شرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كي ؟
سوختم ، سوختم اين راز نهفتن تا كي ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
شرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كي ؟
سوختم ، سوختم اين راز نهفتن تا كي ؟
يارابهشت ، صحبت ياران همدم است
ديدار يار نامناسب، جهنم است
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
ناز و نگه و عشوه ، بهای دل سوداست
زین هرچه خرد یار ، که انکار نداریم
ملا شدن چه آسان
آدم شدن چه مشکل
مست کنم ترا چنان کز خود خویش وارهی
تا همه شب طرب کنی پیش طرب کنان من
مهاجر جون سلام, فکر کنم باید لام میدادی!!!!
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته سربسته چه داني خموش
شد چو مهمان من آن شمع شب افروز امشب
كاش تا صبح قيامت نشود روز امشب
باد صبحی بهوایت زگلستان برخاست
که تو خوشتر زگل و تازه تر از نسرینی
یارب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ادراک انداز
زندگي زيباترين شعر خداست
زندگي همرنگ اشك غنچه هاست
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شــدم
مرا دل سوزد و سینه ، تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
ما چشمه ی نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده ی عشقیم ، نمردیم و نمیریم
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
نه سرزلف خود اول تو بدستم دادی
بازم از پای درانداخته ای یعنی چه؟
هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد بعشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
سخن می گفت آرام وغزلوار
مرا محبوب می نامید بسیار
روندگان طریقت، ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی اب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
و نترسیم از مرگ
تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری
همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری
شیلا باید گ می دادی:
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی......آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
یافتم من زندگی را در سه گنج
گنج بخشش گنج صبر و گنج مهر
در دیوانه گیم جای کبر نیست
من در قفس فقط محدود می شوم
مژده ايدل كه مسيحا نفسي مي آيد
كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه ی گیاه
باد و آفتاب و خاک را
می مکد که زندگی کند
دیروز به یاد تو و ان عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم اهسته گشودم
من دگر آن نیستم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
من ازین طالع شوریده به رنجم ورنه
بهرمند از سر کویت دگری نیست که نیست
تو به یک خواری گریزانی زعشق
تو بجز نامی چه می دانی زعشق؟
عشق را صد ناز واستکبارهست
عشق با صد ناز می اید به دست
عشق چون وافی ست ، وافی می خرد
د رحریف بی وفا می ننگرد
دوستت دارم را با من بسیار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
در بیکران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو، می سوختم غریب!
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصه ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که درا ئینه نظر جز بصفا نتوان کرد