در اين زمانه هيچ كس خودش نيست
كسى براى يك نفس خودش نيست
خداى ما اگر كه در خود ماست
كسى كه بى خداست پس خودش نيست
تو دست كم كمى شبيه خودش باشد
در اين جهان كه هيچ كس خودش نيست
شادروان قیصر امین پور:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
در اين زمانه هيچ كس خودش نيست
كسى براى يك نفس خودش نيست
خداى ما اگر كه در خود ماست
كسى كه بى خداست پس خودش نيست
تو دست كم كمى شبيه خودش باشد
در اين جهان كه هيچ كس خودش نيست
شادروان قیصر امین پور:72:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد ، پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..... آی.
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم.
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور.
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور.
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست.
صدائی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان. مرده یا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلت های بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است.
« زمستان » اثر جاوید و شاهکاز مهدی اخوان ثالث که در سال 1332 سروده شده است . به نظر بیشتر کارشناسان این اثر از نظر تکنیکی بهترین شعر نو در قرن اخیر بوده است . روح همه ی بزرگان ادب و فرهنگ ایرانی ما شاد . به خصوص آنهایی که به شعور مردم توهین نکردند و همواره آینه ی انعکاس زخم های جامعه ی خویش بودند ؛ چقدر جایشان خالیست !!.
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا واکن و نامت بنویس
سند عشق به امضا شدنش میارزد
گرچه من فاصله ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش میارزد
سالها گرچه در این پیله بماند بدنم
صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد
دل من در سبدی نیل به رود تو فتاد
نگهش دار به موسی شدنش می ارزد
شاعر را نمی شناسم
بابا به جاي نان اگر آجر بگيرد
ضمن تنور تنگدستي گر بگيرد
اين جمله در حلقوم طفلي سرخ ميشد
وقتي كه دستي رفته بود انبُر بگيرد
گاهي خدا را جاي خرما ميفروشيم
تا خالي دستانمان را پر بگيرد
گيسو حنايي رفته بازار و گمانم
گيسو فروشي كرده تا چادر بگيرد
بابا! دلم را پختهاي، خسته نباشي
بگذار شرم سفره را آجر بگيرد.
حسين سبزه صادقي
اگر چه جای تو در ذهن خانه خالی نیست
کسی یتیم تر از من در این حوالی نیست
نوشتهاید که با عشق زندگی زیباست
نوشتهاید : «به جز دوری ات ملالی نیست»
نگفتهای ، ولی از لحن نامهات پیداست
که بازگشت شما وعدهء محالی نیست
دعای پیر زنی پای آب را بسته ست
وگرنه آب ، هوادار خشکسالی نیست
برای دیدن تان صبر میکنم . اما
برای آینه قرآن تان مجالی نیست
بر امتداد شعله نمي ايستي مگر؟
تعبير خواب گم شدهام نيستي مگر؟
ميخواهم آه را به عبورت نشان كنم
اما به پاي حوصله ميايستي مگر؟
از روزهاي مرده سرودم كسي نگفت
آخر سياه روز تو هم زيستي مگر؟
اي ديده داري الفتي از سنگ ميشوي
روزي كه عشق مرد تو نگريستي مگر؟
روز اول
شوق رفتن
ترس تنها موندن
کیف نو کفش تمیز
مقنعه های سفید
روپوش های صورتی
رنگ چادر مشکی
رنگ ناظم
سر صف
یه گلایل سفید
دست مادر دم در
رنگ سبز روشن تخته سیاه
دیوار های رنگ روشن
پرده های سرمه ای
عکس قاب کرده ی نو بالای تخته سیاه
یه معلم که خدا بود واسه من
نیمکت سه نفره
دفتر سفید نقاشی نو
که مادر اسمم روش نوشته بود
بوی پاککن های هفت رنگ تو کلاس
درس اول
به نام خدا
اولین مقش
سختی کشیدن یه خط راست
یه الف یه فاصله
زنگ تفریح تنها...
جیغ و داد دخترا
یه کمی نون و پنیر
یه درخت کاج پیر
گوشه باغچه ی خشک مدرسه
زنگ آخر
مادر
پشت در منتظرم
روز بعد اما
چیزی یادم نمیاد!
غلامرضا رشیدی
شرمنــــــده ام! رفتارتان انگار عادي نيست
اين اخم بي معني درآن صورت،زيادي نيست؟!
دلواپس يك آشـنا هستيد. معـلوم است؛
كـــج خلقيِ اخلاقتان اصـلاً ارادي نيـست.
دلواپـسي… در تك تك اعضـايتان پيداست
حتي همين لبخندتان لبخند شادي نيست
ـ دختر چرا پرت و پلا مي بارد از چشمت،
فهميدن اين قصه كه موضوع حادي نيست؟!
باشد …همين دم رفع زحمت مي كنم اما
بر قول اين آقا پسرها اعتـمادي نيست؛
آقا پسرهايي كه كلاً جيبشان خالي است
و درد بي درمانشان جز درد مادي نيست..
شرمنده ام! بايد ببخشيد اين مزاحم را…
مثل شما رفتار من انگار عادي نيست….
همچو نی ، می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم، جای دل
من که با هر داغ پیدا، ساختم
سوختم، از داغ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد، وای من
غم اگر از دل گریزد، وای دل
ما ز رسوایی، بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانۀ مور است و منزلگاه بوم
آسمان، با همت والای دل
گنج منعم، خرمن سیم و زر است
گنج عاشق، گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی، بسی
خندم از امیدواری های دل
می تراود مهتاب
مى درخشد شبتاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفتهً چند
خواب در چشم ترم می شكند...
نازك آراى تن ساقه گلى
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا به برم می شكند...
دست ها می سايم
تا درى بگشايم
بر عبث می پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم می شكند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خارى
از ره اين سفرم می شكند.
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گويد با خود:
غم اين خفتهً چند
خواب در چشم ترم می شكند.
معرفی نیما یوشیج همراه با معنی و تفسیر شعر زیبای « می تراود مهتاب » :
" می تراود مهتاب" از سروده هاى سال 1327 است و از يادگارهاى دوران اوج شكفتگى و بالندگى نيمايوشيج. نيما تا اين سال اغلب قله هاى شعر خود را درنورديده و فتح كرده و آثار گرانقدرى چون سريويلى، مانلى، ناقوس، پادشاه فتح، قوقولىقو، ققنوس، كار شب پا، كه مىخندد- كه گريان است؟ ، بخوان اى همسفر با من، خواب زمستانى، را سروده و پس از عبور از قله هاى مرتفع شعر خود به شعر هاى كوتاه و مينياتورى روى آورده بود. می تراود مهتاب يكى از زيباترين سروده هاى كوتاه نيما در اين دوران است.
انديشه اصلى اين شعر بيدارى انسان هشيار و آگاه به هنگام خواب مدهوشانه همگانيست، و تنهايى درد پرورد اين انسان آگاه و رنجى كه از غفلت خموشانهً ديگران می برد،و اميد هايش را به بيدار ساختن غافل خفتگان، آرام آرام از دست می دهد، و در می يابد كه درخشش كورسوى گذراى شبتاب براى روشن ساختن شب سياهدل بی خبرى كافى نيست!
و اين ساقه گل شكننده ، ساقه گل اميدهاى نازك آراى شاعر است كه از چشمهً جان او آب خورده و پرورده آرمان شاعر است، كه اينك چنين نوميدانه در آستانه شكستن است.
درها بسته است و پنجره ها بى روزنه و كسى نيست كه به يارى شاعر برخيزد، بر او در بگشايد، با او همصدا و همسرا گردد، و رنج گرانسر بيكسى آوار اندوه و درد را بر سر شاعر فرو مى ريزد:
و اينگونه است كه شاعر ناتوان ميماند در برآوردن خواهش نگار سحر كه همانا دادن مژدهً صبحدم است به غافل خفتگان " قوم به جان باخته" و اين ناتوانى چون خار در جگر شاعر فرو مى رود و روح او را مجروح می كند.
و او ناتوان از برآوردن تمناى سحر و بيدار ساختن شب زدگان مدهوش، راه خود را پى ميگيرد و با پاهاى خسته و فرسوده از رنج هاى راه دراز، به راه خود تنها و بى همراه ادامه می دهد ...