RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
واي دوستان كجايين ؟اين تاپيك چرا چند روزه پست جديد نداشته؟خب خودم شروع ميكنم تا بقيه هم بيان
ديروز شوهرم يه سمينار مهم داشت هر دوتائيمون حسابي استرس داشتيم مخصوصا من.منم بين جمعيت تو شلوغي رقتم يه گوشه اي نشستم اصلا فكر نميكردم منو ببينه.من كه داشتم از استرس خفه ميشدم انگار من جاي شوهرم روي سن بودم.هنوز جلسه شروع نشده بود كه همسرم از اون بالا يواشكي يه چشمك ريز بهم زد تعجب كردم چطور تونسته بود با اون همه استرس منو پيدا كنه و حواسش به من باشه .با اين كارش فهميدم تحت هرشرايطي كه باشه وجودم براش مهمه............:228:
خدا كنه كسي چشمكو نديده باشه!!!:203:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آتنا
قشنگترین خاطره ای که از او دارم زمانی بود که من روزهای آخر حاملگیم رو می گذروندم. شب آخری بود که من تو خونه بودم و فرداش باید می رفتم بیمارستان. یادمه اون شب شوهرم برای اولین بار گفت:من بدون تو نمی تونم زندگی کنم. و من برای اولین بار اشکو تو چشمای اون دیدم. اون جا فهمیدم که همسرم به معنای واقعی دوستم داره.
فعلاً تا بعد
اينم يه خاطره قشنگ از خانم آتنا در تاپيك خصوصيات مثبت شوهرم من با اجازشون اينجا ميارم.ايشالا هميشه خوشبخت باشن:104::104::72::72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
موضوع خیلی جالبیه
اما ما مجردا چی
میشینم دستمونو میذاریم زیر شونمونو میخونیمو اه میکشیم میگیم : یعنی میشه همسر ماهم انقدر مارو دوست داشته باشه:311::311::311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
واي چه تاپيك قشنگي بود، كلشو خوندم!!! خيلي طول كشيد ولي واقعا تك تك خاطراتتون واسم لذت بخش بود :72:
خيلي دوست دارم هرچه زودتر منم به جمع شما متاهلين بپيوندم و از اتفاقاي قشنگي كه برامون خاطره ساز ميشه بيام و براتون بنويسم :72:
واسمون دعا كنن :72::46:
واسه ي تك تكتون آرزوي موفقيت و خوشبختي دارم:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
روز به روز بيشتر ايمان مي آورم كه همسر من بهترين مرد دنياست. با تمام وجودم احساس خوشبختي مي كنم.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
اومدم که یه خاطره ام من بنویسم. البته من مجردم ولی مسائل خیلی قشنگی تو زندگیمون از روابط بین پدر و مادرم یدم که می خوام از اونا بنویسم. پدرم حدودا 50 ساله و مامانم یک سال ازش کوچیکتره.
هنوز وقتی بابام میاد خونه مامانم میگه بچه ها جلوی باباتون بلند شین و روشو ببوسین. ما هر روز بابا رو میبوسیم.
مامانم همیشه بهترین قسمت غذایی که میپزه برای بابام میزاره.
هنوز براش پیامک عاشقانه میده.
هنوز وقتی می خواد بابامو از خواب بیدار کنه اول بوسش میکنه.
هنوز باهم شوخی میکنن و مثل جوون ترها واسه هم عشوه میان.
همیشه سماور و چاییش به راهه که بابام میاد خوش طعم و خوش رنگ و لب سوز باشه.
همیشه خونه مونو مثل گل تمیز میکنه که بابام آرامش داشته باشه.
همیشه تعریف میکنه برامون که بابام چقدر مرد خوبیه و چقدر هنوز دوسش داره و چقدر بابام جوونیاش خوش تیپ بوده و چشم پاک بوده.
بابام ولی خیلی باحاله
هیچ وقت تنهایی جایی نمی ره. همیشه به مامانم میگه باهم بریم.
از دستپخت مامانم ایراد میگیره ولی بعدش به من چشمک میزنه که من میفهمم الکی گفته و بعد یه دفه خندش میگیره.
گاهی وقتا تلفن که میزنه صداشو عوض میکنه و سر به سر مامانم میزاره و بعدش کلی میخندن.
زیاد حافظه خوبی نداره ولی روز زن رو فراموش نمیکنه . کادو برای مامانم میخره. نمی دونم چه علاقه ای به چادر داره . همش براش چادر میخره.
چیزی که خیلی برام جالب بوده و بارها با چشمای خودم دیدم اینه که هر وقت یکی شون مریض میشه، اون یکی هم مریض میشه. مامان که سر درد بشه بابام حتما سردرد میشه. خیلی عجیبه برام ولی واقعیت داره.
من واقعا محبت و عشق رو بین پدر و مادرم با چشمای خودم دیدم.
این پست رو زدم که بگم عشق فقط بین جوونا نیست. عشق و علاقه ربطی به سن وسال نداره.
تسوکه جون خیلی ممنون که این تاپیکو زدی. :72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفرین به مامان و بابای مهربونی عزیز
خیلی لذت بردم از خوندن این پست.همین جا از خدای مهربون میخوام عشق همه زن و شوهرها رو پایدار وبیشتر و بیشتر کنه.من جمله عشق خودم و همسرمهربونم:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
از همسرم پرسیدم یکی از خاطراتمونو بگو از اونجائی که حافظه خوبی نداره بعد از فکر کردن طولانی گفت:روز عقد یادته وقتی تنها شدیم با هم نماز خوندیم تو رکعت سوم بود که لباس عروس گیر کرده بود نمی دونم کجا و عقب موندی منم اونقدر صبر کردم تا به من برسی.(اینم یه جورشه دیگه:311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تسوكه شك نكن اين كارت اجر اخروي داره
من چند روزيه با شوهرم سرسنگينم.حتي ديروز كلي گريه كردم.البته من حساسم و خيلي بش گير ميدم.حتي سر چيزايي مثل غذا خوردنش.فداش شم چقدر اذيتش مي كنم.:302: اونم هيچي نمي گه.
اين روزا اصلا خوبياش يادم نبود كلا فكرام منفي بود...اونم فقط سكوت مي كرد.ولي خداييش هر روز چند بار سر كار بهم زنگ ميزنه...
حالا اين تاپيك باعث شد ياد كلي از خاطره هاي عاليمون بيفتم و ازكارم پشيمون شم.حالا مي فهمم من خيلي وقتا فقط دنبال ايرادم.بعد از اين به جاي غرغر كردن به خوبي هاش نگاه مي كنم...كه كم نيستن شكر خدا:323:
چن وقت پيشا من و عشقم دعوامون شد سفت و سخت...شبش رفتيم خونه بابام اينا شام.بعدم برگشتيم خونه خودمون فداش شم تقصير من بود ولي اون مثل هميشه زودي همه چي يادش رفت و مهربون شد.منم از خدا خواسته ناز مي كردم...تا شب شد من دراز كشيدم كه بخوابم اون ولي داشت tvمي ديد.من خوابم برد.وسطاي شب حس كردم داره موهامو بو مي كنه(.ميگه عاشق بوي موهامه)من فهميدم ولي نشون دادم هنوز خوابم...اون شب كلي موهامو بوييد و بوسيد و بغلم كرد...منم همشو فهميدم ولي خودمو به خواب زدم:))) ولي به شدت احساس عشق كردم و همه چي يادم رفت با خودم گفتم مگه عشق غير از اينه؟؟:46:
يكي ديگه هم بگم ببخشيد اخه خيلي وقت بود به خاطره هامون فكر نكرده بودم:))
چند وقت پيشا دوستم اومده بود مهموني خونه مون .عشقم نذاشت هيچي كم و كسر باشه.شامم خودش درست كرد كه ما راحت باشيم.بعد از شامم ميز رو جمع كرد و دوستمو با هم رسونديم...راستش من اون شب حس كردم از دوستام عقب افتدادم اخه اونا ادامه تحصيل دادن ولي من و شوهرم بعد از ليسانس رفتيم سر كار و ازدواج كرديم.مخصوصا وقتي شنيدم يكيشو ن با شوهر ش رفته امريكا...خيلي بده ولي اون روزا همش حس مي كردم شوشوي من منو از پيشرفت عقب انداخته...:163:
از فرداش كلي براش ناز مي كردم چون فكر مي كردم من ازش سرم:163:اونم هيچي نمي گفت تا يه روز غروب مي خواستيم بريم تولد برادر زاده ام.من هي نق مي زدم و ادا در مي اوردم كه دير شد بجنب هوز جلد كادو ها مونده و...خسته شد و گفت خيلي رفتارم بده منم زدم زير گريه...بعدشم منو رسوند ارايشگاه و خودشم يه ساعت توي گرماي جنوب تو ماشن منتظرم بود....وقتي برگشتم ديدم تموم هديه هارو با سليقه كادو گرفته و روي صندلي من يه دسته گل و يه كارت گذاشته...نمي دونيين چقققققققدددددددررررررر ذوق كردم.واي متن توي كارت ديييوونهه م كرد
با اون دست خط زشتش (قربون خودش و دست خطش برم):43: نوشته بود:
هم چون روز اول نه
كه هزاران بار بشتر دوستت مي دارم
كعبه من
مي پرستمت
و از داشتن تو به خود افتخار مي كنم
تقديم با عشق
اخخخ چقدددررر عاللييي بود.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
فرشته سفيد ديگه هرگز همسرت را اذيت نكن.
گاهي خيلي زود دير مي شه.