سلام هما جان
مرسی عزیزم بد نیستم درگیر امتحاناتمم داردرس مس خونممی خوام ذهنمو متمرکز کنم رودرسم فعلا به هیچی فکر نمی کنم
ولی اوضاع خوبه خدا روشکر فعلا هیچ اتفاق خاصی نیافتاده ولی اوضاع از قبل خیلی بهتره
برام دعا کنین
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام هما جان
مرسی عزیزم بد نیستم درگیر امتحاناتمم داردرس مس خونممی خوام ذهنمو متمرکز کنم رودرسم فعلا به هیچی فکر نمی کنم
ولی اوضاع خوبه خدا روشکر فعلا هیچ اتفاق خاصی نیافتاده ولی اوضاع از قبل خیلی بهتره
برام دعا کنین
بلوم عزیزم، خیلی خوشحالم که اوضاع رو به راهه، بهترین کار رو می کنی، فعلا درسهات رو بخون.. امیدوارم موفق باشی عزیزم.
:72:
موفق باشی
سلام به همگی
یک ماه درگیر امتحانام بودم توی این یک ماه اصلا آرشو ندیدم چون می گفت به درست برس الکی وقتت رو واسه بیرون اومدن تلف نکن
دیروز بالاخره همدیگرو دیدیم اولش همه چیز خوب بود تا اینکه من ازش پرسیدم آرش برای قبل عید برنامه ات چیه واسه رسمی کردن رابطه مون برنامه ای داری یا نه چون خانوادم خیلی منو جدیدا تحت فشار گذاشتن اینو ازش پرسیدم گفت نمی دونم حالا تا ببینیم چی می شه
منم گفتم بخداا اگه به بره خودم بود حرفی نبود ولی مامانو بابا بیچاره کردن منو انقدر پرسیدن پس چی شد چیکار می خوایین بکنین
در جواب می گه چیه می خوان ببینن اگه من نخواستم یه کیس بهتر برات پیدا کنن دخترشون بی شوهر نمونه از جوابش خیلی ناراحت شدم سکوت کردم
یهو گفت ببنین عزیزم من با خودمم مشکل پیدا کردم نسبت به همه بد بین شدم یه روز داغه داغم یه روز سرد یه روز دلم می خواد هر چی زود تر بریم سر خونه زندگیمون یه روزم اصلا انگیزه ای برای زندگی کردن ندارم گفت توو الان سکوت کردی چون می خوای زودتر برناممون درست بشه ولی بعدا اصلا رفتار های خانوادمو تحمل نمی کنیو همش می خوای بزنی تو سر من منم چون می دونم که اونا مخالفن رفتار خوبی باهات نمی کنن من مادرو خواهرمو بهتر می شناسم تو هم یه روزی می بری و اون موقع دیگه دیر شده برای اینکه بخوای زندگیتو نجات بدی دوباره گفت بخدا منم توانه جدا شدن از تو رو ندارم و جرات شروع زندگی رو هم ندارم من چیزایی رو می بینم که تو چشماتو روشون بستی
تو تمام مدتی که حرف می زد سعی کردم ساکت باشم بعدشم گفت مثلا امروز بعده یک ماه منو دیدی بازم همون حرفای قدیمی رو وسط کشیدی
منم گفتم ممن فکر می کردم تو از نظرم استقبال کبنب نمی دونستم ناراحت میشی وگرنه نمی گفتم
رسیدیم سر کوچه آروم گفت برو خونه استراحت کن من امروز قاطی کیدم نمی فهمم دارم چی می گم
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم فقط اشک ریختم جوری که سر شام هم مامان هم بابام فهمیدن ولی به روی خودشون نیاوردن بعد از شام حالم به هم خورد تا ساعت 11 شب بیمارستان زیر سرم بودم اومدم خونه دیدم زنگ زده شمارش افتاده بهش اس ام اس زدم که بیمارستان بودم یه ربع بعدش زنگ زد گفت بجای اینکه این لوس بازی ها رو در بیاری و خودتو داغون کنی یکم رو حرفام فکر کن الان استراحت کن بزار آروم بشی
ولی من تا صبح فقط اشک ریختم
بلوم جان عزیزم
یه کم آرومتر باش . تو تا عید بهش وقت دادی مگه نه؟ خب منتظر باش ببین چه کار میکنه. اشک ریختن تو فایده اینداره. بهتره فقط یه کم جدی باشی که اون تکلیفشو با خودش و خانوادش روشن کنه.<a href="http://www.sweetim.com/s.asp?im=gen&lpver=3&ref=11" target="_blank"><img src="http://content.sweetim.com/sim/cpie/emoticons/0002012D.gif" border=0 ></a>
سلام عزیزم. جدی نگیر.
من هم همچین روزهایی رو گذروندم. اصلا جدی نگیر. مهم نیست.
ولی بلوم خیلی کشش نده . یکبار تمومش کن بره. این حرف ها همه بهانه و ترسه کاذبه آرشه. یکبار دیگه هم گفته بودم. یک حرکت انقلابی و تمام.
قول می دهم وقتی پای سفره عقد بشینه تمام این حرفها یادش می ره!!!!!!!!!!!!!!!!!
بلوم عزیزم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ بخدا خیلی واست ناراحت شدم . مواظب خودت باش.
الان نمیتونم چیزی بگم دوباره بهت سر میزنم.
الینای عزیزم مشکل من تا عید و بعد عید و این چیزا نیست
اگه آرش بهم بگه 3 سال دیگه قطعی همه چیز درست می شه منم می گم باشه تا اون موقع صبر می کنم مشکل من اینه که آرش می ترسه نازنین راست می گه یه ترس کاذب داره
نسبت به همه چیز بد بین شده هی میگه زندگیه فلانی رو ببین با کلی عشق شروع شده بود ولی الان همش می زنن تو سرو کله ی هم
من عشق ازدواج کردن رو ندارم ولی خانوادم کلافم کردن
مامانم که دیگه هر چیزی می شه می زنه سر آرش کلاغ تو آسمون پرواز کنه مامانم آرشو مقصر می دونه
دیگه خسته شدم چند روز پیش مامانم تو حرفاش می گفت سال دیگه این موقع تو هم سر خونه زندگیتی منم دیگه خیالم راحته می تونم راحت هرجا می خوام برم بهش می گم مگه من اضافیم می گه نه ولی بالاخره باید بری سر زندگیت
مردمک عزیزم ممنون از نظرت
وقتی یه کم جدی تر با ارش برخورد کنی دیگه ترس از دست دادن تو رو داره
یه کم جدی تر باش عزیزم
من قبلا هم برلت گفتم بلوم جان.دقیقا یک هفته قبل خواستگاری من به امبن گفتم بای. برو هر وقت شرایط زن گرفتن داشتی بیا. منم قول می دهم هیچ جا نروم. منتظرتم ولی دیگه اعصابم نمی کشه. بای تا وقتی بیای. اینو خیلی جدی به خواهرشم گفتم.
به خدا قسم فردا شبش من و مامانم روحمون هم خبر نداشت مامانش زنگ زد. 5 شنبه اش هم خانه ما بود و ... باقی قضایا.
یکبار انقلاب کن و تمام.