-
RE: دوباره برگشتم اما...
ببینید خواسته اش خیلی زیاد نیست! اما اون به عنوان یه مرد یه معمار که روز اول داشت می یومد به خواستگاری دختری، باید می دونست که داره مسئولیت همه چیز این زندگی رو به عهده میگیره، نه تنها مسئولیت هزینه های عقد و عروسی، خونه و ماشین و این بند و بساط ها! ببینید خیلی رک و رو راست بگم که همسر من از روز اول اصلا مثل خود من بی مهابا وارد این زندگی شد و خیلی خیلی بد و بی تخصص این زندگی رو اداره کرد و این شد که زندگی ما الان به اینجا رسیده!
ببینید من باید می دونستم که مردی که با یک بار حرف زدن با من، بخواد توی یه هفته یه دفتر کامل از عشق و محبت و دوست داشتن برای من بنویسه، حتی توی دومین ملاقاتمون بعد از مقوله ی صیغه ی محرمیت بخواد از من در مورد اسم بچه از من سوال کنه، یه مرد خیلی خیلی احساساتی هست که دقیقا من باید به این موضوع فکر می کردم که همون جوری که نامه ها و احساساتش شدید هستند، خشم و عصبانیتش هم شدید خواهد بود.
بابا! به کی بگم! من دیگه... دارم... توی ... این ... زندگی... کم ...م ی یارم.
بچه ها! خواهش می کنم بهم یه راه حل نشون بدید! من و همسرم باز دوباره دیشب دعوامون شد. شوهرم، خسته، عصبانی، گرسنه، و خلاصه بی حوصله! همه ی فکرش هم این بوده که با گفتن این حرفها من ازش دلجویی کنم و دلش رو به دست بیارم و بهش امیدواری بدم، خواسته ی زیادی هم نبوده، اما توی چه شرایطی؟
من هم از صبح مریض بودم، بعدش کارهای خونه رو انجام دادم، بعد هم سر کار رفتم، وقتی اومد دنبالم، فکرش رو بکنید من از همسرم انتظار دارم بپرسه که از صبح حالت بهتر شده؟ چی نمی خوای برات بخرم، میگفتی از صبح چیزی نتونستم بخورم؟
تا اینجای مساله نه مشکل از همسرم بوده، نه از من! اما می دونید مشکل از کجا بود، اینجا که من هنوز از دست همسرم رنجیده خاطر بودم، وقتی توی حال عصبانیت داشت، من رو هم سرزنش می کرد، نمی تونستم ازش دلجویی کنم، چون هنوز 5 روز از اون روزی نمی گذره که با من این رفتار رو انجام داد! و تازه داشت من رو هم بابت اینکه چرا مدیرم کارم رو دائم در شیفت بعد از ظهر می اندازه سرزنش می کرد!
بچه ها! دیشب به این موضوع رسیدم که من هنوز اصلا نمی دونم که همسرم رو دوست دارم یا نه! واقعا دیگه به این موضوع شک کردم!
وقتی بهش این موضوع رو گفتم: گفت: اما من دوستت دارم و بعد از کلی داد و بیداد و یکی به دو، که حتی پدرشوهرم هم شنیده بود، آقا اومده میگه من می خواستم ازم دلجویی کنی! گفتم: با بدترین لحن و بلندترین صدا و سرزنش کردن من از من می خوای که ازت دلجویی کنم تا آروم شی؟
دیگه نمی دونم این زندگی چی میشه! فقط امیدوارم که با تصمیماتی که الان میگیرم مبنی بر امیدهایی که به خودم میدم که این زندگی درست میشه، آینده ام رو خراب نکرده باشم.
آقای مدیر عزیز خواهش می کنم راهنمایی ام کنید.
-
RE: دوباره برگشتم اما...
از نظر من توقعات شما هم به اندازه همسرتون بالاست . توي يه زندگي مشترك من نداريم. شما فكر كرديد كه همه كساني كه ازدواج كرده اند مردهاشون صبح تا شب همسرانشون رو پرستش مي كنند. ولله نه. همسر منم به محض اينكه منو مي بينه ميگه خوابم مي ياد. اوايل عصباني مي شدم ولي ديگه زدم به رگ بي خيالي. بخوابه انقدر بخوابه كه خودش از زندگي خسته بشه. چقدر آخه ما ز نها بايد خودمون رو زجر بديم كه بايد و بايد با همسرمون صحبت كنيم. عزيزم تمام زندگي هاي الان همينطوره. خيلي خيلي عاشقانه باشه يكساله. الان فقط زندگي رو مي گند خوبه كه دوم بياره. تمام زندگيها داره به طلاق ختم مي شه. اينم خيلي بده. شرايط بعد از طلاق هم سخته مخصوصاً براي خانمها و خصوصاً تو اين دوره زمانه با اين همه فساد. به نظر من شما دو نفر بايد با هم به مشاوره مراجعه كنيد. مشاور بهتر مي تواند زندگي شما را سروسامان بخشد.
-
RE: دوباره برگشتم اما...
دوست عزیزم
خواهر خوب
تاپیک هایت را از ابتدا خوندم و از اینکه بچه ها به شما راهکار می دادند خیلی خوشحال هستم
اونقدر ها نمی تونم در رابطه مشکلت بگم اما یه چیزی هست که مدتهاست می خواهم به همه مراجعه کنندگانی مثل شما بگویم
زندگی خیلی کوتاه هست
از زندگی لذت ببرید
نمی دونم چرا ما انسانها خصوصا خانم ها اینقدر نسبت به طرز رفتار طرف مقابلمون و همچنین شرایط حاکم بر زندگی واکنش های احساسی و گاها از روی وابستگی نشون می دهیم
عزیزم شما گفتی که مریض بودی و انتظار داشتی همسرت از شما دلجویی کنه درسته؟
میشه بپرسم چرا؟
همه ما از عزت نفس حرف می زنیم من خودم خیلی وقت بود که به دنبال معنی عزت نفس و چگونگی داشتنش می گشتم
می دونی عزت نفس یعنی چی؟
.
.
.
یعنی اینکه خودت را دوست داشته باشی (تحت هر شرایطی )
حالا شوهرت ازت نپرسید حالت چطو ر هست
خوب نپرسه
چه اتفاقی می خواهد بیفتد؟
خوب اگه بپرسه
من احساس خوبی بهم دست میده که شوهرم به فکر من هست
یعنی احساس خوب داشتن و رضایت داشتن به واسطه دیگری و شرایط بیرونی
حالا اگه نپرسه
اون وقت چون از صبح همش توی این فکر هستم که باید حالم را بپرسه تا من احساس خوشایندی از مهم بودن و ارزش داشتن بهم دست بده چون نپرسیده آشفته می شوم و دلخور یعنی ناراحتی به دلیل عوامل بیرونی
شما که اینقدر به دنبال مشاوره و گرفتن راهکار هستی
سعی کن از راهکارهایی که بهت می دهند استفاده کنی
مهمترین راهکار این هست که
1- واقعیت را همین طور که هست ببینی
2-از وابستگی رها بشی
ببین اگر خودت را دوست داشته باشی و تنها به خودت تکیه کنی دیگه هیچ چیزی نمی تونه خوشحال و حس خوبت رو ازت بگیره
اون وقت نه تنها آرامش پیدا می کنی بلکه باعث ایجاد آرامش در شوهرت هم می شی
شما که این همه صبر داشتی بیا و همتی کن تا آخر امسال به این هدف برسی که
تحت هر شرایطی از هیچ چیز نرنجی
بیا نیازهای احساسی ات را که شوهرت باید تامین کنه واسه یه مدت کوتاه ندیده بگیرشون و تنها سعی کن خودت به خودت برسی خودت به خودت روحیه و امیدواری بدی و شاد باشی
اون وقت ببین که وقتی شما آرام هستی و آرامش داری شوهرت هم در کنارت کم کم ارام می شود
در این مدت از خوندن مقاله ها و کتابهایی در مورد کنترل خشم و عصبانیت غافل نشو
پیروز و آرام باشی:72:
-
RE: دوباره برگشتم اما...
من با اينحرف خانم حرف دل مخالفم كه چون اكثر زندگيها مشكل دارد پس ما هم در مشكل زندگي كنيم. چون بقيه هم خوشبخت نيستند من نيز ناراحت نباشم. ظرفيت و شرايط انسانها متفاوت است. من هم تقريبا مشكل خانم دل را دارم و اينكه هر لحظه بايد منتظر يك رفتار و واكنش پيش بيني نشده باشم. اينقدر اين قهر و آشتي ها و دلخوريها نزديك به هم است كه توان رسيدن به تعادل را از انسان ميگيرد. اگر 2 ماه يكبار بحثي پيش آيد آسيبي به روح ما نميزند ولي اگر قرار باشد هر هفته منتظر دعوا ، بدخلقي و ... باشيم از نظر روحي ضعيف ميشويم و قدرت تصميم گيري و تفكر از ما سلب ميگردد. هنوز جاي زخم قبلي خوب نشده كه زخم ديگري دهن باز ميكند.
-
RE: دوباره برگشتم اما...
دوستان خوبم از همه شما کمال تشکر رو دارم، بخصوص از بالهای صداقت عزیز که احساس کردم که " چون از دل برآید بر دل نشیند". دوست خوبم راستش نمی دونم چطور می تونم به حرفهایی که شما گفتید برسم، راستش فکر می کنم یکی از مشکلاتم توی زندگی همین هست و البته باید این موضوع رو هم اضافه کنم که من چون توی خانواده ای بزرگ شده ام که از همان دوران کودکی وقتی به دنیا اومده ام، مادرم برای چندین ماه من رو میزاره و میره، چون پدرم پسر میخواسته، یا بعد از اون بلافاصله خواهرم به دنیا میاد که همیشه این رو از این ور و اون ور شنیدم که مادرم تمام توجهش به خواهر کوچیکم معطوف میشه و در کل همه برام تعریف می کنن که وقتی 2 ساله بودم و مادرم نبوده همیشه به دنبال چادر مادرم میگشتم و وقتی بوی چادر رو حس می کردم که بوی مادرم رو میده با گذاشتن اون زیر سرم آروم میشدم و خوابم میگرفته. من می خوام بگم که من دوران کودکی با محبتی علیرغم تمام محبت هایی و سختی هایی که مادرم برای بزرگ کردن ما کشیده نداشتم و از جانب پدر هم که دیگه اصلا و ابداً. یادمه همیشه وقتی مدرسه میرفتم از اینکه پدرم من رو با اسم و فامیلیم صدا میکنه و یه دست به پشتم میزه، انگار کلی بهم محبت کرده و چقدر ذوق می کردم. من همیشه یه آدم احساساتی بودم که همیشه به شعر و عشق و محبت البته از راه صحیحش علاقه داشتم. یادمه وقتی دختر بودم توی خونه همه بهم میگفتن که این قراره بشه زن یه آدم فقیر بی پول که از صبح تا شب بشینن برای هم شعر بخونن! ولی یه چیزی هم که همیشه بوده و یادم هست این بوده که من از همون دوران راهنمایی همیشه دوست داشتم مستقل باشم و محتاج نباشم، بخصوص از سرزنش کردن بیزار بودم، وقتی خواهر بزرگترم یه موقع هایی یه پولی یا کاری برای من و خواهر کوچیکترم انجام میداد، یادمه وقتی بعدش حرفش رو می زد من به خودم میگرفتم و به خاطر می سپردم که داره منت میذاره پس من باید به خودم متکی باشم و دفعه ی دیگه پولش رو یا کمکش رو ازش نگیرم که منتی روی سرم نباشه، در صورتی که خواهرم تنها این حرفها رو میشنید و بعد هم با خنده همه چیز رو تموم میکرد و چقدر هم همیشه همه اون بی خیالیش رو می پسندیدن.
خیلی دوست دارم که عزت نفس داشته باشم، اما نمی دونم چطوری؟ نمی دونم از کجا شروع کنم که بی خیال باشم، که اینقدر به شوهرم گیر ندم - البته برای قبل از این 1 ماه بود- که چرا این رفتار رو جلوی خواهرت اینها داشتی؟ چرا این کار رو برام انجام ندادی؟ و چراهای دیگه؟
شاید به خاطر همه ی اون چیزهایی که براتون گفتم من از ازدواج یه رویای بزرگ برای خودم ساخته بودم، که حالا همه ی اون رویا تبدیل به خاکستر شده و من دیگه توان جمع کردن اون رو ندارم؟ شاید همه ی امیدم رو به همسرم بسته بودم و حالا فکر می کنم این مرد مردی نیست که بتونه من رو خوشبخت و تامین کنه؟
و هزاران شاید های دیگه... :323:
لطفا راهنمایی ام کنید.
-
RE: دوباره برگشتم اما...
سلامی دوباره
دل عزیز از اینکه برایت مفید بود خوشحالم
برای رسین خیلی هم سخت نیست
فقط کافی هست بخواهی
شنیدی می گن ماهی گیری یاد گرفتن از ماهی گرفتن از دیگری بهتر هست
فقط کافی هست که بخواهی اون وقت می تونی خیلی محکم و قوی باشی و بهت قول می دهم رسیدن به عزت نفس چنان خوشی و ارامشی رو برایت به ارمغان میاره که تمام لحظه های زندگی ات سرشار از عشق و لذت میشه
مطمئن باش
-
RE: دوباره برگشتم اما...
یعنی من خودم باید جام وجودیم رو که الان خالی خالی هست پر کنم از عشق و محبت و دوست داشتن خودم!
یعنی هیچ توقعی از دیگران نداشته باشم، یعنی از محبت ها و دوست داشتن های همسرم خوشحال نباشم و از رفتارها و کارهایی که احساس می کنم رنجیده خاطر میشم ناراحت نشم! خیلی خیلی سخته! نمی دونم می تونم این کار رو انجام بدم یا نه!
یعنی باز هم باید به خودم تکیه کنم مثل همیشه! مثل همیشه ی همیشه!
امیدوارم که بتونم.
-
RE: دوباره برگشتم اما...
دل گرامی
اول سعی کن با تمام خاطرات گذشته کنار بیایی جوری که با مرور کردنشون احساس رنجش و دلسوزی نداشته باشی
ببین شما در گفته هایت همش از دیگران نقل قول کردی نه از حس خودت
تنها جایی که از حس خودت گفتی این بود که خواهرت خیلی خونسرد بود و همه اینجوری می پسندیدند می دونی چرا ؟
می دونی چرا خواهرت در برابر شما عکس العمل نشون نمی داد؟
.
.
.
چون خیلی قاطعانه و مصمم هدفش رو دنبال می کرده و شرایط بیرونی برایش اصلا تاثیر گذار
نبوده
.
.
درسته؟
مسلما حس خیلی خوبی اون موقع بهش دست می داده نه
شما الان پر از احساس هستی و خودت با گفتن و تاکید کردن روی گذشته و تصوراتت این وضعیت را تشدید می کنی
اول سعی کن این احساسات را کم کنی
توی تالار بگرد اسم چند تا مقاله را برای مهار کردن احساس پیدا کن و برای من بنویس
.
.
.
خوب حالا که پیدا کردی شبی یکی مقاله بخون و روش فکر کن اگه سئوالی به ذهنت رسید بپرس
بیا تا عید بی خیال مشکل خودت با همسرت باش
نمی گم کلا او و مشکلت را فراموش کنی نه
نسبت به این مسئله و عصبانیت شوهرت که گفتی واکنشی سریع نشون نده سعی کن آروم باشی و فعلا تا مدتی نیازهایی عاطفی ای را که شوهرت تامین می کنه را نادیده بگیر و منتظر نباش تا او نیازت را برطرف کنه
فعلا به خودت فکر کن و سعی کن با خودت دوست باشی:72:
-
RE: دوباره برگشتم اما...
توی مسابقه طناب کشی که هیچ جایزه ای نداره فقط بخاطر برنده شدن اجرا میشه
وقتی هر دو گروه دارن زور میزنن به این فکر میکنند که طناب رو بکشند به طرف خودشون و برنده بشند
خیلی زور میزنند که پاشون روی خط سفید وسط نره تا بازنده نباشند
یه بار گروه یک دائم داره طناب رو میکشه و زور میزنه
گروه دو نزدیک به خط سفید وسط میشه و حالا عزمش رو جزم میکنه تا پاشون روی خط نره
این بار گروه یک نزدیک به خط سفید وسط میشه و گروه دو داره برنده میشه
اما نه گروه یک هم عزمش رو جزم کرد که بازنده نباشه و داره زور میزنه
بله حالا دوباره هر دو گروه تقریبا مساوی هستند و طناب مساوی هست
گروه دو داره بازم بیشتر زور میزنه ، انگار گروه یک داره کم میاره
اوه نگاه کنید گروه یک خیلی نزدیک شده به خط سفید وسط
اما نه گروه دو کار رو تموم نمیکنه ، گروه یک هنوز امیدوار داره زور میزنه
حالا این گروه دو هست که داره کم میاره ، انگار زیادی زور زدن و حسابی خسته شدن
گروه دو نزدیک و نزدیک تر شده به خط سفید وسط
اوه نگاه کنید گروه دو طناب رو ول کردن و گروه یک ولو شدن روی زمین
کل این بازی تا وقتی کیف داشت که همه داشتن با عشق و امید زور میزدن و بعدش که ول کردن بازی تموم شد و دیگه اون لذت های زور زدن و امیدوار بودن تکرار نشد حتی برای برنده ای که ولو شد روی زمین
-
RE: دوباره برگشتم اما...
سلام دوست عزیز
میدونی بعضی از دخترا مخصوصا اونایی که هنوز جوانتر هستند فکر میکنن که بعد از ازدواج یک زندگی افسانه ای دارن که قراره توش هر شب شمع باشه و اغوش و نوازش وهیچ مشکلی نباشه...و برای خودشان خیلی رمانتیک فکر میکنن و وقتی وارد یه زندگی میشن میبینن که از این خبرا نیست سرخورده شده و ناامید میشن.
دوست من هدف از ازدواج اینه که دو نفر کاملتر بشن و اینکه عیباشون رو پیدا کنن وبهتر بشن و اینکه زندگی در کنار همسر جدا از اینکه شیرینی هایی داره تلخی هایی هم داره و ما باید با گذشت زمان و شناختن همدیگه سعی در این داشته باشیم که این تلخی هایی هم که احیانا هست تبدیل به شیرینی کنیم .
ببین در مشکل پیش امده همین که همسر شما عیب خودش رو پذیرفته این خودش جای خوشالی داره اما باید بدونی که شما نباید که فکر کنیید رفتن همسر شما پیش یک مشاور میتونه زندگیتو کن فیکون کنه .نه این فکر اشتباه هست .میدونی در این مسئله شما باید بدونی که اگه همسرت یه گام بر داشته شما هم باید کنار اون و برای بهتر شدن زندگیت یه گام برداری و اون هم اینه که شما بعد از گذشت این مدت زمانی که باهاش زندگی کردی بهتر از هر کسی میدونی که چه مسئله ای بیشتر اونو عصبی میکنه و سعی کنی که از ایجاد اون جلوگیری کنی.شما که بهت عمد نمیخوای که اون عصبی تر بشه و زندگیت خراب شه؟؟
تو میدونی که اون وقتی خسته هست نمیخواد که باهاش در مورد محبت کردن و... صحبت کنی اما باز شما این صحبت رو پیش میکشی .که باعث این مسائل میشه.پس سعی کنید که این موارد را کشف کرده و از بروز ان جلوگیری کنید.ببین حتی اگر این محبت ها فقط مال اخر هفته باشه یا مدت زمان بیشتر و واقعی باشه خیلی بهتر است تا اینکه اجباری باشه و با خستگی .
سعی کن همسرت رو بهتر و بهتر بشناسی و واقعا از بودنش کنارت لذت ببری حتی اگر با ناز و نوازش و ...همراه نباشه.وقتی دوسش داری همین که هست خوبه.حتی اگر با ارامش کنار تو خوابیده باشه....
راستی من دیدم که شما تاپیک هایی زده بودی در مورد اینکه ایشون تحصیلات دانشگاهی نداره ایا شما با ایشون در مورد تحصیل هم مشاجره ای داشتی یا نه؟
و یه سوال که صادقانه در وجودتان به ان جواب دهید اینه که ایا اینکه ایشون دانشگاه نرفتن باعث نشده (با توجه به این خصلت که خانم ها اهل مقایسه هستن )که شما نظرت نسبت به ایشون فرق کرده باشه و شما هم کمی بنای ناسازگاری گذاشته باشی؟؟؟