مثل اینکه اینجا همه از دید احساسی ازدواج رو نگاه می کنن!!!!
جدی هیچ کی هیچ دلیل عقلی و منطقی برا ازدواج نداره!!!!!!!
همه از اینا هستین که میگین آرامش بعد از ازدواج و این حرفا!!!!!!
نمایش نسخه قابل چاپ
مثل اینکه اینجا همه از دید احساسی ازدواج رو نگاه می کنن!!!!
جدی هیچ کی هیچ دلیل عقلی و منطقی برا ازدواج نداره!!!!!!!
همه از اینا هستین که میگین آرامش بعد از ازدواج و این حرفا!!!!!!
به نظرت بهداشت روانی که پایه اصلیش آرامشه ، عقلانی نیست ؟؟؟
براستی آرامش را احساسی می دونی ؟؟
پیشنهاد دارم که در زمینه ضرورت حفظ بهداشت روانی و مقوله آرامش و جایگاهش در زندگی مطالعه داشته باشی .
و اما ازدواج :
ازدواج اختیاری است ( هیچ کس نه قانوناً و نه شرعاً و نه حتی عرفاً نمیتونه شما را مجبور به ازدواج کنه) .
چون اختیاریه ، تصمیم می گیری و تصمیم یعنی انتخاب .
برای یک ازدواج خوب ، انتخاب خوب و تصمیم مناسب لازمه .
وقتی انتخاب خوبی داشتی در کنار یک فرد دیگر که جنسش با شما متفاوته یک زوج را تشکیل می دهید ، این زوجیت خاصیتهایی دارد که شما را به رشد و کمال بیشتر می رساند . از جمله آثار این رشد و کمال اینه :
- خروج از خود محوری
- خروج از خودخواهی
- تقویت مسئولیت پذیری
- تامین نیاز به مفید بودن
- احساس توانمندی
- ایفای نقش در مسیر آفرینش و بقای نسل
و ........ موارد عدیده دیگر که خود تاپیکی جدا با عنوان آثار مثبت ازدواج می طلبد
حال شما که به نظرت ادله کافی برای ازدواج نداری ، هیچ کس نمیتونه مجبورت به ازدواج کنه ، می تونی اعلام کنی با توجه به این که به زحمتش نمی ارزه ( با توجه به بیاناتت در طول تاپیک میگم ) ازدواج نمی کنم . ما هم میگیم عزیزم ان شاء الله که هرجور می خوای زندگی کنی در کمال آرامش و آسایش و رضایت و سلامت روزگار را بگذرانی :323::72::72:
دوست عزیز خوب گرسنگی هم احساسه پس دلیلی برای خوردن و کارکردن نیست!نقل قول:
نوشته اصلی توسط MAMC
سردی و گرمی احساسه پس دلیلی برای پوشیدن هم نیست!
عقل بر اساس اطلاعات و ورودیهایی که از حواس پنجگانه (و شاید شش گانه) میگیره تصمیم گیری میکنه.
ازدواج هم یک نیاز روحی و عاطفی و جسمی و جنسی است و عقل حکم میکنه که اونه برآورده کنه، ولی از راه صحیح.
پس چی بگن، خوب این از مزایاشه دیگه. یعنی میخواید اون چیزی که شما میخواید بگیم.نمیگیم! :311:نقل قول:
نوشته اصلی توسط MAMC
اغلب اوقات زنگی مثل یک معامله است یه چیزی میدی یه چیزی میگیری ولی باید اون چیزی رو که میگیری برات ارزشمند باشه و نیازتو برآورده کنه.
شما حالت ديفالت ازدواج رو با شكست و رنج و شكنجه و ... تنظيم كردي!!
اين جوري كه نميشه...چرا فكر ميكني حتما مشكلات زيادي در راه هست كه بايد يه راهي براي تحمل كردنش پيدا كرد؟؟
ازدواج اون قدرا هم ترسناك و هولناك نيست اما حالا كه اينقدر ميترسي و بدت مياد از اينكه با يه ادم دي
ه خودتو مچ كني خب به قول فرشته مختار هستي كه اصلا ازدواج نكني...به همين راحتي به همين خوشمزگي...چرا ديگه اينقدر سخت ميگيري...
من نمی دونم شما هدفتون از زندگی چی هست؟ ولی هر هدفی که داشته باشید باید بقیه فعالیتهاتون در راستای اون هدف باشه.
از نظر من که هدف زندگی رو حرکت به سوی کمال مطلق و رسیدن به کمال نسبی و رشد می دونم ازدواج گزینه کاملاً مناسبی برای رسیدن به این هدفه. معلومه که تا وقتی که بابای من خرجیمو بدن و مامانم همه کارامو انجام بدن من هیچ رشد و پیشرفتی تو زندگیم ندارم. با ازدواج هست که ما مسئولیت هایی رو روی دوشمون احساس می کنیم و تلاشمونو بیشتر می کنیم و رشد می کنیم.
درسته ازدواج سختی ها و مشکلاتی داره، هیچ کسم منکر اونا نیست. ولی مگه می شه آدم بدون تحمل یه سری مشکلات بتونه رشد کنه؟!؟! با ازدواج ما انگیزه پیدا می کنیم که این سختی ها رو قبول کنیم. کسی در کنارتون هست که ازتون حمایت کنه و بهتون انگیزه بده که این سختی ها رو تحمل کنید.
وقتی شما در نقش یک همسر و یا مادر دیدید که می تونید کسی رو بیشتر از خودش دوست داشته باشید اون موقع هست که متوجه می شید که وقتی خدا می گه من نسبت به بنده هام از خودشون مشتاق ترم می تونه واقعیت داشته باشه.
وقتی که تونستید کسی رو در عین مقصر بودنش ببخشید متوجه می شید که کسی هم هست گناهان شمارو ببخشه.
وقتی تونستید غیر از خودتون تو زندگی کس دیگه ای رو هم به عنوان شریکتون ببینید و به نیازها و خواسته هاش توجه کنید متوجه می شید که چه لذتی در این هست که بتونید به کسی که دوستش دارید خدمت کنید، متوجه می شید که چقدر از محبت کردن به دیگری راضی هستید حتی بیشتر از اینکه محبت ببینید.
اون موقع هست که متوجه می شید که صفات خدا تا حدودی در شما هم وجود داره و هیچ وقت از خدا جدا نبودید و اینکه آدم سایه ای از خداست.
وقتی تونستید برای رضای شریکتون با کمال میل از بعضی از خواسته های شخصیتون بگذرید آماده می شید که برای رضای خدا هم از بعضی از خواسته های نفسانیتون بگذرید. با نزدیک شدن به خدا (کمال مطلق) به سمت هدفتون تو زندگی نزدیک می شید.
اگه هدف شما این باشه که کاملاً آزاد و دنبال سرگرمی ها و تفریحات دوران مجردی باشید من نه تنها دیگه حرفی نمی زنم که بهتون توصیه اکید هم می کنم که ازدواج نکنید. البته از صحبتاتون معلومه که اینجور نیست.
یه چیزی هم می خوام در گوشی بهتون بگم: وقتی کسی رو دوست داشتید و عاشقش شدید خودتون اولین مخالف حرف های اینجاتون می شید.:163:
سلام MAMC
واقعا وقتی می بینم پیگیر هستید و بادقت نظرات رو می خونید خوشحال میشم.
دوستان همه چیز رو گفتن. اما می خوام بازهم خودت رو بررسی کنی.
شما خود منبع که "ازدواج" است را ناارزنده سازی می کنید.....برخی ها هم بیش از اندازه "ازدواج" را ارزنده سازی می کنند در هر دو حالت هر دوی این ها دچار خطای شناختی هستند
یعنی آن کسی که شرط موفقیت را تنها در ازدواج می داند در نظر او ازدواج "بیش ارزنده سازی" شده و برعکس کسی مانند شما هر ازدواجی را با "شکست و اختلافات بسیار" قلمداد می کند دچار "ناارزنده سازی هست"
اما چون از منطق گفتید بازهم یک دلیل منطقی می آورم.
" از سوار شدن در هواپیما ترس و وحشت دارم>>حتما پرواز با هواپیما خطرناک است""
آیا این فرد استدلال درستی از پرواز دارد؟؟؟؟
:305:
اماکلا با این دیدگاهی که دارید که البته قابل درک است برای من و عقیده شما بسیار برایم قابل احترام.....اما خواهشا شما فعلا اگر هم فرصت ازدواجی بود با این طرز فکر ازدواج نکنید!
یک چیزی هم یواشکی در گوش شما بگم:
و اینکه کمی تامل کن اینجا تالار مشاوره و ازدواج هست....مراجعان خودش به حد کافی در برخی مواقع بدبین و ناامید هستن...حالا ما هم بی یایم به این بدبینی دامن بزنیم می دونی چی میشه؟؟؟ آخه مراجع میاد پیش مشاور که درددل کنه نه اینکه دردی هم بهش اضافه بشه
با تشکر از تمام دوستان
نقل قول:
دوست عزیز خوب گرسنگی هم احساسه پس دلیلی برای خوردن و کارکردن نیست!
سردی و گرمی احساسه پس دلیلی برای پوشیدن هم نیست!
عقل بر اساس اطلاعات و ورودیهایی که از حواس پنجگانه (و شاید شش گانه) میگیره تصمیم گیری میکنه.
ازدواج هم یک نیاز روحی و عاطفی و جسمی و جنسی است و عقل حکم میکنه که اونه برآورده کنه، ولی از راه صحیح.
حرف شما کاملاً درسته، اما یه بار دیگه نوشتتون رو بخونین!!!!1
من گرسنگی را احساس می کنم، پس به فکر بر طرف کردن گرسنگی می افتم!!!!
من که آرامشی که ازدواج به من می ده رو درک نکردم!!!! تا حالا هم یه لحظه احساس نیاز نکردم!!!! پس در این جور مواقع عقل چی حکم می کنه!!!!
من اگه دسته خودم بود همین کار را می کردم!!!!! دقیقاً دو سال پیش که من درسم تموم شد، و چند تا موقعیت ازدواج پیش اومد، خونواده به من گفتن که باید ازدواج کنم!!!نقل قول:
ازدواج اون قدرا هم ترسناك و هولناك نيست اما حالا كه اينقدر ميترسي و بدت مياد از اينكه با يه ادم دي
ه خودتو مچ كني خب به قول فرشته مختار هستي كه اصلا ازدواج نكني...به همين راحتي به همين خوشمزگي...چرا ديگه اينقدر سخت ميگيري...
منم اصلاً احساس نیاز نمی کردم، نمی دونم چرا نمی تونستم قبول کنم، همش می گفتم خیلی کارهای مهمتری دارم!!!! تا یه مدت یه ایراد که می دیدم همون رو بهونه می کردم و قضیه تموم می شد تا اینکه دیگه پدرم نتونستن تحمل کنن، درگیری سختی بینمون شکل گرفت، به صورتی که من و پدرم با اینکه توی یه خونه زندگی می کردیم، توی 6 ماه فقط چند بار همدیگه رو دیدیم، تا پدرم از سر کار می یومدن، همه من رو می فرستادن توی اتاق که دوباره دعوا نشه!!!!!!!!
دیگه تحمل نداشتم، داشتم دیونه می شدم که ادامه تحصیل به ذهنم خورد، با اینکه زمان بسیار کمی مونده بود، اما این قدر انگیزه داشتم که توی همون فرصت کم درسم رو بخونم و قبول شم!!!! و تنها راه فرار این بود که یه شهر دیگه درس بخونم.
الان که دوباره دارم بر می گردم، دوباره دارم دیونه می شم!!
پیش مشاور هم رفتم، تاثیر نداشته!!!!!!
می دونم دارم فرصتا رو از دست می دم، اما فایده نداره!!!
هیچ کششی به سمته ازدواج ندارم، هیچ چیزش برام جذابیت نداره!
دوستان گرامی،
من الآن داشتم تاپیک یکی از عزیزان رو می خوندم، فوق العاده ناراحت شدم و از خدا می خوام که مشکلش رو حل کنه!!!
من از درگیری با پدرم صحبت کردم!!!!! وقتی تاپیک این عزیز رو خوندم و درگیری های بقیه رو خوندم، نتونستم این پست رو همین جوری رها کنم.
ما یه خانواده ی بسیار آرومی هستیم، بحث هایی که توی خونه ی ما انجام می شه، تقریبا می شه گفت همون گفت و گوه، اما یه مقدار تن صدا بالاتر میره(خیلی اندک) و اصلاً به کسی بی احترامی نمی شه و هر کسی حق داره حرفش رو با دلیل و منطق بزنه، چه من باشم چه مادرم چه پدرم..(منظورم اینکه به شخصیت همه احترام گذاشته می شه)، فقط به خاطر اینکه خیلی کم این جور بحثا پیش می یاد، خانوادم متعقدن تداومش باعث از بین رفتن حس احترام می شه و یه جورایی احتمال داره به مرور حرمتا شکسته بشه. اون تعریفی که توی خونه ی ما از دعوا و درگیری می شه، همینه که گفتم، به جان خودم راست می گم.
چقدر عذاب وجدان گرفتم، برم از بابام حلالیت بطلبم، خدا منو ببخشه.
سلام به همه ی دوستان،
واقعاً از همتون ممنونم که به تاپیک من سر زدین،
واقعاً ممنونم که وقت گذاشتین و منو راهنمائی کردین!
شما زمینه ی تغییر رو برای من ایجاد کردین، شما کمکم کردین مشکلم باز بشه و سوالام مشخص بشه!
من جواب همه ی سوالام رو خودم می دونستم، نمی دونم چرا سعی نمی کردم خودم جواب سوالای خودم رو بدم، خیلی برام عجیبه! اگه این سوالا رو یکی دیگه ازم می پرسید خیلی قشنگ جواب می دادما! اما چرا به خودم جواب ندادم!!
تاپیکی که براتون تعریف کردم باعث شد من متوجه بشم که تمام حرفای خودم جواب سوالای خودمه!!
چرا ما فقط بلدیم دیگران را موعضه (نمی دونم املاش درسته یا نه) کنیم، عجب ایراد بزرگی دارم!!
خوب خیلی خیلی ممنون از همه، واقعاً دیدم عوض شد، اینگار چشمام باز شده، نمی دونم چه طوری بگم.
آخه مگه می شه یکی یه شبه و با خوندن یه تاپیک این جوری بشه! خودمم دارم تعجب می کنم!!
اینگار تا دیشب داشتم از یه سوراخ دنیا رو نگاه می کردم، اما الآن دارم همه جا رو می بینم، اونم از بالا!!
خودمم باورم نمی شه، ایشالا که این دید همیشگی باشه و من الان جو گیر نشده باشم.
آقای ناظم می تونین تاپیک من رو جزء به نتیجه رسیده ها حساب کنین.
با تشکر.