RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام
همون شادزي عزيز ممنونم از راهنماييت ولي بخدا من با خودش لجبازي نمي كنم لااقل اين يه هفته ده روز اخير لجبازي نمي كنم ولي حرصم ميگيره كه اختيار زندگي ما دست پدر و مادرشه من مي گم چرا من براي يه مهموني يه روزه اونم توي شهرستان كه هفت ساعت راه با ماشينه بايد بچه هامو اسير كنم بخاطر اينكه پدرش گفته چنين و چنان اگر هم نرم دقيقا هميني ميشه كه الان شده يعني من رفت و آمدم كاملا با خانواده همسرم قطع ميشه و توي مراسمشون شركت نمي كنم در حالي كه واقعا دوستشون دارم و وقتي رفت و آمدم قطع ميشه اونها در مورد من قضاوتي رو مي كنن كه خانواده همسرم ميخواد. يعني فكر مي كنن من يه آدم گنده دماغ افاده اي منزوي هستم بعد از يه مدت چه اتفاقي مي افته؟ اونها توي مراسم ديگرشون منو دعوت نمي كنن و روابط سرد ميشه. من چكار كنم كه همسرم كمي توي طرز فكرش تغيير ايجاد كنه و زندگي ما رو بخاطر امر اونها خراب نكنه؟
توي هفته گذشته يه اتفاق ديگه افتاد خواهش مي كنم دوستان بگن من مورد به مورد بايد چه رفتاري از خودم بروز بدم واقعا گيج ميشم و در نتيجه عكس العملهام ممكنه نتيجه خوبي نداشته باشه
روز چهارشنبه همسرم بهم گفتم خواهرش منو دعوت كرده برم مراسم ختم انعام روز جمعه كه توي خونه اش برگزار ميشه گفتم بريم؟ گفت مجلس زنانه است!حالا اين كه اگه مجلس زنانه است خواهر همسرم چرا به خودم زنگ نزده هم يه بحثي البته من به اين بي احترامي ها عادت دارم و به قول همسرم مشكلي نيست من زيادي حساسم. خلاصه بهش گفتم چيكار كنيم گفت اگه بخواي ميريم گفتم پس بچه ها رو ميذاريم خونه مادرم و دوتايي مي ريم دوباره گفت نه تو با بزرگتره برو من كوچكه رو نگه مي دارم اينم بگم كه مراسم روز جمعه بود تا بعد از ظهر پنج شنبه هم درگير بوديم و اگه ميخواستيم بريم بايد جمعه صبح با اتوبوس 7 ساعت راه مي رفتيم ساعت 5 مراسم بود ساعت 7-8 شب هم با اتوبوس راه مي افتاديم و بر مي گشتيم تا شنبه سركار برم اونوقت با اين اوصاف ميخواست كه من با بچه بزرگه برم و برگردم و براي اولين بار با اتوبوس سفر كنم و برم ترمينال بليط بخرم و شبونه برگردم. بهش گفتم من دوست دارم با تو برم گفت بدون بچه ها هيچ جا نمي ريم. و من هم باز ديدم بخاطر حرف پدرش حاضره اينهمه سختي رو من و بچه ها تحمل كنيم اولش هيچي نگفتم ولي بعد دوباره دعوا كرديم و از اين شكايت كردم كه چرا من هيچ جايگاهي پيشش ندارم و چرا نمي تونه محترمانه به پدر و مادرش بگه ما حق داريم خودمون براي زندگيمون تصميم بگيريم. خودش ميگه تو اينطوري فكر مي كني وگرنه من خودم به اين نتيجه رسيدم كه نبايد جداي از بچه ها جايي بريم منم ميگم عزيز من تو يكي دوبار سفرهاي يكي دو روزه رو با من به تنهايي برو كه اونها بفهمند كه ما مطيع بي چون و چراي دستورات اونها نيستيم بعدش ديگه نرو اينطوري اونها بيشتر به خودشون حق مي دن كه توي زندگي ما دخالت بكنن ولي نتيجه چي شد؟ دلخوري بيش از پيش من و نرفتنم به مهموني! البته من واقعا علاقه اي به اين يكي مهموني نداشتم ولي اونچه ها منو بيشتر ناراحت كرد همين اطاعتهاي مسخره همسرم از خانواده اش و بي ارزش بودن من براشه
باز هم راهنمايي كنيد من اينطور مواقع چه بايد بكنم و چطوري خودم رو آروم كنم؟
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ عزیز
مث اینکه "منم منم" هنوز تو زندگیتون ادامه داره و نقش اصلی رو داره بازی میکنه.
یه سوال دارم ، حالا بعد از اینکه نرفتی اون مراسم ،
اولش هيچي نگفتم ولي بعد دوباره دعوا كرديم
چرا بحث کردید و دعوا کردید . ممکنه این مورد از اونائی بوده که همسرت هم انتظار نداشته بری. با این دوری راه و گرما و سختی و... .
شما هم که دلیل اوردی که وقتی برگردم میشه نصف شب و ... خب سخته دیگه.
ببین دوست عزیز ، تا وقتی از دید اونها به خودت نگاه نکنی نمی تونی ایراداتت رو برطرف کنی.
اگه از دید اونها افاده ای هستی و خودت رو میگیری ، و خودت واقعا فکر میکنی اینطوری نیست ، سعی کن مواردی رو که باعث یه همچین طرز فکری میشه رو کم کنی. مصداقهاش رو حتما می تونی پیدا کنی. ارتباط با خانواده همسرت رو بیشتر کن. گاهی بهشون زنگ بزن. با بعضی از اونها گرم بگیر.
وقتی فاصله داری با اونها - خواهر همسرت هم برا دعوت کردن شما به برادرش میگه نه به شما .
بهر حال شما باید خودت جایگاه خودت رو تو اون خانواده تعریف کنی . البته تو یکی دوسال اول زندگی.
موفق باشی:72:
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
BABY جان سلام
واقعا از خودم نااميد شدم و راستي راستي دارم فكر مي كنم يه مشكل اساسي در برقراري ارتباط دارم اينكه مي بينم واقعا نتونستم اون چيزي كه در زندگيم جريان داره رو طوري بيان كنم كه دقيقا ديگران احساسم رو درك كنن و متوجه عمق دردي كه كشيده و مي كشم بشن. واقعا چرا من نتونستم با وجود اينهمه توضيحي كه دادم اين حس رو به دوستان منتقل كنم كه ميزان رنجيدگي من از خانواده همسرم چقدر زياده و تا چه اندازه از خانواده اش (پدر و مادر و برادرش ) متنفرم اونوقت شما مي فرماييد باهاشون ارتباط بر قرار كنم؟ مني كه 8 سال تمام سعيم رو كردم اين ارتباط برقرار بشه؟ مادر همسر من يه آدم به شدت متكبره و دائما ميشينه از خودش و بچه هاش در مقابل من تعريف مي كنه من از اين مقايسه كردنهاش و خودش رو به رخ ديگران كشيدنهاش بيزارم! معتقده عروس يعني خاك زير پا برادرش 16 سال از من كوچكتره ولي وقتي چشمش به من مي افته مثل بزر نگاهم مي كنه تا سلام بدم و دائما از خودش و رشته اش تعريف مي كنه پدرش حتي با برادر خواهرهاي خودشم رفت و آمد نداره وقتي دليلش رو از همسرم مي پرسم ميگه كلاس پدر من بالاست و تحصيل كرده امريكاست و عموها و عمه هام كم سواد و بيسوادن اينه كه نمي تونن همديگه رو درك كنن!!! مادرش خودش رو فاطمه زمان مي دونه! بچه اشون رو امامزاده مي دونن و ميگن بلاهايي كه تعريف كردم كه پسرشون سر من آورده خيالات اوهام من بوده و گرنه امكان نداره اونا بچه بدي تربيت كرده باشن! اصلا نمي خوام ببينمش بهتون گفتم كه رفته چه چيزهايي به مادرم گفته و هزار تا چيز ديگه از عقده هاي دروني خودش سرچشمه مي گيره اونوقت واقعا من مي تونم از ديد اونها به خودم نگاه كنم و بهشون حق بدم در مورد قضاوتهايي كه در مورد من كردن؟
همسرم جونش رو براي خانواده اش ميده اتفاقا خيلي هم دلخور شد كه چرا توي مراسم خواهرش شركت نكردم اون انتظار داشت ما با بچه ها بريم و برگرديم و در مرحله بعدي اگه قراره من برم خودش پيش بچه كوچكم بمونه و تمام سختي ها رو من و بچه بزرگم تحمل كنيم ولي توي مراسم حاضر شيم. اگه واقعا خودش راضي نبود با من سرسنگين و بداخلاق نمي شد. ديروز رفته خونه پدرش شب مي دونيد چي به من ميگه؟ ميگه پدرم گفته ميخوام برم زبان بخرم بيارم خانمت يه بار ديگه جلوي خودمون بپزه !!!! مي دونيد چرا؟ چون توي يكي از مهمونيهايي كه دو روز بخاطرش زحمت مي كشيدم و با وجود سركار رفتن و بچه كوچك خيلي مجلل برگزارشون مي كردم براشون خوراك زبان هم پخته بودم. ايشون فكر مي كنه هميشه من غذاهامو از بيرون مي خرم و از رستوران تهيه مي كنم يه بار به مادرم گفته بود كه دختر حتي بلد نيست غذا بپزه و هميشه هر وقت ما ميريم خونه شون غذاهاشونو از رستوران ميارن! و حتي دفاعيات مادر بنده رو نشنيده بود. بعد كه به همسرم گفتم خنديد و گفت باباي من همچين چيزي نمي گه! دو سه ماه پيش پدر همين رو به پسر فرموده بودن و پسر طبق معمول چيزي نگفته بود و حالا نتيجه اين شد كه آقا ديروز اينو گفته كه بياد از من تست آَشپزي بگيره! حالا اگه اونها فكر مي كنن من يه آدم بي عرضه بي هنرم و حتي بلد نيستم غذا درست كنم و خودشونن كه مشكل دارن من بايد از ديد اونها به قضيه نگاه كنم و بگم بله حتما اشكال از منه؟ اونها دائما دارن در مورد من قضاوتهاي بيحا مي كنند اونوقت اگه من بخوام بهشون حق بدم كه ديگه كارم تمومه!
مي دونيد چي خيلي منو ديشب ناراحت كرد؟ اين كه همسرم اين موضوع رو تمسخر و خنده به من گفت و گفت برو آشپزيتو تقويت كن كه يه وقت پيش بابام اينا غذاهات خراب نشه! يعني چي ؟ يعني كسي كه از همه چيز با خبره و مي دونه من چيكار دارم مي كنم و اونا چه چيزهاي بي اساسي ميگن بجاي حمايت از من بهشون حق ميده كه بيان و تست بگيرن تازه شك داره كه من بتونم درست از آب درش بيارم!
هنوز هم دلخوره و اصلا منو تحويل نمي گيره سر اون جرياني كه من زنگ زدم به مادرش و گفتم ديگه به خانواده ام زنگ نزنه و مي گه اشتباه كردي ولي يه بار بخاطر اونهمه كار بد و زشت اونها باهاشون اخم نكرد يا رفت و آمدش رو كم نكرد يا حتي دفاع نكرد و رفت از طرف من عذرخواهي كرد.
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
ببخشید من متوجه منظور شما نشدم ، شما میخوای بجنگی و پیروز میدان هم باشی. شما از این خانواده متنفری (با تاکید) بعد انتظار داری خواهر شوهرت به شما زنگ بزنه و بگه بیا فلان مراسم؟؟ تا وقتی تنفر و... مطرحه رابطه همین جوریه.
بنده در خصوص رفع سوء تفاهمها مطالبی رو عرض کرده بودم.
قبلا هم گفته بودم تا وقتی تمایل به جنگ و ... ایناست، راه حل معنا نداره.
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
BABY عزيز
اگه من الان شمشير از رو بستم و وارد ميدان جنگ شدم بخاطر اينكه قبلا خيلي احترام گذاشتم و رعايت كردم و ديدم آخرش بازنده هستم. من كه از اول اين نبودم همين خواهر همسرم خدا رو شاهد مي گيرم وقتي باردار بود به اصرار من به همسرم يه كالسكه خيلي خوب براي سيسمونيش گرفتيم و بعد از تولد بچه هر بار كه به خونه همسرم مي اومد يه هديه براي بچه اش داشتم. هنوز هم هر بار خونه ما بياد جز احترام و محبت هيچي نمي بينه ولي در مقابل چي كار كردن با من؟ خواهر همسرم هر وقت مي اومد خونه مادر و پدرش چون از شهرستان مي اومد با اينكه هم خودش هم همسرش از من و همسرم كوچكترن توي عيد و غير عيد مي رفتيم ديدنشون خونه اونها يك بار موقع سال تحويل اونجا بوديم و قرار بود فرداش خواهرهمسرم برسه اينجا مادرش وقتي داشت با ما خداحافظي مي كرد به بچه بزرگتر من گفت فردا بچه عمه مياد تو هم بيا اينجا بازي كن (روز عيد) وقتي برگشتيم خونه مون به همسرم گفتم اين بار ما نريم بذار اونا يه دفعه هم كه شده بيان خونه ما عيد ديدني مي دوني چي شد؟ خواهر همسرم اومد يه هفته 10 روز هم موند ولي خونه ما نيومد! و تازه پدر و مادرش گفته بودن شما چرا نيومديد براي ديدن خواهرت!!!! وظيفه شما بوده! تا الان ياد ندارم كه خواهر همسرم بدون دعوت ما اومده باشه يعني اگه همينطوري بگيم به ما هم سر بزنيد اون طرفها هم بيايد و... فقط ميگن باشه ولي تا وقتي نگفتيم فلان روز و فلان ساعت شام تشريف بياريد نميان كه ! چرا؟ چون خانواده همسرم معتقدن عروس بايد به پاي خودشون و دخترشون فدا كنه خودشو! اونوقت همين خواهر همسرم با وجود اينكه مي دونه مشكل چيه و اونها چقدر منو عذاب دادن و ميدن هميشه اگه خوش اخلاق باشن با من خوش اخلاقه اگه قهر باشيم با من سرسنگين ميشه كلا هم كه زنگ نمي زنه به من از اول هم نمي زد! من ميگم يه آدم تحصيل كرده كه امسال هم دكترا قبول شده يايد طرز فكرش كمي بهتر از پدر و مادرش باشه ولي اصلا اينطوري نيست البته علت ناراحتي من اين نبود فقط تعريف كردم يه گوشه ايشو كه بدونيد من همه جوره محبت كردم و احترام نگه داشتم ولي بخدا من هم آدمم بالاخره كم آوردم و شمشير كشيدم
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
دوستان عزيزم سلام
خواهش مي كنم تا مدتي منو همراهي كنيد تا از اين سردرگمي نجات پيدا كنم اگه ميام اينجا و مطالبي رو مي نويسم نه براي جذب خواننده كه استفاده از نظرهاي سازنده شماست وقتي ميگم نمي دونم واقعا چكار كنم راست ميگم توي اين يه هفته سعي كردم اتفاقهاي كوچكي رو كه مي افته و تاثير بزرگي روي روابط من و همسرم ميذاره بيان كنم و از همفكري شما استفاده كنم ولي متاسفانه انگار كسي حرفهاي منو نميخونه يا خوب نمي تونم بيانش كنم خواهش مي كنم راهنمايي كنيد
من اكثر اوقات بخاطر خوشحالي فرزند بزرگترم كه دوست داشت پيش مادر بزرگهاش چند روزي بمونه موافقت مي كردم بعضي شبها پيششون بمونه و حتي باهاشون مسافرت بره ولي از بار پيش كه مادر همسرم به مادرم گفته بود بچه اي كه خونه اينو و اون بزرگ بشه بهتر از اين نميشه تصميم گرفتم ديگه نذارم خونه اون مادر بزرگش بمونه گفتم ببين تو رو خدا ميايم ثواب كنيم كباب هم مي شيم اينم بگم كه بچه هام حتي يه شب هم غير از خونه دو تا مادر بزرگشون جاي ديگه اي مثل عمه و دايي و... نموندن
خواهر همسرم ديشب اومده و بچه ام دوست داره بره پيش بچه عمه اش پدرش هم انگار نه انگار كه اين حرفها زده شده به من زنگ مي زنه ميگه بذار ببرمش بذارمش اونجا ولي من گفتم نمي ذارم ديگه بچه يه شب هم اونجا بمونه بذار فردا عصر مي ره مي بيندش خيلي بداخلاق با من خداحافظي كرد و من باز هم غمگين شدم از اينكه نمي خواد بفهمه من چي مي گم و نبايد با كارهاش بهانه دست اونا بده كه به حرفهاي بدشون ادامه بدن در حالي كه من بچه رو بخاطر اينكه دوست داشت پيش اونا بره اونجا ميذاشتم اونم گاهي اوقات نتيجه اين شد كه بگن من بچه رو از سرم باز مي كنم چرا همسر من نمي خواد بفهمه؟ نمي دونم واكنشم چي بايد مي بود . شما جاي من بوديد چه مي كرديد
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ عزیز
من پی گیر پستهات هستم و برات حرف دارم اما چون این روزها کمی مشغله دارم ، تمرکز کافی برای ارائه حرفهام ندارم . شما کمی صبور باشید تا نکاتی را در اولین فرصت خدمت شما بگم .
فقط توصیه می کنم خود خوری را کم کن و آرامش را توسعه بده و.....
تا بعد :72: