سلام سیسیلی
راست می گی خداییش، با حرف زدن خیلی حالم بهتر شد.
ولی این رو مدیون شما هستم، شاید باورتون نشه اون روزی که اینجا شروع به نوشتن کردم مدتی بود که خیلی آشفته و ناراحت بودم، هیچ راهی به ذهنم نمی رسید، دوست داشتم قبل از تصمیم و اعلامش به همه با یکنفر مشورت کنم، شاید هم نیاز به تایید داشتم!!! می خواستم یه نفر بهم بگه کارت درسته و آفرین و از این حرفها ... نمی دونم!!
ولی فکر نمی کردم کسی پیدا شه که جواب بده با خودم گفتم کی حوصله داره که حرفهای من رو گوش کنه!!
بعد که جواب آسمان آبی رو دیدم ناخودآگاه گریه ام گرفت،... نمی دونم از خوشحالی بود یا ناراحتی، ولی نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.. به همین خاطر هیچ وقت آسمان آبی رو فراموش نمی کنم..
هر بار که یک نفر جواب می ده کلی خوشحال می شم و احساس می کنم تنها نیستم و کسایی هستند که باوجود اینکه نه من رو می شناسند و نه دیده اند ولی وقت می ذارند و بهم کمک می کنند...
از همه تون ممنونم و امیدوارم که لحظات زندگی همه تون سرشار از شادی باشه.
به تک تک نصیحتهای خوبتون گوش می کنم و دوباره از نو شروع می کنم...
سیسیلی جان عصبانی نشو گلم، من به اعتصاب پایان دادم .... ;)
ولی همه اش می ترسم که همه چیز دوباره بشه مثل همون قبل! آخه زندگی ما مثل موج سینوسیه!! خوب می شه (زندگی شیرین می شود)، دوباره همه چیز ناراحت کننده می شه (زندگی تلخ می شود!!!)
بهم بگید واسه اینکه دوران خوشی زود تموم نشه یا اصلا تموم نشه چه کار کنم؟؟ می ترسم دوباره همون وضعیت برگرده، کما اینکه قبلا هم این اتفاق افتاده!! توی دوران خوش و شیرین همه چیز عالی و خوبه ولی بعدش یکدفعه همه چیز سیاه می شه و شیرینیه دوران خوش به دهنم زهر می شه!! جوری که دیگه دوران خوش رو فراموش می کنم!!!
به نظرتون چه کار کنم؟
واییییییییی تسوکه راست می گی؟
حرفم بد بوده؟
اصلا فکر نمی کردم که ناراحت شده باشه!!!
آخه می دونی من و اون هم توی این مورد یه خورده فرق داریم، من توی خانواده ای بزرگ شدم که خیلی سربه سر هم می ذاشتیم، یعنی یه کار عادی بود، نمی دونم چه جوری توضیح بدم یه ذره سخته، ولی همه مون این رو می دونستیم و مثلا وقتی خواهرم یه چیزی رو به شوخی به من می گفت من هم با شوخی جوابش رو می دادم و اصلا از هم به دل نمی گرفتیم!!! یه جوری سربه سر گذاشتن! نمی دونم شاید شما هم درست متوجه نشید!!
ولی وقتی شوهرم تازه وارد خونه ما شده بود می دیدم که از این رفتار یکمی تعجب می کنه و چند بار هم از من پرسید و من براش توضیح می دادم که این حرفها شوخیه و داره سر به سرم می ذاره، ولی یکمی درک نمی کرد!!!
مثلا من انتظار داشتم اگه بهش این حرف رو می زنم اون هم برگرده و بگه:"نخیر هم اصلا از این خبرها نیست" یا نمی دونم یه چیزی شبیه این ولی حالا که فکرش رو می کنم می بینم اون موقع ساکت شد و هیچی نگفت!!!
واییییی چقدر من کارای بد بد انجام دادم!!! وایییییی