نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نمانده ست آرزومندی
نمایش نسخه قابل چاپ
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نمانده ست آرزومندی
ياوه پردازان اگر بيهوده گويند غم مخور
چشم او آتش فشان ، آنهم بقاي ديگريست
تنها ز غمت اي گل گلزار بميرم
يعني ز اندوه تو دلدار بميرم
من همانم كه عزيزت همه عالم بودم
تو جفا كم كن ، مگذار دگر بار برود
ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوئیم همینیم که هستیم
منم چون شاخ تشنه در بهاران
تویی همچون هوای ابرو باران
منم چون شاخ تشنه در بهاران
تویی همچون هوای ابرو باران
نازنينا بيش از اين صبر نباشد در دل
گر بيازاري تو ((تنها)) از اين در برود
دلم گرفته در اين غم ، غروب پائيزي
بيا و يادي از اين بي قرار تنها كن
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیا ما را بس
سحر به دامن کوهسار لاله گفت به سنگ
ز رنگ و بوی جوانی ، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که بر زند آبی بر آتش دل ما
اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس
ساقی و مطب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی
یا عافیت از چشم فسون سازم ده
یا آن که زبان شکوه پردازم ده
یا درد و غمی که داده ای بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای بازم ده
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنارا
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد ، وقت است که بازایی
یارباما بی وفایی می کند
بی سبب از ما جدایی می کند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
خال او حالم پریشان می کند
و آن سر زلف پریشان نیز هم
مرو ، ای دوست ،که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ،ای یار که ما بی تو نخواهیم برید
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و ز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دانی کدام خاک براو رشک میبرم
ان خاک نیکبخت که در رهگذار اوست.
تا بر سرگور خصم دست افشانیم
ای دوست بیا سرود وحدت خوانیم
تکرار خطا دوباره مارانسزد
ما عاقبت تفرقه را میدانیم.
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به جای و دلم شاد کنید.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین وصله اش دراز کنید
حضور صحبت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری اینجا محبت آرزو کردم
مكن چشم ارادت نگاه در دنيا
كه پشت مار به نقش است و زهر او قتال
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن
وفا كنيم وملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
اي بابا :163:معذرت ميخوام :33:بايد با «ل » ميگفتم اما:162:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دانم
مكن ز غصه شكايت كه درطريق طلب
به راحتي نرسيد آنكه زحمتي نكشيد