست یا نه ! اگه میری سرکار و میخوای بازم بری برخلاف نظر دل من یه چیز هست اگه در اینده میخوای با نظر من یه کار پیدا کنی و بری سرکار یه چیز دیگه .
اگر داری میری و بازم میخوای بری و زورکی هست که من زیپ دهنم رو بکشم و بگم بفرما برو . اما دل من راضی نیست .
اگر نمیری که هیچی شنبه بریم ببینیم کجاست و چی هست .
اقا سعید که متوجه شد قضیه چطوریه گفت احمد جان شاید یه سری مسائل هست توی اینجا نمیتونه بگه شاید
شما شنبه برید مشاوره ببینید چی میگه بعد از اونجا برید سرکاری که میگه .
گفتم چشم
پدرخانمم گفت گوشاتو باز کن بشنو چی میگم : من بخوام طلاق غیابی دخترم رو بگیرم راحت فردا میتونم بگیرم !اما نمیخوام اینکارو بکنم و یه خورده کری خوند .
منم دیگه صبرم تموم شد ! گفتم ببینید اگه سازش کردیم این حرفا یعنی چی ! اگه این حرف رو میزنی یعنی داری وارد محیط مردونگی من میشی و اگه جواب حرفت هم یه کلامه برو بگیر ! حتی اگه تونستی حکم اعدام من رو بگیر من هم اعدام کنید و وایسین بخندید ! اما من بچه باشعور و با فهمی هستم و جواب این سئوالت رو میگم من میخوام زندگی کنم پس اذیتم نکنید .
یه سری شرطا مادرش انداخت وسط و این حرفا ... که همش الکی مطرح شد جو سازی بشه . اقا سعید هم گفت انشالله ختم به خیر میشه و ساکت شدیم .
اقا سعید دوباره پرسید خب شیرینی میارید بخوریم یا ما رفتنی هستیم ؟ پدرخانمم گفت اگه اجازه بدی یه هفته خونه من بمونه میگه میخوام فکرامو بکنم بعد ! این هم بیاد بشینه و بره هیچ مشکلی نیست یه اتاق هم خالی میکنم هر مشکلی دارن بیان برن توی اون اتاق دراختیارشون .
منم گفتم شنبه ساعت 8 میام که بریم مشاوره بعد هم انشالله ایشون یه هفته بدون مزاحمت من فکراشون رو بکنن من هیچ مشکلی ندارم .
اومدیم بیرون و جلوی در هم یه خورده پدرخانمم به اقا سعید گفت فلانی رو اینطور زدم اونطور زدم گفت و برگشتیم رفتیم بیرون صحبت کردیم من و سعید .
سه تا نکته خیلی مهم توی صحبت هامون بود .
اول اینکه به محض راه افتادن توی عمرم فحشهایی که به دروغ گو جماعت نداده بودم رو بخاطر دروغ هاشون دارم و وقتی گفت فحش نده اول تحمل کردم اما دفعه بعد که گفت فحش بده خالی بشی به سعید هم بد و بیراه گفتم و گفتم همش تقصیر تو هست من کوتاه اومدم خانم میخواد فکر کنه ،حرف بد پشت حرف بد .
همتون میگید کوتاه بیا درست بشه هنوز به حرف باباش میچرخه هنوز همون افکار رو داره هنوز هم میخواد من رو توی جمع کوچیک کنه .
آقا سعید گفت چرا نگاه نمیکنی به حقیقت ماجرا ؟ این از خداشون بود برگرده و اولش میگفتن دوتا بزرگتر بیاد و پدرش و مادرش و خودش . حالا فقط تو رفتی با یه بچه محل پزرتی . فردا توی فامیل میگن کی بود اومد برد ؟ به من میگه ادم محترمی هستی اخه کی میاد به یه غریبه بگه به تو میسپارم زن اینو .
اینا اگه شکایتشون واقعی بود و راستکی میتونستن تمومش کنن اجازه نمیداد من حرفشو بندازم و میگفت اقا برید بیاید دادگاه بعد از 14 ماه چی میخواین ؟ بیایید دادگاه تعهد بدید و ببرید ! حتی ازت کاغذ هم نگرفتن که تعهد بدی هیچ شرطی هم قبول نکردی چی رو فکر میکنی باختی ؟
چه برگرده چه برنگرده تو بردی .
اروم تر شدم . خندیدم . گفت بزرگترین بردی که کردی اینه که پدر و مادرت نشستن تو خونه و عروسشون با پسرش بر میگرده .
اروم تر شدم . خندیدم .
انگار داشت روحیه خالی شده ام رو با یه ظرف پر میکردن . انگار همش داشتم حال میومدم .
گفتم خیلی میفهمی حال میکنم باهات محشری . هر دو خندیدیم .
تا ساعت 3 و نیم من رو چرخوند گفت هر وقت اروم شدی که بتونی بخوابی بریم خونه .
نکته اخر : نصیحت های شما خیلی به دردم خورد !! ممنونم از همتون . ولی واقعا خانمم اصلا عوض نشده ! پای دروغش وایساد و کوتاه نیومد توی جمع ! حق بدم بهش ؟ چشم حق میدم .
فعلا خدانگهدار
نکته دیگه هم این که : من تمام زورم رو زدم که نگم دادگاه به نفع من رای داده و تحریکشون کنم که روی رای دادگاه تحریک بشن . چون خودشون میدونستن دیگه نیازی نبود من بگم . اما این رو قبلش با سعید قرار گذاشته بودیم .
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به واقع برات خوشحالم و بهت تبريك مي گم .
ياد روزهاي اول مي افتم كه تا بهت يك كلمه حرف مي زديم با ما هم دعوا داشتي و ناراحت مي شدي . معلوم بود كه اعصابت كاملا تحت فشار است اما اين روزها نشان مي دهي كه تا حدي متحول شده اي اما بدان كه هنوز هم جا براي تغيير و انعطاف پذيري و پذيرش و ....داري .
اميدوارم بعد از اين هم با صبوري در مسير زندگي ظاهر شوي .
در ضمن يك ليست شكرانه از مسائلي كه پيش آمده تهيه كن و بنويس و از نگاه من اسم دوستت را جزو اين ليست بياور . اين دوستت به واقع فرد نازنيني است قدرش را بدان و به درگاه خداوند شاكر باش كه در اين شرايط او هست و او را داري .
افكار بد و منفي و نتيجه گيري از اين جايگاه را به كل تعطيل كن . بهترين هاي كائنات و هستي در انتظار تو و همسرت هست .
و يك مورد ديگر كه جا دارد به تو تبريك بگويم اين است كه ديشب همه ي شما برنده بوديد و نشست ديشب مديريت خوبي شده و تو نمي تواني توقع داشته باشي آنها بدون صحبت و....دست دخترشان را در دست تو بگذارند و سعي نكن قسمتهاي بد و بي ريخت ماجرا را در خاطرت سيو كني .
موفق باشي :72:.
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
ani گرامی
مطرح کردن یه حقیقت و یک حقیقت دیگه
از شما بابت خشم روزهای اول ام معذرت میخوام همینطور از بی دل و هر کدوم از دوستانی که برخورد بد کردم .
اما بگذارید که رازی رو فاش کنم :
بعد از اینکه خانمم رفت و من اومدم اینجا ؛ با دیدن ایدی شما تحریک میشدم و اعصابم خورد میشد چرا ؟
من یه بچه خواهر دارم که به خانم من بجای زن دایی میگفت آنی .
خیلی هم قشنگ تلفظ میکرد و کیف میکردم وقتی صداش میکرد خودمم تشویقش میکردم به خانمم بگه آنی .
برای همین ایدیتون رو خود به خود تبدیل میکرد ذهنم به اون خاطرات و ...
اما حرفهای خانم بی دل هم برای این ناراحتم میکرد چون اولا همیشه طرف شما رو میگرفت و حتی توی محیطی که خودم انتخاب کرده بودم برای درد دل ، از طرف امین های زندگیم مورد نصیحت قرار میگرفتم و تنهایی باید شروع میکردم دو سال نامزدی و زندگی رو به شما توضیح میدادم و مرور همونا خود به خود ازارم میداد مخصوصا روز های اول جدایی .
این دوتا موضوع دلیل ناراحتی من توی این محیط بود البته اون آنی گفتن بچه خواهرم مهم تر بود .
*****
یه حقیقت دیگه اینکه : من نسبت به حرف بچه های تالار یه جورایی گفته بودم باید گوش کنم . همیشه توصیه آنی تو گوشم بود که واسه خودت نوشابه باز میکنی ! اینو ترک کن .
یا مثلا لیست درست کردن و اینا رو اجرا کردم .
اوایل من با کلمه کائنات مشکل داشتم حتی با اینکه قبل از اینجا فیلم های راز و مثبت اندبشی و مجله های موفقیت رو خونده بودم اما کائنات توی کله من نمیرفت فکر میکردم با خدا مغایرت داره ! بعد از مطالعه و فهمیدن عدم مغایرت استفاده های فوق العاده ای ازش بردم .
اما امیدوارم که همه بچه ها ، تشکر من رو قبول کنن و البته از آنی یک تشکر ویژه دارم با اینکه نمیدونست چقدر روی من تاثیر داره حرفاش اما همیشه کمک ام کرد .
میگن یه استاد سخت گیر رو برای اینکه نظرش رو جلب کنی بیشتر درس میخونی ! من واقعا میخواستم توی این درس یه روز برسه که استاد درسی ام نمره قبولی بهم بده .
میدونم هیچی هنوز تموم نشده و هم احساسات هم عقل رو باید کنترل کنم و از جو گیر شدن چه اینوری چه اونوری خودداری کنم .
کمکم کنید ایرادهام رو پیدا کنم . (چطور میشه از مدیریت همدردی هم کمک گرفت ؟ )
ممنونم از همتون
یامولاعلی
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
وااای ....
من خیلی برای شما خوشحالم.
نه برای برنده یا بازنده شدن توی این بازی و ماجرا. زندگیتون که درست بشه هر دو برنده اید. بازنده ای در کار نیست.
اما خوشحالم که شما اینقد منطقی و آروم جلو می رید.
می گن جز مشاوره و راهنمایی پست دیگه ای نزنید و تاپیک را منحرف نکنید. اما من نتونستم اظهار خوشحالی نکنم.
در ضمن این دوستتون هم خیلی دوست خوبیه. آقا سعید. قدرش را بدونید.:72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
برادر عزيزم:72:
من هميشه پي گير تاپيك شما بودم ببخشيد كه تا حالا چيزي ننوشتم چون دوستاي ديگه خيلي بهتر راهنماييتون ميكردن و من هنوز خيلي بي تجربه ام. اما متاسفانه يك نكته ي كوچيك كه هنوز بايد كمي در موردش روي خودتون كار كنيد. زوم كردن بيش از حد رو حرفاي پدر خانومتون و جوابهاي خودتون به حرفاش تو ذهنتونه مثل اين يكي:
"دارم توصیه شما رو گوش میکنم و هیچی نمیگم مگر نه جنازه اش رو تحویل خانوادش میدادم"
دوست عزيز! اين به آرامش شما هيچ كمكي نميكنه از اين به بعد سعي كن حرفاي ايشون رو فراموش كني مثل يك شوخي بيمزه! نه اينكه فكر كني شما چه جوابايي ميتونستي به ايشون بدي و ... جواب ندادي ...پس لطف كردي و ...
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
m25teh دوست عزيز
باز جاي تشكر دارد و جاي تقدير .
خوشحالم و ازت تشكر مي كنم كه مكالمه ي دروني ات را با من و ما در ميان گذاشتي . برايم خيلي قشنگ و جالب بود .
ذهن انسان عملكرد فوق العاده شگفت انگيز و جالبي دارد .
خيلي مواقع ما اجتناب مي كنيم از اينكه مكالمه ي دروني خود رابه شكل محترمانه و خارج از فضاي نيش و كنايه و ... به فردي كه با وي مكالمه داريم بگوئيم . كه اين اجتناب كردن از جايگاه ترس هاست . ترس از دست دادن - ترس از قضاوت شدن - ترس از تنها شدن وترس از سو استفاده و........ در حالي بسياري مواقع اينها فقط مكالمه هاي ساده اي است كه رنج آور مي شود و حامل رنجي به مراتب بدتر از رو به رو شدن با ترس هايمان .
اين مكالمه در ساده ترين و پيش پا افتاده ترين حالت اذعان و اعلام علائق فردي ماست .
مطمئنا طرف مقابل هم حرفي براي گفتن دارد .
مي داني اعلام و اذعان از راه درست و محترمانه ، چه تاثير شگفت انگيزي بر سيستم افكار و احساسات و اعمال انسان داره ؟! اين كار به روابط في ما بين انسانها هم كمك بزرگي خواهد كرد .
حركت به اين سادگي و آساني باعث مي شود كه انسان بيشتر در فضاي پذيرش خود و ديگران و شرايط محيطي خودش قرار بگيره .پذيرش + هست هر آنچه كه هست )
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط m25teh
ولی واقعا خانمم اصلا عوض نشده ! پای دروغش وایساد و کوتاه نیومد توی جمع ! حق بدم بهش ؟ چشم حق میدم .
m25teh گرامی
تا کنون فقط پی گیر تاپیک شما بودم و می دیدم که خود توان و درک خیلی خوبی برای مدیریت مسئله داری و دوستان هم خوب راهنمایی می دهند لذا نیاز ندیدم حرفی بزنم ، اما اینجا نیاز می بینم عطف به بخشی از حرفهاتون که نقل قول گرفتم مطلبی را عرض کنم .
برادر عزیزم
در واقع بازی خانم شما با پدرش بوده و هست . به نظر میرسه در زندگی بیشتر مجبور بوده و از روند رابطه با پدر رضایت نداره ، اوج اون هم در موضوع ازدواج است که به دخترش اختیار نداده ، شاید اگر دختر با آزادی و در کمال کرامت می خواست انتخاب کنه ، شما را انتخاب می کرد ، اما ..... لذا مطمئن باش شما را دوست دارد اما مشکلش این بوده که شما را انتخاب آزادانه خود ندیده ( اینه که تو برزخه ) بازی او در مدتی که با شما زندگی می کرد ، با پدر بوده ، به نوعی برای در اختیار گرفتن پدر و اینگونه او را مدیریت کردن ، و جلب محبت و حمایتش را نمودن (نیازی که در جا و موقعیت خود از سوی پدر تأمین نشده )، او نیاز داشته در وقت انتخاب همسر پدر با دادن آزادی انتخاب به او از استقلالش حمایت کند و او را اینگونه تکریم کرده و مورد محبت قرار دهد ، لذ با بازی دختر رنجدیده و کتک خورده از همسر تحمیلی و ... جلب حمایت و توجه او را نموده و به نوعی خواسته پدر را به سوی پشیمانی از تحمیلی که داشته بکشاند و وادار به دادن اختیار عمل کند .
می دونی که حتی بعد از عروسی وقتی همسرتان از شما مهلت سه ماهه برای تمکین خواست و شما هم اجابت کردید باز تحت فشار خانواده بوده برای تمکین ( به جای همسرش اونا اصرار داشتند و آمدنهای هر روزه مادر برای همین بوده و .... )
لذا او فیلمنانه تراژدیک زندگیش رابرای پدر و مادر نوشته تا اینگونه از زیر بار تحمیلهای اونها بیرون آید و بر عکس کنترل اونها را هم در مورد خودش در دست بگیرد .
علت تاکید او بر دروغش مبنی بر کتک خوردن آنچنانی و از منزل بیرون انداخته شدنش به وسیله شما برای همینه و بدان که قلباً مایل به این دروغ نیست ، ولی احساس می کند نمیتواند از آن برگردد و می ترسد اگر اعتراف کند دروغ است پدر به جایگاه اولش در رابطه با دخترش باز گردد و این چیزی است که او خوش ندارد .
لذا سعی کن او را درک کنی ، و این رفتارها را علیه خودت نبینی . همسرت نیاز به کمک شما داره تا با راهنمائیهای یک مشاور بتونه بر ترسها و عدم جسارتش در مقابل تحمیلها فائق بیاد و حال که زندگی مستقلی دارد واقعاً خودش باشد در کنار همسرش .
شما کمک کنید تا به کمک مشاور او به جایگاه خود باز گردد و احساس استقلال عمل را داشته باشد .
با او مهربانانه همراه شوید ، درکش کنید و کمک کنید که بفهمد او را زنی توانمند ، مستقل ، با جرأت و تصمصم گیرنده می بینید .
او می خواهد شاغل باشد تا استقلالش را به اثبات برساند ، و می ترسد که نزد خود شما کار کند چون احساس می کند باز هم خودش نخواهد بود و تحت کنترل است و ...... . لذا بر ترسهایش نیفزایید ، کمک کنید از آنها بکاهد .
مطمئنم اگر مسئله اصلی درون او را که حتی خودش هم نمی داند بدانی و درک کنی ، هم نگاه و هم رفتارتان با او تغییر خواهد کرد
پاورقی
=====
انچه گفتم باعث رابطه ترحم آمیز نشود ، بلکه برعکس کاملاً محترمانه و همراه با تکریم شخصیت باشد .
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
امشب به خانمم اس ام اس زدم : سلام صبح ساعت 8 میام
اونم جواب داد:
سلام باشه
دوستان نمیدونم تا صبح کسی بیاد یا نه ! نکته ای هست که فردا بین راه مطرح کنم ؟ یا ساکت برم و تا مشاوره صحبتی نکنم ؟
رفتار درست رو نمیدونم چی هست .
از طرفی هم باید بریم دفتر شعبه دادگاه اونجا حتما قاضی میپرسه برگشته یا نه ! منم باید واقعیت رو بگم مگر نه برام خطر داره ! نمیدونم دقیق چیکار باید بکنم .
اگه مطلبی بود برام بنویسید اما اگه ننوشتید دیگه توکل به خدا برم ببینم چی میشه .
منتظرم .
خدانگهدار فعلا:325: