RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام شميلا جان:72:
من معمولا تو تاپيكهاي خيلي تخصصي نظر نميدم چون بلد نيستم. تاپيك شما كه چه جوري از وابستگي نجات پيدا كنيد هم يكي از اوناست.
اما فقط مثل خواهر بزرگتر باهات درددل ميكنم. عزيزم محبت كردن به ديگران هرچقدر هم زياد باشه دليل نميشه وابستگي ايجاد كنه پس سعي نكن در محبت به همسرت كم بذاري مشكل شما اين نيست وابستگي به خاطر چيز ديگه ايه.
البته دقيقا نميدونم وابستگي از كجا ناشي ميشه اما در مورد حرفي كه زدم مطمئنم.
شايد وابستگيت به خاطر اينه كه هنوز وجود ارزشمندت رو باور نكردي. :43: هنوز باور نكردي كه توي انسان چقدر ميتوني باارزش باشي چقدر لياقت داري چقدر خداوند تو رو مورد تكريم قرار داده براي همين در اثر خودكم بيني و بي ارزش دونستن خودت اينجوري به يك موجود فاني دلبستي و بدون اون زندگي برات بي معناست. يك متن هم نقاب تو يكي از پستاش نوشته بود كه من خوشم اومد براي همين سيوش كردم خوندنش خالي از لطف نيست:
یاد سخن مادر عزیز تالار....یعنی ""آنی"" گرامی افتادم که روزی به بنده فرمود::
""باید آنقدر قوی باشی که نه تعریف و محبت دیگران تو را بسیار خوشنود سازد و نه انتقاد آنان تورا بسیار آشفته""
>> ""وابستگی"" ضرر""عشق"" است.
دوست گرامی حرکت "عشق" رو به پیشرفت و فزونی است ...عاشق و معشوق هردو در غم و شادی یکدیگر شریکند.....عشق آن است که عاشق هر روز پربارتر و دلشاد تر شود که اگر غیر از این باشد عشق رو به زوال است و در واقع تجربه تلخی بیش نیست.....عاشق فداشدنی و مردنی نیست.
""وابستگی"" انسان را به کم ترین و پست ترین درجه مخلوقات می رساند ....زیرا خداوند که شما را قوی و بااراده آفریده هرگز حاضر نمی شود شما از این اراده سازنده خود زده و آن را فدای یک چیز محدود و ناپایدار سازید.
عزیز ""وابستگی"" مانند این است که ما از تمام موجودات و مخلوقات عالم و از تمام لذت های دنیا ... دلزده و دور می شویم و تنها یک مخلوق و یک لذت و یک راه تنفس را برای خود برمی گزینیم.
عشق گسترده تر از این جهان ..این عالم و این افراد است...عشق تنها در فرد مخصوصی متمرکز نمی شود و نخواهد شد که اگر چنین باشد بدان عاشق نیستی بلکه محدودی و در زندانی اسیر.
دوست عزیز آیا ""ارزش"" خود را می دانی؟؟؟؟ اگر می دانی .....پس باید بدانی.....ارزش تو به آن کس یا چیزی نیست که دل می بندی بلکه به آن نامحدودی است که ""ارزشت"" را از ان می گیری ...بنابراین مواظب باش به یک چیز و کس محدود دلبسته نشوی.....زیرا محدودترت می کند.
موفق باشی.
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام
نمیدونم سارا جون شاید حق با شما باشه و به خاطر شرایط ایجاد شده من شکم برطرف شده:162:
اما حالا وقتی بیرون میریم برخلاف گذشته که همیشه حواسم بهش بود نکنه به دختری نگاه کنه حواسم به کار خودمه و میدونم کاری نمیکنه اگه بخواد جایی تنها بره فکرای الکی نمیکنمو کسی و دید نمیزنه اخه تو این 20 روز که اومده همیشه پیش منه بیرونم میره با من میره با خودم میگم اگه خدا نکرده چیزی بود یه تلفن مشکوکی چیزی بود اما بازم شرمنده شدم حالا واسه مطمئن شدن خودم همسرم 2روز دیگه واسه کار میره یه شهر دیگه تا 1ماهم برنمیگرده اگه تو این یه ماه فکری نیومد سراغم مطمئن میشم که شک کردن و فکرای بیهوده ازم دور شده
واسه مقابله با دودلیهام تکنیکی که فرشته عزیز گفتن به کار بستم توقف فکر اما بازم دلم شور میزد چون باید خودشم باهام همکاری میکرد و تو رفتارش بهم نشون میداد که من اشتباه میکنم تقصیر خودمم نبود اطرافیان وقتی میفهمیدن همسرم تو یه کشور دیگه س بهم میگفتن نکنه بره...:163: باز خودشون میگفتن نه کیو میخواد پیدا کنه از تو بهتر؟
با اینکه من همیشه سعی کردم زیاد به حرف کسایی که چیزی نمیدونن فکر نکنم اما بازم...
عزیز دلم وقتی مطالب منو خوند به شدت عصبانی شد:161::(
بهم گفت: چرا حرفهای دلتو بهم نمیگی اونوقت میری تو اینترنت تاپیک باز میکنی اونم بینندش نه یه نفر بلکه هزار نفر به من که شوهرتم از همه کس نزدیکترم نمیگی؟مگه من نمیتونم کمکت کنم؟من خودم فهمیده بودم واسه همین سعی میکردم با رفتارم بهت ثابت کنم عوض شدم نه با حرف همیشه وقتی بهم زنگ میزدی در دسترس بودم تا کارم تموم میشد پای اینترنت بودم 7,8ساعت....باید بیشتر به رفتار من توجه کنی و.......
من گفتم:میدونستم ناراحت میشی با خودت میگی من واسه تو تغییر کردم بازم بهم شک داری,نمیخواستم ازم دلخور بشی و....
************************************************** ************************************************** ****************************
ممنونم یاسا جون از راهنماییت و همچنین سارای عزیزم واسه همراهیش:72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام امروز روز 4که وقتی از خواب بیدار میشم همسر عزیزم و نمیبینم
خب حتما میدونید خیلی بیقرارتر شدم روز اول خوب بود اما بعد از ظهر رفتم نت ای دی مو باز کردم دیدم اونم ان لاین تا رو اسمش کلیک کردم اون کادر لعنتی اومد که دلمو به شور انداخت دوباره اما باز به خودم گفتم نه چطور میتونی به همین زودی دوباره شک کنی اما در واقع شک نکردم ترسیدم تا 5دقیقه گذشت فوری یادم رفت چون میدونستم بی خودی دل شوره گرفتم
پس تا امروز خدا رو شکر شکی نبوده البته نه فکر کنید هر لحظه بهم زنگ میزنه
اصلا نمیدونم این مردا (:162:مرد خودم)چرا اینجورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تا وقتی پیشم بود اینقدر صادقانه محبت میکرد که من نمیدونستم واسه قدر دانی ازش چه کار کنم تا پاشو از در خونه گذاشت بیرون انگار بیگانه شد روز اول هیچ زنگی نزد البته دروغ نگم زنگ زد گفت رسیدم همین بود
روز دوم زنگ نزد اما من زنگ زدم نمیدونید چطور خشک باهام حرف زد پشت تلفن رفتم تو خودم که چرا اینجوری صحبت میکنه,بهش گفتم با مادر شوهرم میایم اونجا چند روز دیگه البته با کلی ذوق اما بدجوری زد تو ذوقم گفقت خب هنوز معلوم نیست که اون اتفاقی قرار بیفته بیفته که شما بیاین اینجا بدجوری بهم برخورد تازه اقای مهربونم قهر کرد منم گوشی و قطع کردم برخلاف میلم بهش اس دادم که منو ببخش باهات بد حرف زدم درصورتیکه اطمینان داشتم حرف زدن من مشکلی نداشته اگه کمی هم نیش و کنایه دار شد به خاطر حرف زدن خودش بود خب تموم این دوروز بعد از کلی گله گی کردن که چرا زنگ نمیزنی دلم برات تنگ میشه و....دلش سوخت و از صبح تا شب فقط یه بار زنگ زد البته دیشب اخر شب بهش گفتم بهم زنگ بزن زد جوری باهام حرف زد من فکر کردم کسی کنارش هست راحت نیست پرسیدم گفت نه راحتم پشیمون شدم از گفتم,و اگه من اس نمیدادم به زور یه اس میداد چه کار میکنی؟تو رو خدا شما بگین این عذاب اور نیست؟خب یا زنگی زنگ یا رومی روم چرا اینجوری صحبت میکنه؟اگه نمیخواد صحبت کنه چرا وقتی هست کلی محبت میکنه؟البته اینجا یه خدا رو شکر به خدا بدهکارم خدا جون ناشکری نمیکنم شکرت دوسش دارم اما چرا از وقتی رفته اینجوری شده؟خب من دوباره باورش کردم مطمئنم باورش کردم چون اولا سپردم به خدا دوما میدونم اگه بهم زنگ نزنه یعنی کار داره دیگه افکارم خطا نمیره خدارو شکر اما میخوام زیاد زنگ بزنه :300:
خب اینم از این چند روز اما واقعا ادم دلش میگیره نه؟
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام shomila محترم
شما در پست 23 خود تماما مشخصات زن شيفته را از خود نشان داده ايد .
پس توصيه ام به شما اين است كه از زماني كه داريد و از همسر محترم دور هستيد كتاب زن شيفته را بخوانيد و به قوانين بازي اينچنيني اشنا بشويد .
اما تا روزي كه مورد خود را در كتاب پيدا كنيد و راهكارهاي آن را هم پيدا كنيد و به كار بگيريد يك تقلب به شما مي رسانم:311:
به همسرت فرصت بده كه به تو فكر كند . پس به هيچ عنوان نه زنگ بزن و نه اس ام اس بده . به هيچ عنوان .
معجزه ي دريافت اين تقلب را ظرف 24تا 48 ساعت خواهي ديد و تجربه خواهي كرد و شگفت زده خواهي شد . :311:
كتاب : زن شيفته يا روانشناسي محبت بي تناسب
نوشته ي : رابين نوروود
مترجم : برگردان مهدي قراچه داغي
ضمن اينكه مباحث ديگري هم در مورد شما هست كه با توجه به پست 23 زير مجموع زن شيفته بودن است آن كه درست بشود خواهي نخواهي ساير مسائل را پوشش خواهد داد .
در ضمن شك شما از جايگاه ترس هايت است . ترس هايت را ريشه يابي كن و براي من اينجا بنويس .از چه مي ترسي ؟
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام به همه یاران همدردی
والا من هرچیزی کشف میکنم از خودم فوری اینجا میگم اما نمیدونم چرا کسی راهنمایی نمیکنه سارا خانم هم که نمیدونم چرا جدیدا ازش پستی نمیبینم فقط امیدوارم گرفتار نباشین
خب من یه چیز دیگه کشف کردم:311:
اونم راجع به وابستگی,یافتم ریشه در کودکی من داره حالا توضیح میدم چطور؟
من بینهایت به مادرم وابسته بودم در حدی که وقتی میرفت بیرون منو نمیبرد تا وقتی میومد گریه میکردم اینقدر که هرکی منو میدید دلش میسوخت اما من مامانم و میخواستم یا تابستونا که تموم دختر عموهامو دختر عمه هام خونه مامان بزرگم جمع میشدند میومدن دنبال منو با خودشون میبردن شب واسه خواب اروم میرفتم یه گوشه اینقدر گریه میکردم که اخر یکی منو میبرد خونمون پیش مامانم یا دبستان که میرفتم مامانم با بابام صحبت میکردن مامانم میگفت من فردا شمیلا رفت مدرسه میرم سر خاک بابام منم تا اینو میشنیدم صبح خودمو به مریضی میزدم اما مامان میفهمید و به زور منو راهی مدرسه میکرد منم میدونستم چه ساعتایی میره از مدرسه فرار میکردم میرفتم پیش مامانم یا مامانم زیارتگاهی میرفت میگفتن تو شلوغی ادم خفه میشه به خاطر همین اینقدر از چادر مامانم اویزون میشدم که به زور منو از خودش جدا میکرد وقتی میرفت واسه زیارت فقط گریه میکردم تو خونه که بودم مامانم تا حیاط که میرفت دنبالش بودم حموم و......تا سوم راهنمایی یادم نمیاد خونه کسی خوابیده باشم
خب بعدش دوستام زیاد شدن و این وابستگی شد به دوستام خیلی به دوستم وابسته شده بودم طوری که نمیذاشتم با پسری رابطه داشته باشن اگه هم داشتن رابطه رو بهم میزدم تا فقط با من باشه نمیذاشتم با دختر دیگه ای مثل من صمیمی بشن هرچند وابستگی به خونواده خیلی وحشتناک بود و حالا همسرم,دوست دارم همیشه کنارم باشه بدون من جایی نره خیلی بهم محبت کنه,مثلا وقتی 5تا 12سالم بود با مادرم دعوام میشد دراز میکشیدم اینقدر گریه میکردم تا خوابم ببره بعد مامانم روم ملحفه میکشید کلی ذوق میکردم میگفتم بفرما مامان چقدر دوسم داره بازم پا نمیشدم تا وقتی میومد نازم میکرد سرو صورتمو ماچ و موچ میکرد و بعد کم کم نرم میشدم من هر ثانیه بهش چسبیده بودم....
خب به نظر شما من باید چه کار کنم این وابستگی نمیتونه مشکل ساز باشه؟همسرم میگه برو پیش روانشناس شاید بتونه کمکت کنه اما گفتم یه مشورتی با شما بکنم بعد ببینم مصلحت چیه؟
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
بله .نگفته هم پيدا بود اين حكايتها را داشته اي خانم نازنين شيفته .
پاسخ سئوال من : ترس از تنهايي و ترس از دست دادن را بايد مي نوشتي كه مثل اينكه يادت رفت و فقط خاطره نويسي كرد ي
همان كتاب را بخوان پاسخ و راهكار مشكل تو در آن نوشته شده است . بعد كه كتاب را خواندي بيا پست بزن ببينيم چه نتيجه اي گرفته اي و چه تصميمي داري و راهكارهاي مشكلت چيست .
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
مرسیییییییییییی انی عزیز
اونو خواستم بعد از این پستم بنویسم راستش این روزها خیلی به رفتارهای خودم دقت میکنم و هر بار یه چیز جدید کشف میکنم که شاید تا قبل ازدواج اصلا خودمو نمیشناختم و واسم اهمیت نداشت اما حالا که فکر میکنم میبینم اوه من چقدر عقبم :163:
اولین ترس:اکثر شبها خوابهای بد میبینم که با ترس ازخواب بیدار میشم و در اون لحظه نیاز دارم کسی بغلم کنه و ارومم کنه تا قبل ازدواج کنار مادرم میخوابیدم اما حالا که ازدواج کردم همسرم هم نیست به مادر شوهرم میگم تو اتاق من بخوابه پدرشوهرم تنها:311:
هرشب که از خواب میپرم خجالت میکشم مادرشوهرمو بیدار کنم یا برم تو بغلش اما دیشب این شاهکارو کردم خیلی ترسیده بودم اروم رفتم نزدیکش دستمو انداختم دور کمرش خودمم خزیدم تو بغلش:311:اونم بنده خدا چیزی نگفت...این یکی از ترسام وترس از تنهایی بدترین چیزی که من قبلا زیاد فکر میکردم افسرده میشدم
دومین ترس:تا به حال خیلی از پسرها چه فامیل و چه غریبه تا منو دیدن مثلا عاشق و شیدای من شدند و خواستگاری و ازین جریانها...اما من ازین که میدیدم خیلیها ابراز علاقه میکنن خوشحال بودم
:311:اما کم کم ازین ابراز علاقه ها بیزار شدم چون همش دردسر بود خواستگاری و بعد دعوا (بین من و مادرم)هیچ کدوم از اونهایی که مثلا دوسم داشتن و دوست نداشتم
چند سال پیش یه پسری واقعا عاشق من شده بود و کارهایی واسه من انجام میداد که هرکسی نمیکرد اینو همه میدونستن مادرم هم درجریان بود و اتفاقا مادرم و خوانوادم ازین پسر خوششون میومد اما من زیاد نه میومد دم مدرسه دنبالم با دوستام که برمیگشتم همه میگفتن شمیلا اون پسررو چقدر جذاب دنبال توست ها منم همش فراری بودم
دست بردار نبود بهش میگفتم من نمیخوام با کسی رابطه داشته باشم میگفت باشه اما منو دوست داشته باش خونواده ی خوبی هم داشت تا اینکه یک روز که اون حالتهای لعنی رو داشتم یعنی ترس نمیدونم چم بود همون موقع نیاز داشتم به یه کسی که باهاش حرف بزنم به یکی که هیچ وقت تنهام نزاره و اون درست همون موقع زنگ زد منم حالم خیلی خراب بود بهش گفتم واسم دعا کنه بهش گفتم دوستت دارم باهات ازدواج میکنم چند روز خوب بود باهم صحبت میکردیم و اون منتظر اینده بود منم تکیه گاه خوبی پیدا کرده بودم همین که حالتهام عوض شد شدم شمیلا مغرور گذشته نمیدونم چرا ابم با جنس مخالف تو یه جو نمیرفت ازش بدم میومد خطمو عوض کردم با خونوادش اومدن خواستگاریم نرفتم همش فراری بودم ازش ازش متنفر شده بودم اما قبلا دوسش داشتم یعنی من اینطور فکر میکردم (در واقع نداشتم)خب این همه داستان نوشتم تا اینو بگم میترسم به اون پسر نامردی کرده باشم و روزی این بلا سر خودم بیاد...البته اینارو به همسرم گفتم اما بازم میترسم:163:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
shomila جان
شما نیاز داری به طور حضوری نزد یک روانشناس بالینی بری که با تشخیصهای بالینی راهکارهای لازمه را بده و در یک دوره زمانی زیر نظر مشاور رو خودت کار کنی . تالار در این حد نمیتونه بهت کمک کنه در حالی که نیاز به کمک یک روانشناس بالینی داری.
موفق باشی .
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام ایزد دانا
سلام سلام سلام به همگی :324:
پیشاپیش عیدتون مبارک باشه
خب خواستم بگم زیادی نگرانم نباشید:311: من هستم سالم زنده سرحال و شاد:310:
امروز وقت مشاوره داشتم که متاسفانه همسر عزیزم اجازه صادر نکردند و من اطاعت امر کردم :311:
از زمانیکه انی عزیز کتاب رو معرفی کردند اول کتاب و تهیه کردم بعد مطالعه و بعد با چند مشاوره گفتگو کردم
انی جووووووووووون عجب کتابی بود هاااااااا خوندم با خودم گفتم شمیلا کجای کاری تو بیماری بیا از خیر این بنده خدا بگذر (عزیز دلم)یه خورده به خودت برس که از دست رفتی هنوز اول جوونیته:97:
انی جون اون کاری که گفتی امتحان کردم من زنگ نزدم اون زنگ زد (البته به سختی اگه زنگ نمیزد خودم زنگ میزدم) اما یه خورده معمولی صحبت میکردم یعنی زنگ میزدم یا زنگ میزد میگفتم سلام عزیزم خوبی مرسی و...میگفت از چیزی ناراحتی؟میگفتم نه....میگفت با کسی بحثت شده میگفتم نه ...میگفت چرا اینجوری صحبت میکنی خندم میگرفت ;)دیدم اونم ناراحت میشه دلم نیومد از 3بار بیشتر ادامه ندادم و خیلی عشقولانه شروع به صحبت کردم:43:
خودمونیم ولی سخته هاااااااااااااااا بازیگری :311:شوخی کردم بازی نکردم
خب سارا جون فکر کنم شکر خدا شک و تردید تموم شده و دیگه چیزی در این مورد عذابم نمیده البته نمیدونم چرا یکی از چیزایی که عذابم میده رفع میشه مسئله دیگه به وجود میاد اونم مربوط میشه به خاله زنک بازیهای اطرافیان :163:
راستی با یه مشاورم که صحبت کردم یه کتاب بهم معرفی کرد بگم؟؟؟
کتاب:هیچ چیز نمیتواند ناراحتم کند
بهم گفت خودتو تو شرایط طرد شدگی قرار بده تنها باش و.........
اینم خلاصه ای از ماجراهای این یک ماه
سال خوبی داشته باشید:72: