دلم از قفس گرفته
ای تو روح سبز پرواز
بیا میله ها رو بشکن
واسه پر زدن به آغاز
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم از قفس گرفته
ای تو روح سبز پرواز
بیا میله ها رو بشکن
واسه پر زدن به آغاز
زان یاز دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
مگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
من همان دهم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
تا تواني قدر ساعات و دقايق را بدان
كسب دانش كن كه نبود به ز دانش گوهري
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
شرابی بی خمارم بخش یارب***که با وی هیچ دردسر نباشد
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در وصل هم به شوق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
مگر امروز به بالين من آيي مه دگر
عمر كوتاه مرا وعده فردا تنگست http://qsmile.com/qsimages/299.gif
تاب بنفشه می دهد طرۀ مشک سای تو
پرده به غنجه می درد خنده دلگشای تو
تو و ما را وداع حسن و عشق اولاست كاين صحبت
نه تنها حسن را صد عشق را از حالت اندازد
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود http://qsmile.com/qsimages/297.gif
دلبرا! بار دگر بر سر ناز آمدهاي
از دل ما چه به جا مانده كه باز آمدهاي
يارب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شاهدان گر دلبری زین سان کنن
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا که آن شاخه نرگس بشکفد
گل رخانش دیده نرگس دان کنند
شهر خاموش من ! آن روح بهارانت كو ؟
شور شيدايي انبوه هزارانت كو ؟
واعظ من بوی حق نشنید بشنو کین سخن
در حضورش نیز می گویم نه غیبت می کنم
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هوا داران كويش را چو جان خويشتن دارم
منظر دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر آن کار دل خویش به دریا فکنم
مرا آهسته چشمانت صدا کرد
و با احساس پاکی آشنا کرد
به روی هم شبی پلک تو افتاد
تو را از من، مرا از تو جدا کرد
دلم را می فروشم می خری تو؟
مرا تا خانه خود می بری تو؟
نمی گویم خریداری ندارم
برای من ز هر کس بهتری تو
.... و عشق صداي فاصله هاست
فاصله هايي كه غرق ابهامند
و
با گفتن يك هيچ ميشوند كدر
رفيق اهل غفلت هر كه شد از كار مي ماند
چو يك پا خفت ، پاي ديگر از رفتار مي ماند
دراستان جانان از اسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی بخاک پستی
اينم يك بيتمعروف
توانابودهركه دانابود زدانش دل پير برنابود
و
تاكي به تمناي وصال تويگانه اشكم شود از هرمه چون سيل روانه
ببخشيد اشتباه شدفكرمي كنم بايد با ي شروع مي كردم
يكدم غريق بحرخداشوگمان مبر كزاب هفت بحر به يك موي ترشوي
یک روز و یک سوال و تعجب برای من
یک خط فاصله پر و ممتد به جای من
نصيحتي كنمت بشنو وبهانه مگير
هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
یه روزی با دستای سرد خودم
توی رویاهام تو رو ساخته بودم
چشمامو جای چشمات گذاشتمو
موهامو رو شونه ات انداخته بودم
مؤمنان آيينه يكديگرند
اين خبر را از پيمبر آورند
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
شب رحلت هم از بستر روم در قصرحورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش