RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
دقیقا می دونم چی می گی و مطمئن بودم که در جواب پست اون شبم همینها به ذهن شما می یاد.من خودم خیلی خوب به اون ضعفهام رسیدم.حتی می دونستم این بخشیدن (یا کنار آمدن با آزردگی ها)به همین راحتی نیست.خاطرات بدی در ذهنم حک شده(همون برداشتهای غلط،حساسیتهای بی جا،رفتار منفعلانه باعث شده تبدیل بشن به خاطره بد)و من هر اتفاقی که در زمان حال می افتاد رو با گذشته جمع می زدم و عکس العملهام چیزی بود که از درون رنج می بردم.به خدا من هیچ ادعای خوب بودن ندارم ولی اگه یادت باشه گفتم من تو ذهنم به تصور اینکه دارم از حقم می گذرم پس باید در چشمشان عروس خوبی باشم وقتی دیدم این طور نیست با خودم گفتم من از حق می گذرم با هزار مکافات اما نتیجه ش .......
می دونی من حداقل دوست داشتم از من تعریف کنن نه اینکه بگویند عروس جدید خیلی ذوق دارد که خودش انتخاب کند.یعنی همون ذائقه ای که شما گفتی من تا به حال به این خیال که ذائقه آنها این چنین است کنار آمدم ولی وقتی دیدم با آمدن عروس جدید نمی توانند ذائقه خود را تحمیل کنند به جای تقدیر از من،من را به بی ذوقی متهم کردن.حالا تعریف نمی خواستم حداقل برچسب نمی زدند مگر من از آنها توضیح خواستم.مگر شر به پا کردم که چرا برای او این کارها را می کنید.حتی برای اینکه عروس جدید را قانع کنند گفتن اگر برای تو این چنین کنیم رایحه ناراحت می شود که من مسئله رو حل کردم.هم با کمال ادب به آنها گفتم هر جوانی دوست دارد خودش انتخاب کند من هم دوست داشتم ولی ترجیح دادم احترام بگذارم و هم به عروس جدید گفتم من مشکلی ندارم و نداشتم
آنی قدر نشناسی اطرافیان همیشه منو عذاب می ده.می خوام یاد بگیرم توقعاتمو از اطرافیان بیارم پایین.می خوام اونقدر بگم بزرگ شدم که بالاخره در رفتارم تاثیر بگذارد.آنی جان تا به حال گذشته من بر زندگی الانم تاثیر گذاشته ولی می خوام الان رفتاری داشته باشم که مسائل گذشته ام در نظرم خنده دار باشد.
وای چقدر پر حرف شدم.هر چقدر تو دنیای واقعی کم حرفم اینجا برعکسه
نازنین جون بهار گفت بهت بگم فعلا حالش خوب نیست.به محض خوب شدن به تاپیکت سر می زنه
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
ادعای خوب بودن هیچ اشکالی ندارد چون به واقع تو خوب هستی . هر چه که باشی خوب هستی ، پس ادعا کن . این ادعای قشنگی است . اشکال زمانی است که از مرور ارتباطات و خاطرات به نتیجه گیری خوب بودن خود و بد بودن دیگران برسیم . بخش پایانی تفکر و احساس اشکال دارد که من متمرکز بر نیاز بر مرمت این بخش در بحران ها هستم .
دقت داشته باش که صحبت ها را با دقت همانگونه که می گویم متوجه شوی و خطا نداشته باشی .
پس تو همیشه و همیشه خوب هستی . هر چه که باشی خوب هستی . دیگران هم هر چه که هستند خوب هستند . آنها فقط مثل تو ضعف و قوت دارند . تفاوت سلیقه هست .
تفاوت فرهنگ . تفاوت رنگ و نژاد . تفاوت مذهب . تفاوت ذائقه و .......
تفاوت سطح احساس - سطح تفکر . تفاوت سطح مهارت - آگاهی و توانایی و.....اینها هست . اینجاست که تصادف ها روی می دهد و نیاز است قبل از تصادف ما سطح پذیرش خود را از مسائل پیرامون و درون بالا ببریم تا بهتر بتوانیم مسائل را بررسی کنیم . چطور می توان اینکار را کرد ؟
با خروج از بخش احساسی و چهارچوب های محدود فکری .
در قالب مواقع ما ناراحت می شویم به این دلیل که زمینه های از پیش تعریف شده ای از تعریف ناراحتی و واکنش داریم . این تعاریف از کجا آمده ؟ از بستر خانواده .
درست می گویی بذری در بستر خانواده در درون تو کاشته شده و امروز تو شاهد درو محصول در جامعه ی بزرگتر هستی و اما به دلیل محدودیت امروز این محصول که تو در دنیای بزرگتری قرار گرفته ای جوابگوی نیازهای تو نیست که اینجا احساس نیاز می کنی آمپرهای حساسیت زایی تو بالاست و نیاز هست که شهامت به کار بگیری و تغییراتی را در درون خودت آغاز کنی تا محصولی بهتر و بی افت تر درو کنی .
و نکته لازم نیست که در پی خندیدن به گذشته ات باشی . این گذشته ی محترم با ریز و درشتش مال توست . بی اهمیت شدن اساس رشد است . تو وقتی نیاز به غذا داری .خوب غذا می خوری . اما به دلیل اینکه سیر شده ای هیچپگاه به گرسنگی های گذشته ات نمی خندی . اما چون از شدت گرسنگی در آن لحظه کاسته شده و نیازت مرتفع شده در نتیجه به دنبال غذا نیستی اما به دلیل بی نیازی نیشت باز نمی شود .
و اما بخش توقع .
ما دو نوع توقع داریم
توقع به جا
توقع بی جا
توقع به جا رابطه را قشنگ می کند .
توقع بی جا رابطه را خراب می کند.
اما در دو حالت من به تو می گویم تا سطح بی توقعی خودت را پائین بیاور . چرا ؟
به این دلیل که حد و مرز گم شدن و حل شدن و ایجاد خطا در شناخت نوع آن بسیار به هم نزدیک است و ذهن اشتباهات عجیبی می کند . وقتی تا این سطح پائین آمدی و یاد گرفتی بی توقع باشی ........می توانی خودت را بالا بکشی و در حد توقعات به جا به رابطه هایت رنگ و جلا بدهی و از آن لذت ببری .
و اما قدر نشناسی
اساسا این حرف یعنی چه ؟ چه تعریفی دارد ؟و اساسا چرا باید فکر کنیم که دیگران باید قدر شناس باشند ؟
اگر تو کاری را به دلیل دل خودت انجام بدهی به دنبال تائید و قدرشناسی دیگران نمی روی . زمانی این اتفاق می افتد و این توقع ایجاد می شود که تو کارهایی که انجام می دهی به دلیل نیاز به خشنود کردن دیگران انجام می دهی و زمانی که دیگران را با هزار بدبختی و فلاکت خشنود کردی حالا منتظر می نشینی تا نتیجه ی این خشنود کردن را در آنها ببینی و تو هر چه بیشتر انتظار می کشی کمتر جواب می گیری ؟چرا ؟
چون اساسا در بسیاری از مواقع انجا که تو خیال خشنودی دیگری را با صرف آن همه انرژی داشته ای ابدا نیاز طرف آن نبوده و ابدا احساس خوشایند نگرفته .
در نتیجه برای اینکه بی دلیل انرژی های خودت را هدر ندهی کاری را بکن که خودت دلت می خواهد و خودت را با انگیزه ی درونی خوشحال می کند و نیازمند تائید بیرونی و واکنش بیرونی ندارد .
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
آنی عزیز هزاران بارتشکر.
چند بار راهنمائی پر محتواتو خوندم و بازم می خونم و اگه سوالی داشتم می پرسم.
من اوایل ازدواج حتی خونه مادرم هم به خاطر خودم نمی رفتم به خاطر همین زیاد حس خوبی نداشتم.توی ذهنم نوبت بندی کرده بودم یه روز خونه مادر شوهر یه روز خونه مادرم یه روز خونه خودم.و وقتی این معادله به هم می خورد استرس می گرفتم.به خاطر همین گاهی با خودم لج می کردم و خودم را خانه نشین می کردم.
کمی ابهام راجع به توقعات بجا دارم؟؟.چه طور به اینجا برسم.می دونی این راحته که آدم توقعش کم باشه ولی توقع به جا مرزش مشخص نیست.خیلی تبحر می خواد
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
دوستان عزیز من نبخشیدم و بزرگ نشدم.حق با آنی بود.من پذیرش خیلی کارها رو ندارم:302:
چرا همش فکر می کردم تغییر کردم.آنی عزیز دارم به حرفت می رسم.چرا نمی تونم بپذیرم خانواده همسرم همین هستند؟؟؟
چرا دوست دارم رفتارشان تغییر کند؟؟؟
چرا قبول نمی کنم آنها رفتارشان این است و ............
همسرم داره می ره کربلا به یه کوله احتیاج داشت که مادر همسرم گفت من می خرم همسرم گفت احتیاجی نیست خودم جورش می کنم دو سه بار پرسیدند و همسرم گفت نمی خواد.امشب زنگ زده می گه یه کوله خریدیم البته داداشش خریده.کفش خریدیم.میوه هم احتمالا اینجا ارزونتره قیمت کردیم موقع برگشت ما می خریم و .....
من کمی راجع به کوله ناراحت شدم ولی بیشتر راجع به میوه و .......
می دونم الان می گید سخت می گیرم.ولی متاسفانه همسرم این دم سفر فهمید ناراحت شدم و به هم ریخت گفت رایحه من نمی تونم سرشون داد بزنم بگم نکنید.نمی خوام.گفتم داد نزن ولی قاطع باش که گفت نمی تونم
اومدم با صداقت بگم من هنوز همون رایحه ام.
البته بعد از کلی ناراحتی یاد گفتگوی عقل و احساس افتادم و رو کاغذ نوشتم
احساسم می گفت اونا هیچ ارزشی نمی ذارن به اینکه همسرت چی می خواد
عقلم:اونا والدین همسرت هستند دوست ندارن کم بذارن براش.عموی همسرم دوست نداره همسرم بگه ای کاش بابام بود هر جوریه دارن خودشونو از شهر دیگه می رسونن.اونم موقع امتحانات بچه ها.
تو مادر نیستی ولی مادر همسرت داره با این کارا حس مادرانشو بروز می ده.اون می گه پسرم باید راحت سفر کنه هیچ ناراحتی نداشته باشه.
فرشته مهربان بازم ممنون بابتش با اینکه دیر استفاده کردم ولی حالمو خوب کرد.
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
نمی دونم واقعا اگه دیشب اون حس بد رو داشتم به خاطر همون توجیه عقلانیه مسئله بود.چون وقتی مادر شوهرم اومد اصلا با دیدن وسایل ناراحت نبودم.چون فکر می کردم صبح که باهاشون روبرو شم یه حس بد سراغم خواهد آمد
ولی...........
احتمالا مشغله فکری باعث شده بود اونقدر عصبی بشم.یکی از دلایلش اینه که وقتی من بخوام مهمونی بشم به شدت دچار استرس می شم.مخصوصا وقتی مادر شوهرم هم باشه دوست دارم همه چی سر جای خودش باشه و همه کارها رو هم خودم انجام بدم.
و البته ناراحتی به خاطر مشکل یکی از نزدیکانم و شاید مهمتر از همه جدائی از همسرم که البته باید بگم یه روز سفرشون عقب افتاد ویزا آماده نبود.
در ضمن میانترم ریاضی هم داشتم.
و مورد آخر که خیلی ذهنمو مشغول کرده دوره قاعدگیه که به قدری حساس می شم که حتی تحمل بی محلی همسرمو ندارم و حتی چند شب پیش به خاطرش خود زنی هم کردم.
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام رایحه عشق چند تا مشکلی که گفتی همه روهم جمع شدن وخیلی عصبیت کردن ولی هرچی نگاه میکنم می بینم هرکدوم به تنهایی مشکلی نیستن که تو رو به مرز خودزنی برسونن
چرا خودت رو زدی؟در بی درمون که زدن نداره دیگه جدا چی باعث شد خودت رو بزنی؟:46:
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
باور کن فقط به خاطر اینکه همسرم دو شب پشت سره هم به من بی توجه بود یعنی نه اینکه با هام حرف نزنه مثلا یه شب باهاش درد و دل می کردم ازش خواستم اینقدر تحقیر نکنه با جمله هاش که دوست داشتم توجه نشون بده و شب بعد دیدم بدون شب بخیر رفت خوابید.اکثرا همسرم زودتر از من می خوابه و خیلی پیش می یاد ولی نمی دونم چه حرکتی بود.خودم بعدا از کارم متعجب بودم.و فقط تونستم اونو ربطش بدم به دوران قاعدگی