اینسان که خواب آلوده ام
خوابم نمیآید هنوز
شب را سحر طی کرده است
من مست چشمانت هنوز
سرد زمستان گرم تو
برف میبارد هنوز
نمایش نسخه قابل چاپ
اینسان که خواب آلوده ام
خوابم نمیآید هنوز
شب را سحر طی کرده است
من مست چشمانت هنوز
سرد زمستان گرم تو
برف میبارد هنوز
لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
:72:شادروان قیصر امین پور:72:
در حال مرور اشعار برگزیده بودم که چشمم به شعر جالبی افتاد که زینب در پست 237 آورده بود.
خیلی جالب بود. نمی دونم این شعر از کیست، اما من تکمیلی اون را از وبلاگ « نبسته ام به کس دل...» انتخاب کرده ام و در ذیل می آورم. از زینب هم به خاطر این حسن انتخابش مجددا تشکر می کنم.
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خو همواره بستن
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
حریق دریا رو ببین
ماهی های سوخته رو آب
از تاول پوست زمین
گُر میگیره مخمل خواب
شاعر بی چشم و دهان
گم شده در وزن زمان
شاپرک های بی غزل
مرثیه گوی عاشقان
بذار از این دنیای بد
دنیای کور نابلد
سفر کنم تا خواب تو
به اعتماد شونه هات
تکیه کنم ، تکیه کنم
بذار بشم خراب تو
هفت شهر عشقت رو بذار
قدم قدم گریه کنم
در این هوای بی کسی
با دلکم گریه کنم
دنیا یه روز شبیه تو
شبیه خواب تو میشه
این همه آبادی بد
یه روز خراب تو میشه
حریق دریا میگذره
حریر شبنم میرسه
به زخم کوچه های شب
نسیم مرهم میرسه
پشت غزل گریه ی من
رنگین کمون سر می زنه
می چکه رنگ هاش رو زمین
طلسم ظلمت می شکنه...
بذار از این دنیای بد
دنیای کور نابلد
سفر کنم تا خواب تو
به اعتماد شونه هات
تکیه کنم ، تکیه کنم
بذار بشم خراب تو
بذار که توپ مروارید
سنگرها رو پر کنه از
ترانه های ناب تو
بذار پلنگ زخمی هم
برای یک بار که شده
قاب بگیره مهتاب تو
بذار بشه خراب تو..
بذار بشه خراب تو..
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری
زندگی
زندگی آب روانی است
یا که مردابی سخت
می توان رودی شد و
از خاک و خاشاک گذشت
می توان تا دریا رفت
اما با همت
می توان سنگ نشد در کف دریا
می توان آب شد و
از سنگدلی ها بُگذشت
می توان در خویش نمرد چون مرداب
می توان عاشق ماهی شد،حتی در خواب
می توان دلتنگی یک ماهی شد
وقتی که نبودش آب
می توان دلتنگی یک انسان شد
وقتی که نبودش عشق
اگر از رنج و غم دوست رویمان سرخ بشد
می توان همدم یک شاخه گل سرخ بشد:72:
آن کیست کز راه کرم با من وفاداری کند
در حق بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
پشمینه پوش تند خوی از عشق نشنیده است بوی
از مستیش رمزی بگوی تا ترک هشیاری کند
زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم آنکس که عیاری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد؟ شهر یاران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد؟
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد!
"عشق"
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ، ای هوشمند؟
عشق را خواهی که تاپایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ، ندانستم همی
کز کشیدن تنگتر گردد کمند .
"رابعه "
رفتی دلم شکستی، اين دل شکسته بهتر
پوسيده رشته عشق، از هم گسسته بهتر
من انتقــــــام دل را هرگــــــز نگيــرم از تو
اين رفته راه ناحق، در خون نشستـــه بهتر
در بزم بادهنوشـــــــان ای غافـل از دل من
بستی دو چشم و گفتم، ميخانه بسته بهتر
چون لالههای خونين ريزد سرشکم امشب
بر گور عشق ديرين، گل دسته دسته بهتر
آيينهايســــت گويا اين چهــــــــرهی غمينم
تا راز دل ندانی، در هم شکستــــــه بهتـــر
فرســـــوده بند الفت، با صــــد گـــره نيرزد
پيمان سست و بیجا،ای گل، نبستــه بهتر
گـــر يادگار بايد از عشــــق خانـــهســوزی
داغی بود به سينه، جانی که خسته بهتر