سلام:72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط MOHAMMAD.
میشه کتاب رو معرفی کنید
مرسی:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام:72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط MOHAMMAD.
میشه کتاب رو معرفی کنید
مرسی:72:
سلام یه مهسا و محمد عزیز
این قدر افسرده نباشید. فقط کافیه کنترل اوضاع رو در دست بگیرید. یعنی چی لبخند مصنوعی؟
تا دنیا هست آدم باید زندگی کنه. اینکه هدف این دنیا چیه؛ بسته به نگرشت داره. اگه هم عقیده داری هدف نداره، پس شاد زندگی کن و هر موقع دیدی رضایت درونی نداری، بدون که یکی از نیازهای اولیت رو نشناختی و یا ارضاءش نکردی.
مهسای عزیز.
رفتارهای همسرت به نظرم خیلی سنجیده اومد. مثل بچه گی ها که می خواستیم دوچرخه سواری کنیم؛ اول دستمون رو می گرفتن؛ بعدا رهامون می کردن.
حرف های نقاب هم مهم و عمیق بود.
و اما کارهایی که من در این گذار فاز ها انجام می دم.
اول از همه با خودم قرار داد می بندم توی طول مسیر محکم باشم و کم نیارم.مسلما درک کردی که این وسط بودن چه احساس و عواقب بدی داره. از طرفی گاهی اوقات اونقدر فشار روی آدم زیاد میشه که دلش می خواد بزنه زیر همه چیز.اینه که هیچ وقت، در مواقعی که فشار روت زیاده، تصمیم برگشت نگیر.چون این تصمیم ها بر پایه منطق نیستند، گرچه در اون لحظه فکر می کنی منطقیه.
اینا قرار داد های اول کارمه.بعد شروع می کنم.
نیاز به نیروی محرکه دارم.
اول از همه مدام به خودم یاد آوری کنم که به چه دلایلی دارم این اخلاق رو ترک می کنم
بعد هم به خودم یاد آوری کنم که چرا دارم اون رفتار جدبد رو جایگزین می کنم.
پس تعداد زیادی سوال برا خودم مطرح می کنم. (مثل همین سوال هایی که نقاب عزیز پرسید). تعدادی مقاله می خونم (در مورد اخلاق قدیم و جدیدم)و در موردشون فکر می کنم .
به جرات می گم در چند ماه اول دست کم روزی 4 ساعت فقط فکر کردن لازمه. با خودت خلوت کن.
اینها باعث می شه تو بدترین شرایط روحی، دلیل تلاطم رو بدونی و بدونی که این سختی ها ارزش داره.
قدم بعدی اینه که ترس رو از بین ببرم.
دلیل ترس "جهل" هست.
"جهل" از دنیای جدیدی که قراره توش برم.
بنابراین اولا آگاهیت رو ببر بالا؛ ثانیا به اتفاقات روزمره زیاد فکر کن. هر شب چک کن ببین اگر عکس العمل هات چه طور بود، بهتر بود. این باعث می شه اگه امروز برات یه اتفاقی افتاد و نتونستی واکنش خوبی بدی، اگر فردا باز هم همون اتفاق افتاد، بتونی بهترین واکنش رو بدی.
بعد به این فکر کن که اگر فلان اتفاق بیافته، بنابر عقیده ی جدید، چه عکس العملی باید نشون داد.
همه ی اینها باعث می شه با دنیای جدید بیشتر آشنا بشی.
وقتی عکس العمل هات به جا شد، کم کم کنترل اوضاع میاد دستت و این باعث می شه آرامش درونی دوباره بیاد سراغت.
این ها اصول کلی هست. اما توی راه، مسلما مشکلاتی پیش میاد که نمی دونی باید چه جوری حلشون کنی. این جزییات رو با همسرت و یا این جا مطرح کن تا بشه حلشون کرد. حل نشده باقی نگذارشون.
در مورد عذاب وجدان هم فقط این رو می گم: "سعی کن خودت رو دوست داشته باشی"
من نمی دونم خانواده و اطرافیانت به خاطر رفتار جدیدت، چه عکس العمل هایی نشون دادن که باعث عذاب وجدان تو شده. اما جمله ی بالا فوق العاده به من کمک کرد برای از بین بردن این عذاب وجدان بی جا.
البته این جمله هم به من خبلی کمک کرد. نمی دونم به درد تو بخوره یا نه:: "بعضی ها دلشون می خواد دروغ بشنوند."
یه چیزی هم اضافه کنم.
دوستان همه به این تاکید دارند که اول باید شخصیت جدا (نه متکی به خانواده و نه به همسر و نه به ...) پیدا کرد.
شخصیت افراد با هم متفاوته.
یکی استقلال طلبه، یکی نه
هر کسی باید اون جوری زندگی کنه که راحت تره و بیشترین شادی رو براش میاره. البته از سود و ضرر های احتمالی اخلاقش هم باید آگاه باشه.
بنابراین شاید یکی این جوری راحت و شاد که شخصیت وابسته ای داشته یاشه.
این عیب نیست. این هم یک جور شخصیته.
سلام كامران عزيز واقعا ممنونم از توجهت به نوشته هاي من:72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط kamran2007
كامران جان باور مي كني با تمام وجودم دركت مي كنم.امان از اين خنده هاي مصنوعي و امان از اين همه تكيه گاه بودن و مشاور بودن و محكم بودن براي ديگران و امان از اين همه ويراني...
كامران جان اول از همه بگم كه اينجا تاپيك من نيست.تاپيك هر كسي است كه مشكل من را دارد و يا علاقه مند است كه در اين راه با من همراه شود و علاقه مند است كه من را راهنمايي كند. پس هر وقتي كه دوست داشتي با كمال ميل حاضرم كه نوشته هاتو و مشكلات و مسائلتو همين جا بخونم و با هم همدردي كنيم.
واقعا دوران سختي است اما كامران عزيز حسرت اينكه آدم نتونه از اين حالت خارج بشه در حاليكه لياقت آدم شادي و لذت واقعي است خيلي حسرت بزرگي است.راستش من الان خيلي درد مي كشم چون نيمه ي راه را آمدم اما دردي كه الان مي كشم با درد و حسرتي كه قبل از شروع اين راه كشيدم واقعا قابل مقايسه نيست.
سلام به محمد عزيز
خيلي خيلي ممنون ار لطف و توجه شما دوست عزيز
من به كتاب و مطالعه خيلي علاقه مند هستم و اگر لطف كنيد نام كتاب را بگوييد بسيار ممنون مي شود.من و همسرم نامزد رسمي هستيم و كاملا خانواده هامون با هم ارتباط دارند.
محمد عزيز مطلبي كه در مورد شخصيت مقطعي من گفتيد كاملا صحيح است من بسته به اينكه در چه شرايطي قرار مي گرفتم و چه انتظاراتي از من بود شخصيتم تغيير كرده است.
در مورد دوري از همسرم و تنهايي، همسر من اصلا مشكلي با اين مسئله ندارد و حتي بارها خودش اين پيشنهاد را بهم داده است اما من مثلا يك هفته با كسي ارتباطي نگرفتم و فقط در حد سلام و خداحافظ و همش در اتاقم بودم اما نتونستم مشكلم را حل كنم اين قدر فكر هاي مختلف به ذهنم آمد كه تقريبا گيج شدم و پايان آن هفته خسته تر از هميشه و نا اميد بودم و اين گيجي بدتر كرد حالمو، نتونستم خودمو پيدا كنم. البته الان هم تقريبا ارتباطم با همه را حداقل كردم و تقريبا ايزوله كردم خودمو ...
سلام به ريحانه جان دوست عزيزم:72::72::72:
مي دوني ريحانه جان من خيلي دوستاي زيادي داشتم و هميشه اينقدر تعداد دوستام زياد بود كه بعضي وقت ها به خيلياشون نمي رسيدم.اما واقعيت اينه كه اين همه دوست حتي دوستاي ده ساله نتونستن كمكي رو كه شما توي اين چند ساعت به من كردي انجام دهند.واقعا از صميم قلب برات آرزوي بهترين ها را دارم مي دوني يك روزي من معروف بودم به اينكه هر چيزي كه از خدا مي خواستم برام مي اومد باور مي كني؟هر چيزي.همه مي گفتن از پاكيته...امشب اگز ذره اي از اون پاكي هنوز در وجود من هست از خدا مي خوام كه بهترين و زيباترين آرزوهايت رو بهت بده.:72:
ريحانه جان دارم چندين بار حرفهايت را مي خوانم و سعي مي كنم كه كارهايي را كه گفتي به ذهنم بدم و حتما انجام بدم در مورد جمله هايي كه در آخر گفتي وايييي كاملا باهات موافقم مثلا مادر من اگر بهش دروغ بگم خيلي خيلي از مشكلات باهاش حل ميشه و بديش اينه كه من خيلي كم مي تونم دروغ بگم و اصلا اينجوري تربيت نشدم
از مادرم حرف زدم شايد بد نباشه كمي از مادرم بگم.مادر من يك زني است كه خود من كمتر زني را از نظر پيشرفت تحصيلاتي و شغلي مثل اون ديدم.حتي مامان من الان درامدش ار بابام خيلي بيشتره اما...
هيچوقت كنارم نبود.از زماني كه يادمه يا هميشه درگير مشكلات پدر و مادرش و خواهرش بود يا بعد از آن درگير مشكلات كاريش بود و آخر از همه هم درگير مشكلاتش با بابام... البته اگر اين حرف هارو به هر كسي بگم عمرا باورش نميشه چون هيچوقت نذاشتم كسي اين كمبود را در من ببيند اما...بارها بهش گفتم كه مامان من الان بهت احتياج دارم مامان بسه اينقدر به فكر مامان بابات نباش من الان كمك لازم دارم به مدلاي مختلف با لحن هاي مختلف گفتم اما هيچ فايده اي نداشت.خيلي وقت ها اينقدر بهم فشار آمد كه مي خواستم با گريه و زاري بهش بگم تا شايد بفهمه اما اون لحظه ديدم كه با اولين جمله ي من از خستگي خوابش برده ...
و باز هم كسي نبود.
ولي نا اميد نميشم بالاخره حلش مي كنمممممممممممممممممم
مهسای عزیزم، اول ممنونم بابت دعات؛ که به شدت بهش احتیاج دارم.:43:
در مورد مادرت هم، وضعیت من هم بهتر از این نبوده.شاید یکی از دلایلی که باعث شد من، خودم رو خوب بشناسم و هر لحظه اقدام به بهتر کردن خودم کنم این بود که، من خودم خودم رو بزرگ کردم!!
در مورد دروغ هم، راستش منم توانایی دروغ گفتن نداشتم. اما در برخی موارد، وقتی راستش رو می گفتم اعصابشون که خورد می شد هیچ؛ مامانم کلی نذر می کرد که من اصلاح شم (بشم همون ریحانه ی قبلی) اینم هیچ. اون قدر هی میومدن تو اتاقم و باهام حرف می زدن و رو اعصاب من راه می رفتن که دیگه برام توان نمی موند.
در نهایت هم مجبور می شدم بگم،" بله شما راست میگید" تا دست از سرم بردارن و آرامش نسبی باز هم برگرده. بماند که تا چند روز بعدش پس لرزه داشت.
وقتی با یکی مشورت کردم و گفتم اعصابم خورده از این که مامانم رو ناراحت می کنم، گفت "خوب ناراحتش نکن.مگه نمی گی حرف منطق متوجه نمی شه؟ خوب این آدم، خودش انتخاب کرده که دروغ بشنوه. آرامشش در اینه که دروغ بشنوه. آخه تو با کسی که چشماش رو بسته، گوشاش رو گرفته میخوای چی کار کنی؟"
منم دیدم راست می گه. 2 راه دارم. یا اینکه راستشو بگم و وقتی حرف منطق متوجه نشدن، داد بزنم و بگم "من اینم". یا اینکه با آرامش بگم "بله شما درست می گید" ولی کار خودم رو بکنم.
و من گزینه ی دوم رو انتخاب کردم. چون واقعا نمی تونم شاهد اذیت شدن و اعصاب خوردی مامانم باشم.از طرف دیگه هم دیدم عقاید و دیدگاه های سلبی داره که به هیچ وجه حاضر به تغییرشون نیست.
مهسا جان سلام
تمام و کمال و با دقت مطالب شما را خواندم . و در مورد شما بیشتر با نظر نقاب همسو هستم .
شما روحیه وابسته دارید .توصیه می کنم
کتاب وابستگی عاطفی
کتاب وابستگی متقابل
هر دو کتاب به قلم : ماری بتی
را مطالعه بفرمائید .
یادمان باشد عوامل بیرونی متغیر های خوبی برای وابستگی نیستند .گاهی هوا ابری است و گاه آفتابی و....
یاد بگیریم که از هر شرایطی در لحظه نهایت استفاده را ببریم .
یاد بگیریم مادر - پدر - همسر - فرزند - دوست و .. نمی توانند شرایط ایجاد خشم و ناراحتی ما را مهیا کنند مگر اینکه ما خودمان به آنها چنین فرصت و اجازه ای را بدهیم که روی مغز ما ماراتون بروند !!در نیمه پر هر لیوانی مسائل قابل مشاهده و لذت بخشی وجود دارد .
یاد بگیریم زمان ما برای زندگی کوتاه تر از آن است که قدر یگدیگر ندانیم .(مادرها و پدرها هم اشتباه می کنند اما ما می توانیم آنها را ببخشیم همانطور که آنها با بزرگواری ما را می بخشند )
یاد بگیریم که اکثریت انسانهای کره ی زمین با پیش نویسی از " قوی باش ، کامل باش "" عجله کن " دیگران خشنود کن " و "سخت کوش باش " زندگی می کنند اما ضمن داشتن این پیش نویسها لازم نیست نه همیشه قوی باشیم و نه همیشه کامل و... و در نهایت اشتباهات خود را با آغوش باز پذیرا باشیم و درست و غلطهای خود را دوست بداریم چرا که متعلق به ما هستند و تاریخ زندگی ما را می سازند اما از این تاریخ و اشتباهات باید درسهای خوبی بگیریم که تکامل انسان در همین آزمون و خطا و زمین خوردنها و بلند شدن هاست .
یاد بگیریم به جای اینکه فکر کنیم که دیگران چه کرده اند تا بتوانیم احساسات منفی را در مورد آنها در خود تجربه کنیم به خودمان و نوع عملکردها و رفتار و احساس خود بیندیشیم و ببینیم ما چه کرده ایم و...
یاد بگیریم از ترسهایی که زمینه ی مراقبتی و حفاظتی و منطقی دارند پیروی کنیم ( مثل ترس و احساس خطر از آتش سوزی ) اما زمینه های ترسهای خیالی را در خود بخشکانیم .
یاد بگیریم ...
و...
و در کل یاد بگیریم مشگلی نیست که آسان نشود مرد می خواهد که هراسان نشود . :46:
در ضمن توصیه می کنم قبل ا ز ازدواج رسمی و شروع زندگی از گرفتن مشاوره غافل نباشید . زفع مشگلات شما و ایجاد شرایط تغییر پایدار، زمان بر خواهد بود .
موفق باشید .
سلام به ريحانه ي عزيزم:43::72:
ريحانه جان واقعا باهات موافقم و من هم هزاران بار توي شرايطي كه شما توصيف كردي قرار گرفتم .خيلي وقت ها بحث كردم اين قدر بحث كردم كه خدا مي دونه ولي نتيجه اي نداشت راستش آخرش من شدم آدم بده.
بعضي وقت ها هم مي تونستم موفق بشم كه قانعشان كنم ولي فقط در حد حرف بود و مثلا فرداش مي ديدم كه روز از نو روزي از نو همه چيز برمي گشت به اول.
آخرش هم دلسوزي بود كه همه مي خواهند بهم كمك كنند و فكر مي كنند كه من واقعا مشكل خيلي بدي دارم در صورتي كه من به كمك نا آگاهانه و بدون مطالعه ي آنها نيازي ندارم و فقط اگر دست از سرم بردارندددددددددددددد خودم بالاخره مشكلم را حل مي كنم
ولي راست ميگي ريحانه جان بعضي ها واقعا دوست دارند دروغ بشنوند من واقعا نمي دونم چرا اين قدر اصرار دارم كه شرايطمو بهشون بفهمونم و در آخر هم اونا نمي فهمند و من خسته تر مي شم
واي ريحانه جان جملاتتو كه خوندم اين قدر نزديك به اتفاق ها و حرف هايي بود كه براي من اتفاق افتاده شك كردم كه نكنه خودم نوشتم!!!:163:
سلام آني عزيز:72:
خيلي خيلي ممنونم از اينكه مطالب من را خوانديد و دنبال كرديد:72:
چشم حتما كتاب ها را مي گيرم و مي خوانم.
راستش نوشته هاتون خيلي من را به فكر انداخت.چرا اين قدر منفي فكر مي كنم؟واقعا نمي دونم. من كسي بودم كه زماني كه همه مي گفتند نميشه من مي گفتم ميشه و اين قدر تلاش مي كردم تا بالاخره مي شد. ولي واقعا الان دليل اين همه ذهن منفي خودم را نمي فهمم.
من با توجه به حرف هاي شما و نقاب جان متوجه شدم كه وابستگي به عوامل بيروني دارم و كاملا با سخنان شما موافقم.اما نمي دونم كه عوامل دروني چه چيز هايي است كه من به آنها بايد تكيه كنم و اينكه چجوري مي تونم بين عوامل دروني و بيروني تعادل ايجاد كنم.
مطلبي كه در مورد پدر و مادر فرموديد كاملا حق با شماست. من با اينكه احساس خشم زيادي در درون خودم نسبت به آنها دارم اما در نهايت فكر مي كنم كه بيشتر اين مشكلات تقصير خودم بوده است.خيلي دلم مي خواد كه بتونم ببخشمشون اگر كاري به كارم نداشتند شايد خيلي زودتر از اين ها مي تونستم ببخشم اما اينكه نمي گذارند من روي خودم كار كنم و سد و مانع مي شوند و نمي گذارند كه من كسي باشم كه خودم مي خوام خيلي اذيتم مي كنه و اون خشم منو باز شديد مي كند.
سعي مي كنم بيشتر به مسائلي كه گفتيد توجه كنم.
سلام دوستان من:72:
در مورد کتاب اسمش :چطور به اینجا رسیدم . نوشته: خانم باربارا دی انجلس هست .
یکی از جمله های این کتاب این هست که :فرایند مکاشفه ذهن ممکن است که ماه ها و حتی سال ها طول بکشد .برای انجام دادن اینکار ضرورت دارد که با پرسشها همراه باشیم و برای پاسخ دادن به انها هیچ عجله ای نکنیم.
ببین ایننکه گفتی الان یک هفته است که داری به طور جدی کار میکنی اما گیجتر شدی من باید بگم این یعنی اینکه داری درست عمل میکنی .ببین توی همین کتاب اتفاقا در مورد همین اتفاق هم یه مثال جالب اورده که الان بهت میگم .گفته که :یک مردی در یه زمینی که میگفتن که زیرش اب هست داشته برای رسیدن به اب چاه میکنده .اون هر بار چندمتری میکنده اما بعدش میدیده که ابی نیست و دوباره کمی ان طرفتر میکنده بازم به اب نمیرسیده خلاصه یه ببار یه متخصصی میاد میگه تو در این زمین به اب میرسی اما مشکلت این هست که همان چاهی که کندی رو بهش عمق نمیدی و نیمه راه ولش میکنی .
ببین شما هم نباید انتظار داشته باشی که ظرف یک هفته یا حتی یک ماه به هدفت که شناخت خودت هست(که این یکی از بزرگترین اهداف هر انسانی هست )برسی .البته اوایل اینکار کندتر پیش میره اما به مرور سریعتر میشه.برای اینکار باید صبور باشی.اما در این راه کشف ذهن تو نیاز به یه ابزار و وسایلی داری همان طور که برای حفاری هر چیز ی ما نیاز به ابزار اونکار داریم و اون هم پرسشهایی هست که باید از خودت بکنی و پاسخهایی هست که در کمال ارامش به انها باید داد.کتابهایی هست که در مورد شناخت روحیات و شخصیت خودت باید بخونی .مثلا همین کتاب خودش خیلی کمک میکنه.و همینطور تعیین کردن اهدافی درست در زندگی هست.البته تاکید میکنم که در تمام این مراحل تعادل و امکانات روحی و معنوی خودت رو در نظر بگیری.و همینطور فکر کردن در مورد امور روزمره که ریحانه گفت هم به نظر م کمکت میکنه.من احساس میکنم که عوامل درونی همان خواسته های واقعی خودت /همان باید و نباید های وجودت /حریم های شخصی تو/و در نهایت هویت تو هست...
خیلی از ما توی زندگی به یه مرحله ای میرسیم که خیلی گیج میشیم اما بهترین کار اینه که به جای اینکه با کلمات مبهم و احساسای مبهم در موردش صحبت کنیم اول وضعیت و شرایط بدی که توش هستیم رو برای خودمون تشریح کنیم تا بفهمیم که الان توی چه وضعیتی هستیم و مشکل ما دقیق چی هست.این کمک خیلی بزرگی میکنه تا ادامه راه رو بهتر بریم.مهمترین قسمت راه این هست که مشکل خود را پیداکرده و ان را بپذیریم و بعد از ان مطمئنا راهش را پیدا خواهیم کرد.
هر چقدر که منفی باشید و منفی فکر کنید باز هم جا دارد تا به این کار ادامه دهید و متاسفانه بعد از طی زمان افکار منفی جز اتوماتهای فکر شما در میاید و تبدیل به یک عادت می شود . درست به همین روش شما می توانید مثبت اندیشی را در خود تقویت کنید .
بایک تمرین ساده شروع کنید . هر زمان که فکر بد و منفی به سراغ شما آمد آن را روی یک ابر بنشانید و فوری به آن فکر منفی بگوئید ترا دیدم حالا برو و از من دور شو و درست در همان زمان لذت لیس زدن به یک بستنی خنک و شیرین و ...( هر چیز دیگری که دوست داری ) را روی ابر خیال خود بنشان و او را جلوی چشمان خودت نگهدارید .
مطالعه کتابهایی که مالامال از جملات مثبت است را سر لوحه امور روزانه ی خود قرار دهید حتی می توانید از فلش کارتهایی که اخیرا در شهر کتاب دیدم به بازار آمده و به عنوان موجی مثبت و قابل رویت می تواند همیشه و در همه جا همراه شما باشد استفاده کنید .
هر روز قسمتی از فیلم راز را ببینید . به انداه ای که احساس توانمندی در شما تقویت شود .
مسئله مادر و پدر و خشمی که از آنها دارید را ریشه یابی کنید و دقیق بررسی کنید . ببینید علت این آزردگی کاملا از چه سنی و از کجا شروع شده . اگر می توانید با آنها در نهایت آرمش صحبت کنید به طریق صحبت کردن اگر نه در نامه ای مفصل و در نهایت ادب مسئله خود را با آنها در میان بگذارید و خواستهای خودتان را از آنها در آن مطرح کنید .
تصمیم بگیرید مستقل باشید و مستقل عمل کنید و برای خشنودی دیگران کاری انجام ندهید تا مجبور به تجربه ی خشم درونی خود نباشید .
بر روی برگی کاغذ خیلی بزرگ بنویسید: من انسان خوب و مهربانی هستم و اثبات مهربانی من همین اندازه که به خودم مهر ورزیدم و تحصیلات خوبی کرده ام و دختر موفقی هستم و مدالهای ریز و درشتی بر سینه دارم اما برای اثبات مهربانی بیشتر لزومی ندارد دیگران خشنود کن باشم و از خودم و خواستهای خودم فاصله بگیرم من می خواهم زندگی را خود تجربه کنم . آنقدرها هم که دیگران فکر می کنند لزومی ندارد قوی و کامل باشم و... ( این نوشته را به دوار اتاق خودتان بچسبانید )
هر روز خودتان را نوازش کنید و خیلی گرم و گیرا و صمیمی با خودتان برخورد کنید گویی هزار سال است که خودتان را ندیده اید و حسابی دلتنگ خود هستید .
این روزها ی خوبی که در انتظار بهار هستیم از تماشای خورشید و باد و درختان و... لذت ببرید و از خداوند به خاطر هر نعمتی که به شما داده تشکر بلند بالایی بکنید . از خدا تشکر کنید که سلامت هستید و عزیزانی دارید که حتی اگر فرصت اشتباه کردن به شما نمی دهند ولی آنقدر شما را دوست دارند که به جای شما تصمیم می گیرند !! و لبخند بزنید به این خصوصیت اخلاقی آنها ،شما مختار هستید که طبق نظر آنها عمل نکنید . پس باز هم خدا را شکر کنید . سعی کنید از حوزه جبر خود را خارج کنید و مسیر های زندگی تان را خودتان انتخاب کنید از ناراحتی دیگران دچار ترس و ناراحتی نشوید .
در مورد پدر و مادر کاملا درکت می کنم.
الان که از بحران خارج شدم، کاملا اون فشارهاشون و اعصاب خورد کردن ها و برخورد هاشون رو از قصد فراموش کردم تا بتونم کاملا دوستشون داشته باشم.
اما این که بهت بگم الان؛ هر روز صبح که پامیشی، تمام اتفاقات بد رو فراموش کن تا بتونی با تموم وجود و مهربونیت صبح بهشون سلام کنی، میدونم که حرفی آرامان گرایانست، اما تا حدی امکان پذیره.
فقط توصیم اینه، سعی کن رفتارهات رو با پدر مادرت کنترل کنی. بررسی کن، به ازای هر حرفی، چه جوابی بدی که نخوان بحث کنن و قانعت کنن و ...
همین که آدم اوضاع خونه رو بتونه آروم کنه، نصف مشکلش حله.
اگر نفهمیدی باید چه جواب و عکس العملی داد، بیا اینجا مطرح کن.