سلام :72:
نماز روزه هاتون قبول :)
خوابم نمیبره اومدم همدردی!
دیگه یادگار بیدار خوابی های شبانه این دو ترم گذشته است! میگم دبدم جمع زنونه است گفتم بک خاطره از دوران امتحاناتم بگم براتون! اگه مرد داشت نمیگفتم سرافکنده اتون نمیکردم:18:
چند وقت پیش منو خواهرم امتحان داشتیم، داشتیم درس میخوندیم، چشمتون روز بد نشینه، یهو خواهر پرید رو مبل گفت یک جانور سیاه رنگ دراز روی پرده اتاقته
هیچی دیگه منم ندیده اول پریدم روی مبل بعدم به خواهر کوچیکترم میگفتم من که ندیدم تو دیدی برو جلو ببین چیه!
خواهرمم میگفت من بهت نشون میدم تو برو.
دیگه از من انکار و از خواهرم اصرار و ....
تا اینکه گفتیم اینطوری نمیشه بیا بریم پیش مامان، حالا وسایلمون هم روی زمین پخش و پلا بود.
گفتم خب باشه تو نگهبانی بده من جزوه هامو جمع کنم بعد بریم اخه خودش کتاباش دستش بود.
بعد دوتایی کمی فکر کردیم، دیدیم خب اینو چکار کنیم میره تو اتاقامون بعد خوابمون نمیبره! دو تایی در اتاقا هم بستیم! از سالن نره تو اتاقا!
بعد باز من گفتم نه اینطوری نمیشه بریم به مامان بگیم بکشش!
دیگه خواهرم رفتن و مامانمم صدا زدن، مامان اولش که نیومدن، و به شیر زنی تشویقمون کردن! بعدش با اصرار زیاد اومدن، وقتیم اومدن با خواهرم پرده و تکون دادن، مارمولکه تا افتاد من دیدمش آنچنان جیغی زدم که جفتشون برگشتن منو نگا کردن که رو مبل واستاده بودم.
هرچی میگم خب چرا منو نگاه میکنید مارمولکه!!! اونجاست! دست به کمر به من نگا میکنند!
نمیدونم چرا هروقت جیغ میزنم بمن بد نگا نمیکنند خدایی دست خودم نیست غیر ارادیه!!!!!
دیگه هیچی دیگه من از اون بالا مامان و خواهرم و راهنمایی میکردم اون دو تا هم دنبال آقا مارمولکه!
دیگه بعد از تلاش های بسیار زیاد مادر، مادر موفق نشد، تا اینکه پدرم اومدن، تا اومدن گفتم بابااااااااا مارمولک اومده چکار کنیم!
بابای خسته ما هم به تیم تجسس مارمولک گیری اضافه شدن یهو نمیدونم چی شد مامانم پریدن گفتن دستم بهش خورد وای وای و از تیم اومدن بیرون.
دیگه نهایت بابام دیدن من که بیخیال نمیشم الکی کفش و یک جا زدن گفتن مرد برو خیالت راحت گفتم جنازه اشو نشونم بدین ورگرنه پایین بیا نیستم.
دیگه بابام کل خونه و بهم ریختن تا پیداش کنن یهو خواهر کوچیکم گفتن دیدمش اونجاست، بابام یهو خواستن بزننش منم همزمان جیغ زدم نههههههههههههه نکشینش دیگه دیر شده بود کشتنش :(
خب گناه داشت مینداختنش بیرون حداقل! :(دلم سوخت واسش.
ولی در نهایت مقصر داستان، قهرمان داستان یعنی پدر بنده شدن!
منم بجای تشکر از بابا گفتم بابا با خودشون و با اون جعبه بزرگی که از باغ آوردن، این مارمولکه و هم آوردن! حالا هرچی بابای طفلکم میگفتن بابا باغ مارمولک نداره سم پاشی کردم من باور نکردیم!
الان که فکرشو میکنم میبینم طفلک مردا، این همه تلاش میکنند بعد از آخر مقصر میشند.دلم برای بابام سوخت! با اون همه مشقت زیاد و خستگی پیداش کردن بعدم مقصر شدن.:(