فصل بیستم:
بی عشق بهشت همان جهنم خداست
***************************************
شوهر خانوم وطنی رفت تو کار ساخت و ساز با شوهر خواهرش شریک شدن و تصمیم گرفتن خونه رو بکوبن و اپارتمان کنن.انگار پیمانم شریک شده بود خلاصه وقتی خانوم وطنی داشت وسایلشو بسته بندی میکرد تا موقتا یه جای کوچولو اجاره کنن و خونه رو بکوبن .
من تقریبا هر روز بهش سر میزدم و کمکش میکردم پسرش فوق العاده شیطون بود و دوباره حامله شده بود .من از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم اما گاهی تو خودم کز میکردم و دلم میخواست پروینکم یه خواهر یا برادر داشته باشه تا تنهایی ازارش نده و مثه من همش دنبال یه مونس له له نزنه.خانوم وطنی می فهمید حالمو همش میگفت اصلا بچه نمیخواستیم دیگه از دستمون در رفت .واقعا دیگه حوصله شب نخوابیا و گرفتاریای بچه رو ندارم تازه
دارم یه نفس راحت میکشم . اما من دلم میخواست. نمیتونستم تنهایی پروین رو پر کنم .شیرین زبون با نمکی که مثه یه گل تمیزو خوشگل و پرناز وادا بود.مونس تموم غمهای کودکیم شده بود .با نقاشیهای جالب و عجیبش منو غافلگیر میکرد بعضی از نقاشیهاشو به استاد روان شناسیم نشون میدادم و اونم با تعجب نگاه میکرد و میگفت بیارش کلینیک باهاش حرف بزنم .همش یه مرد سیبیل کلفت کنار من میکشید با اینکه نه پیمان سبیل داشت نه شوهر وطنی نه مردای دیگه که ارتباط فامیلی باهاشون داشتیم .فقط صابر سبیل داشت که پروینم هیچ وقت اونو ندیده بود.
من حیرون میموندم .قلبم تیر میکشید .خلاصه این بچه بیچاره بچه صابر بود.مثل خودم تو دار بود میفهمیدم گاهی زیر پتوش گریه میکنه و به من میگه خواب بد دیده ولی دلش برای باباش تنگ میشه .مخصوصا وقتی وقتا پدرای بعضی بچه ها میاومدن دنبال دختراشون دم مدرسه.من داغون می شدم .اون نباید مثه من تو کف پدر می موند و حسرت میخورد .
من با جدیت به خواستگار جدیدم فکر کردم و وقتی با وطنی مشورت کردم وهمه تحقیقات و پیش بینی ها رو کردیم .حتی شوهر وطنی رفت محل کارش وازش پرس و جو کرد. زنش تو تصادف مرده بود و یه پسر دو ساله داشت.مرد معقول و با ادبی بود .کارمند بانک بود .از اقوام یکی از دوستای مرضیه خانوم.این ازدواج فقط به خاطر پروین بود واسه همینم چند بار باهاش رفتم بیرون و پروینم بردم تا ببینم برخوردش با دخترم چطوریه.اوایل خیلی رسمی بود با دخترم طوریکه پروین وقتی میرسیدیم خونه میگفت این مرده دیگه کی بود چرا اینقدر اخم کرده بود من دوسش ندارم شبیه بابای فاطمه بود .پروین بابای فاطمه رو دوس نداشت ازش میترسید چون خیلی هیکل درشت و یه اخم همیشگی داشت. اما کم کم که بیشتر رفت و امد کردیم پروین ازش خوشش اومد .میگفت: مامانی الان که میبینمش شبیه بابای فاطمه نیس بیشتر شبیه بابای ساراس.یه کم مهربونتر ازونه فکر کنم.در تمام این مدت پروین اقای سلطانیان رو با پدر تموم همکلاسیاش شبیه سازی کرد و دنبال یه نکته میگشت که اونو از بقیه باباها متمایز کنه.من خودم همیشه با استادم مشورت میکردم و دقیقا متوجه معنی این مقایسه ها می شدم .بغلش می کردم و می گفتم .اصلا غصه نخور اگه ازش خوشت نیومد نمیزارم بیاد بابات بشه!
درست همون موقع ها که میخواستم جواب مثبت رو بدم .همه چیز عوض شد .یکی دو روز از اومدن خانوم وطنی به خونمون میگذشت تا اثاثیه رو جابه جا کنن مهمون من بودن.منم درگیر اقای سلطانیان بودم و هر روز با خانوم وطنی اخلاق و رفتارشو جوانب زندگی رو انالیز میکردم.
من دیگه اون دختر 16 ساله نبودم که از زندگی هیچی ندونم حالا تازه میفهمیدم که ازدواج چه تصمیم مهمیه تو زندگی .هر چی بهش فکر می کردم انگار تصمیم گیری سخت تر میشد به خانوم وطنی می گفتم پس عشق چی میشه. پس دل من چی میشه؟
میگفت عشق خودش به وجود میاد نمیشه بر اساس عشق و عاشقی پیش رفت .خودت که کم ندیدی ازین عشقای پوشالی.عشق مال قصه هاس ولی اگه میخوای واقعی باشه فقط تو زندگی مشترک باید دنبالش بگردی.
.کم کم مجاب میشدم که عشق های قبل از ازدواج فقط هوسه و ارزش نداره بر پایشون یه زندگی شکل بگیره چون تا هوشس رفع میشه بنیان خانواده هم به خطر میفته.
تو همین کش و قوسها بودم و با سلطانیان بیذون قرار میذاشتم همدیگه رو می دیدیم.عشق در من به وجود نمی اورد .فقط کششهای خاص جنسی بود که وادارم میکرد از بودن در کنارش خسته نشم.
خونه وطنی دست معمار و کارگر بود تا تبدیل به اپارتمان بشه گاهی می رفتیم بهش سر می زدیم دیوارها خراب شده بود و کارگرا با چشمهای دراومده از کاسه مارو نگاه می کردن .شوهر وطنی با دوستش سر ساختمون بودن و گاهی با وطنی از طرحهاشون حرف میزدن.اون موقعها این اپارتمان سازیها خیلی سود داشت و تقریبا هر کسی که ویلایی نشین بود فکر اینکه اپارتمانش کنه حتما تو سرش می چرخید.ولی به اندازه این سه چهار سال رونق نداشت این کارا ولی به هر حال سود بود.من تو این افکار بودم که اگر منم پول داشتم میتونستم یه واحد اپارتمان بزرگتر داشته باشم تا پروین بتونه گاهی دوستاشو دعوت کنه خونمون.یا اینکه ماشین رو بفروشم شاید بشه ولی خب نمیشد ازینکه می دیدم ادمها به فکر پیشرفت زندگیهاشون هستن خوشم میومد ازینکه میدیدم اینده نگری خانوم وطنی رو که وقتی بچه دومش بیاد اونم یه خونه بزرگتر داره خیلی خوشم میومد.
تو همین فکرا بودم که یه صدای عجیب دلنشین منو متوجه خودش کرد داشت با شوهر وطنی و شریکش حال و احوال میکرد.سلام کردنش و نوع بیان کلمه هاش دلمو لرزوند.هر چی تلاش کردم صورتش رو ببینم که این کیه اینقدر دلنشینه برخوردش.نتونسم چون وطنی دستمو کشید و گفت بسه دیگه زیادم تو کار مردا فضولی کنیم خوششون نمیاد بیا بریم.
با اینکه یکی دو بار پشت سرمو نگاه کردم اما بازم اون مرد بر نگشت تا من ببینمش. اما تموم اون شب بهش فکر کردم .به اینکه اگر با اون صدا به من سلام کنه چه حس قشنگیه. یا وقتی اسمم رو صدا کنه چه حسی بهم دست میده.مدتها بود یه چیز خاص منو متوجه خودش نکرده بود.نه یه صورت خاص نه یه صدای خاص نه یه برخورد خاص مدتها بود حتی یه انسان خاص منو تحت تاثیر قرار نداده بود کم وبیش متوجه می شدم نود درصد ادمهای دور
و برم عین همدیگه هستن، هیچ کس حرف تازه ای برای گفتن نداره.ولی اون روز اون صدا منو دوباره تو رویاهای شبونه دوست داشتنیم غوطه ور کرد وهمش صورتش رو تجسم میکردم.گاهی شبیه پیمان ولی دلم نمیخواس مثه پیمان باشه ...
.شاید بعد از اون روز بارها خواستم به بهونه مختلف وطنی رو بکشونم سر ساختمون اما یا جور نمی شد یا خودم می ترسیدم اما ارزو میکردم یه بار دیگه اون ادم رو ببینم.
.پایان سال سوم دانشگاه بود و من درگیر امتحانهای سخت و استرس شدید شده بودم.طبق معمول موقع امتحانها ناخنهای من از بس جویده میشدن داغون بودن و گاهی موهام هم کم پشت میشدن .کار ارایشگاه خستم میکرد و بعد از اون پروین و ثبت نامش تو کلاسهای تابستونی تا یه کم سرگرم شه و از شانس بد من کلاس به درد بخور و ارزون اطرافمون نبود و من مجبور بودم جاهای دورتر بذارمش که اصلا فرصت نمی کردم هر دو ساعت با ماشین
برم دنبالشو تازه به کارهای خونه هم برسم در ضمن باید صرفه جویی میکردیم چون هزینه دانشگاه ازاد کمر شکن بود..ولی با همه این اوصاف وقتی خیلی خسته ودرمونده می شدم ته دلم یه خوشحالی عجیبی بود بی نهایت شیرین که دخترخلاصه از اون گذشته کوفتی جدا شدی و الان این همه سختی بهت می چسبه لا اقل به خودت افتخار میکنی .و سرتو بالا می گیری.
اونقدر این حس بهم انرژی می داد که خستگیم فراموشم می شد. بیشترین کیفم وقتی بود که می دونستم دارم واسه امتحانهای دانشگاه حرص می خورم.و این حرص خوردن میرزه.چون مثل بقیه دخترها دارم با سواد و دانشگاهی می شم و این خودش کلی افتخار بودبرای من.که پله پله با مصیبت به این جا رسید ه بودم.
تقریبا کار ساختمون تموم شده بود و یه کم نازک کاریهاش باقی بود .فرصت خوبی بود چون خانوم وطنی و پسرش تقریبا هر روز سر ساختمون بودن اما از شانس بدم امتحانها داشت پدرم رو در می اورد و کوچکترین فرصتی که پیدا می شد باید درس می خوندم وازین نظر هم بهم فشار میومد چون مثل بچه ها خیالپردازی می کردم که شاید اون اقا رو دوباره بشه دید در حالیکه از اون موقع ماهها گذشته بود و کار ساختمون تموم شده بود اما تاثیر عمیق صدای اون مرد منو پریشون می کرد ازینکه ببینم رو کتاب ولو شدم و دارم رویا میبافم حرصم در میومد .بنابراین تصمیم گرفتم برای اینکه یه کم روحیه داغونم هم بهتر شه پاشم برم خونه وطنی و یه سری بهش بزنم و یه کم از دست درسا غر بزنم تا سبک شم یه روزم بیشتر برای امتحانم فرجه نداشتم و هنوز اصلا به نصفم نرسونده بودم کتابمو.
با اعصاب پریشون دست پروین رو گرفتم و با عصبانیت راهی خونه امیدم شدم خونه خانوم وطنی که دوباره
داشت وسایل رو جمع میکرد که کم کم توی اپارتمانش منزل کنه.اقای سلطانیان همچنان زنگ میزد و منتظر بود تا من امتحانهامو تموم کنم تا باهاش ازدواج کنم هر چند جواب قطعی نداده بودم ولی خب بهترین موقعیتم بود.اصلا حوصله حرفاشو نداشتم و موقع امتحانها حرف زدن و بیرون رفتن رو قدغن کرده بودم.
دیدن وطنی ارامش بود .تنظیماتشون برای مصادف شدن تولد بچه دومشون با رفتن به خونه جدید یه کم به هم ریخته بود .یعنی خونه هنوز اماده نشده بود و بچه به دنیا اومد تو همون خونه اجاره ای فسقلی .پرستار گرفته بود و با این حال کلی گرفتار بود.ولی اونقدر از دیدن من ابراز شادی می کرد که ادم فکر می کرد هیچ غمی جز دوری من تو دلش نیس. رختخوابها و لباسها وسط اتاق ولو بود کارتونهای ظروف و خرت و پرتای دیگه.
کارگر تو خونه بود داشتن و وسایل بزرگ رو میبردن.تا چند روز دیگه باید میرفتن تو خونه جدید.پسر دومش بر عکس اولی خیلی اروم و ساکت بود .بغلش کردم.پروین همیشه اصرار داشت بغلش کنه.دلش داشت می ترکید از ذوق داشتن یه داداش کوچولو .علنا میگفت به پسر وطنی حسودیش میشه چون داداش داره.
با وطنی در مورد اون همه درس نخونده و کلاسای پروین درد دل می کردم و اونم از مشکلاتش می گفت که ببین منم با این همه گرفتاری دست کمی از تو ندارم تازه کلی هم قرض و قوله داریم ،می بینی که هممون یه جورایی گرفتاریم .که صدای شوهرش که می گفت یا الله یا الله ....به گوش رسید پرستار سریع روسری سر کرد و نی نی رو از من گرفت .من و وطنی هم رفتیم توی حال .
شوهرش ،شریکش واون مرد توی حال ایستاده بودن.من به سرعت رفتم توی اتاق قلبم به شدت می زد .مثل 15 سالگیم هول شده بودم .باورم نمی شد که دیدمش اونم اونجا .اونم با این وضعیت بلبشوی من.چه قدر دلم می خواست بازم برم توی حال تا ببینمش.خوب ندیده بودمش فقط صداش منو غافلگیر کرد.همون صدای فوق العاده وبرخورد بی نهایت اشنا که به من لبخند می زد واحوالمو می پرسید.شریک به خانوم وطنی در مورد کارهای کوچولوی مونده توضیح می داد و شوهروطنی هم به کارگرها امر و نهی می کرد .گوشم تیز بود ببینم اون مرد چی میگه.اونم گاهی بین صحبت شریک می پرید و امار درست مصالح و هزینه ها رو می داد انگار مامور شهرداری ،یا معمار ی چیزی بود ولی نمی دونستم چرا همش با ایناس.یه بیست دقیقه ای گذشت من هر چی گشتم یه اینه کوچولو پیدا کنم خودمو مرتب کنم گیرم نیومد چون موهام ژولیده بود یه شال پیدا کردم انداختم رو موهام و رفتم برای خداحافظی .قرار بود عصر هم بیان و خانوم وطنی رو ببرن برای یه چیزایی ازش نظر بخوان.
حسین اقا با من خداحافظی کرد.حتما متوجه نگاه عمیق من شده بود چون دیگه لبخند نزد فقط با مکث انگار با یه دنیا حرف نگفته خداحافظی کرد.رفت و انگار دل منم کند و با خودش برد!