RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
افرین عزیزم اون هرکاری که بکنه شما همون سابینای مهربون وخوش رفتار باش بزار دوباره مطمئن بشه که برات مهمه.
نقل قول:
ولی احساس می کنم درونم خالی و سرده
نمی دونم چرا ...
شاید شوک وارد شده بهم
دیگه مثل قبل دست و دلم نمی لرزه براش
منو دعوا نکنید واقعیت رو می گم
ولی این باعث نمی شه که از خوشرفتاری دست بردارم
این احساس طبیعی هست البته اگه به صورت موقت باشه شما به خاطر مسایل اخیر کمی سرد شدی وهیاجانت کمی فروکش کرده کم کم علاقتون بر میگرده ولی در مورد هیجانات اگه همچنان در کنترل باشه بهتره.
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا جان سخت نګیر.
قرار نیست که همه ی روزای خدا مث هم باشه که.
یه کم نوسانات توی احساسات طبیعیه. اون هم الان که یه مقدار شرایط عوض شده.
:199::199:شاید چون تحویلت ګرفته لوس شدی.
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
درود بر سابینای عزیز با بهترین ارزوها
ببین خواهرم شاید داری وارد مرحله جدید و بهتری تو رابطتون میشید که خیلی مثبته یعنی مرحله عقل گرایی و دوست داشتن به جای عشق واین اصلا بد نیست خواهر عزیزم من همیشه گفتم من هرگز عاشق نامزدم نیستم بلکه دوسش دارم یعنی با تمام نقاط قوت و ضعف دوسش دارم این از عشق فراتره
من فکر میکنم شما تا حالا عاشق اقا محمد بودید که این محترمه ولی از الان به بعد دوسش دارید که این قابل تحسینه یعنی الان شما ایشونو تا حدودی شناختی و فهمیدی که فرشته نیست از سنگ هم ساخته شده و... که ادم ها ی عاشق به طرف مقابلشون نسبت میدن و الان با تمام کاستی هاش دوسش کاری که این نسخه کامل شده عشقه
لرزیدن دل مال ادم های عاشقه ولی جنگیدن بخاطر همسر(کاری که شما به نحو احسن انجام دادین)کاره ادم های عاقله که صمیمانه همسرشونو دوست دارن
سعی کن همیشه اقا محمدو دوست داشته باشی نه عاشقش باشی چون عاشق کوره و از طرف مقابلش فرشته میسازه و وقتی که با واقعیت مواجه میشه دلمرده میشه ولی من شمارو هرگز یک عاشق افراطی ندیدم ولی رگه های عشق قابل مشاهده بود
باور کن که این مرد ارزششو داره نه؟
ولی بازم این مسئله را با مشاورت خواهرم در میون بگذار
روز به روز بیشتر در حال حرکت به سمته بهبود رابطتون هستید :72::72::72:
موفق باشید:72::72::72:
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
ممنون از توصیه های کورش عزیز و سایر دوستان
اومدم که یک شرح احوال مختصر بدم
دوستان سردی من نسبت به محمد ادامه داره اوایل از این بابت ناراحت بودم ولی الان نیستم چون می بینم تازه شدیم یک زوج متعادل و این سردی باعث میشه مثل قبل نسبت به رفتارهاش حساس نباشم و توی این مدت بسترهایی که واسه دعوا درست شده من تونستم راحتتر خودمو کنترل کنم و از مشاجره پرهیز کنم و چون فکر میکنم اگر ایشون یه کم رفتارهاش بهتر بشه سردی من هم از بین خواهد رفت و این حالت گذرا هست، بنابراین این دوره رو یک فرصت میدونم که بدون هیجان و احساس منطقی برخورد کنم با قضیه
ولی خوب گاهی یه کارایی می کنه که احساس می کنم دوست داره دعوا راه بندازه
من ولی سعی میکنم کنترل کامل روی رفتارم داشته باشم
آرامش نسبی دارم و حالم بهتره
بیشتر وقت ها درس می خونم یا میرم کلاس زبان یا میام توی همدردی پرسه می زنم !
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
از محمد نگفتی.
اون چی؟ بهتره ؟ رفتاراش عوض شده؟
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام بهشت عزیزم
شاید بگم ده درصد آره
اکثر مواقع اون زنگ می زنه قبل اینکه من بزنم
هفته پیش اومد دو روزاینجا موند
ولی بعضا یه جوریه
مثلا امروز صبح اومد منو ببره کلاس ( برای اولین بار !) دیدم خیلی بی حوصله س و سیگار کشیده
خیلی با ملایمت دستشو گرفتم و گفتم چی شده بی حوصله ای؟ نمی خوای به من بگی
الکی گفت شب نتونستم بخوابم
اما مطمئن بودم چیزی شده بعد یک سال و نیم در این حد ازش شناخت دارم و می بینم که دو روزه ناراحته و مطمئنم از دست من ناراحت نیست چون کاری نکردم
خلاصه گفتم دوست داری بگو
گفت حوصله دارین ها
گفتم چرا؟ هی جواب نداد منم باز با ملایمت پرسیدم چرا
گفت اینقدر حرف می زنید سوال می پرسید!!!
گفتم باشه کاری ندارم ولی من می بینم تو چیزیت شده
با یه حالت طعنه گفت آره دیگه تو روانشناس مشاوری واسه همین می دونی
منم گفتم میل خودته نمی خوای نگو
بعدش کاریش نداشتم
رفتم کلاس و اومدم خونه
حدس می زنم با ننه باباش قهره چون رفت خونه خواهرش
یعنی من بعد یک سال و نیم حق ندارم علت ناراحتی شوهرمو بدونم؟
هر حرفی که من می زنم خیلی راحت تو اون خونه گفته می شه همه کارهام دعواهام
اما من حق ندارم بدونم چرا این ناراخته اینقدر!
بماند که کاری باهاش ندارم اما بیشتر دلم می شکنه
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
خیلی از مردها این جورین. می شه گفت همشون. به این راحتی دوست ندارن بگن مشکلشون چیه.
زیاد بهش اصرار نکن. در حدی که بدونه نگرانشی و برات مهمه بپرس. اما اگه دیدی نمی گه پاپیچ نشو و ناراحت هم نشو. معنیش این نیست که تو رو نامحرم دونسته یا نمی خواد بهت بگه. به نظر من دوست داره که تو ناراحت نشی و بعد هم دلش نمی خواد که تو بدونی که مثلا تو خونه مشکل داره یا با هم بحثشون شده یا تو فکر کنی که بی عرضه است و بقیه بهش توهین می کنند و ... بخاطر غرورشه که نمی گه.
بحثهاشون سر کار محمد و مخارج زندگیش و عروسی و این حرفهاست دیگه. حالا بیاد به تو بگه که مامانم گفتن چرا زودتر یه کار گیر نمی آری؟ پس فردا چه جوری می خوای خرج زندگیت را دربیاری و ... اینها را که روش نمی شه به تو بگه. دعواهاشون هم همینهاست دیگه.
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینای عزیز؛ این فرصت بهترین فرصته برای اینکه شما با محبت تمام ازش استقبال کنی و با کلمات پرمحبت و آرامش وجودیه خودت بهش آرامش بدی، و جایگاهی داشته باشی مثل یه دوست که آقا محمد بتونه خیلی راحت البته به مرور زمان؛ به شما اعتماد کنه و حرفهاش رو بهت بزنه!
در این شرایط چون می خواد هر مساله ای که پیش اومده رو خودش حلش کنه؛ شاید زیاد دوست نداره که بهت بگه، اما هر وقت داشت باهات درد و دل می کرد، لطفا با محبت تمام و مثل یه همسر حرفهاش رو بشنوه و گاهی باهاش هم حسی کن و نظراتش یا حرفهاش رو تایید کن؛ عزیزم!:43:
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینا جون خوشحالم که اومدی و ما را از احوالت مطلع کردی.خدا را شکر که ارامش تو زندگیت هست ودر رابطتون هم پیشرفت کردین(قبل از تو زنگ میزنه-میاد دنبالت)امیدوارم بهتر از این هم بشه.اگه همین طور ادامه بدی و زیاد سوال پیچش نکنی کم کم حرفهاشم بهت میگه.به خودت و محمد زمان بده(عجله نکن)
نقل قول:
من ولی سعی میکنم کنترل کامل روی رفتارم داشته باشم
آرامش نسبی دارم و حالم بهتره
:104::104::104::104::104::104:
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستهای مهربونم
خیلی ممنون از نظراتتون
راستش من زیاد دیروز بهش پیله نکردم که بگو، و الان می بینم کار درستی کردم و شما هم تایید می کنید
امروز مامانش زنگ زده بود ( من و مادرش قبلا ها هفته ای یک روز درمیان زنگ می زدیم به همدیگه، متقابلا ) اول با مادرم صحبت کرد و می گفت من کاری کردم سابینا ازم دلگیره؟ مادرم گفت نه سرش شلوغه و ...
انگار به مادرم گفته منم وقتی به محمد میگم برو به کارت برس ناراحت می شه ( علت ناراحتی دیروزش کشف شد!)
و مطمئن شدم ایندفعه با مادرش قهر کرده بود چون پدرشو برد رسوند خونه و اومد دنبال من و رفت خونه خواهرش تا الان هم اونجاس، فکر کنم باز دارو خورده خوابیده چون زنگ زدم به موبایلش جواب نداد
بعد با من حرف زد و گفت: می گم نکنه مهربونی های من سابینا رو اذیت کرده باشه ! ( به جمله دقت کنید مهربونی هاش یعنی من فقط مهربونی کردم ! ) بعد هم گفت ( نکنه مهربونی های من دخالت محسوب شده باشه! منم تو دلم گفتم خوبه خودت می دونی مشکلت چیه
گفتم نه اصلا من درس سرمو گرم کرده و ال و بل و ...
ماه بعد تهران یه عروسی دارن ( دختر خاله محمد ) مادرش شوهرم هم که بزرگترین مشکلش اینه که نکنه من باهاش نرم عروسی ! گفت میای عروسی گفتم نمی دونم بستگی به کلاسم داره چون احتمال داره امتحان داشته باشم و یک هفته قبلش بهتون اطلاع میدم
گفت نه دیگه آخه ما می خوایم بلیط بگیریم بلیط پیدا نمی شه
گفتم از الان؟ بلیط قطار یک هفته قبلش راحت پیدا می شه اونم تو این فصل!
فهمیدم که فقط می خواد قول قطعی بگیره که من میرم منم ندادم چون نمی تونم زحماتمو و کلاسمو بزنم زمین برم زیادم اهل این مجالس نیستم ، قبلا طوری می شد که هفته ای 3 روز ( به خدا راس می گم ) منو می برد مهمونی و اونقدر پایاننامه م موند کم مونده بود اخراج بشم ! آخرش هم ناسپاسیشونو نشون دادن هم خودشون و هم محمد و گفتن فلان جا چرا اخم کرده بودی؟ ( روز بعد فوت عمه م !) ...
خلاصه فقط گفتم با اینکه محمد منو خیلی اذیت کرد و حتی چله من تنها بودم با اینکه دعوا نکرده بودیم و من توقع داشتم فقط بیاد پیشم که تنها نباشیم و منو پیش همه داییهام و داداشام ضایع کرد با این نیومدنش ولی من با خودم عهد بستم دیگه بهش به قول خودش گیر ندم و نمی دم دیروزم ناراحت بود انگار اگه دیدین ناراحته بدونین از یه جای دیگه س و به من نسبت ندید!
مادرش بیچاره خیلی ناراحت و ناامید بود و فقط سکوت می کرد ( برخلاف همیشه )
مادرم هم میگه افسردگی مادرش ( یه نوه مریض داره که بعد اون افسرده شده ) شدت گرفته و ...
راستش دلم براش سوخت ...
درسته من نامزد محمدم ولی خوب بالاتر از سیاهی رنگی نیست نهایتش اینه که اگر خدایی نکرده هیچی درس نشد من می رم یه کشور دیگه و به هر حال سالم و سلامتم و جربزه دارم خودمو به یه جایی برسونم ولی این بیچاره مریضه و نمی تونه کاری بکنه ( این قسمتو از دید مادرش گفتم )
به هرحال خدا به اونها و همه کمک کنه ...