ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
نمایش نسخه قابل چاپ
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
آنان که محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع ازهار شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز گفتند فسانه ای و بر خواب شدند
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدائی عار داشت
تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او
به هر دم پرده می سوزد ز آتش های هشیاری
یا رب اندر کنف سایه ی آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
دوشم گذر افتاد به ویرانه توس
جغدی دیدم نشسته بر جای خروس
گفتم چه خبر داری از این ویرانه
گفتا: خبر این است كه افسوس، افسوس
سری دارم پر از شور ترانه
همین است میسرایم عاشقانه
اگر داری تو هم این شور در این میانه
بیا شعری بگو در این ادامه
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل